وسيله منهایِ هدف
در اين وانفسایِ همنواييها و ارکستراسيون چوبهایِ خشک ، چوب تر يا بايد ترکهیِ فلک و چوب تعليمي ارشاديون بشود و يا بلبلاي تراشيده از چوب بر سر شاخسار هنر و ادب در قامت خوشالحان...و ما هم که نخيلباز کوتهقامت و دستمان هيچگاه به آن بالا بالاها نرسيده است...پس فقط خودمان را جر ميدهيم که بابا آشور بانيپال بابلا چه شد؟...محمد صالح علا که من ميخوانماش «صالح اعلاء» چهرا به يک «نشاني» رسيد و به توک زدن به خردهريزهایِ ذهناش بسنده کرد...ميدانستم سالها پيش اسماعيل خلج به کرايه دادن فيلم سرگرم است و امورات را ميگذراند...ميدانستم زمانيکه نصرت رحماني طرحاش را مفتي به خر شهر قصه ميداد تا از او استادي بسازد تا در روزگار به نشئه نشستن هم به قناتاش اميدوار باشد ، كاري بسيار محمود و پسنديده كرد كه حالا نتيجهاش يادي از تماشاخانههايي ساخت که حتا ديگر ارزش موزه شدن نيز برامان ندارند...و دريغ « استاد محمد » دريغ تمام ما شد که «خاک صحنه» پس چه بود؟...از عُزلت تا عُسرت فاصلهاي نبود...
هنوز يادم نرفتهاست كه در همان كنج عزلتاي از «چارسو»یِ نمور و خانگاه هنربندان «آربي آوانسيان» چهطور تحويل گرفتند و او در همان غربتاش در گوشهاي كز كرده بود و به گذشتههایِ دور خيره مانده بود كه اين سالن را آيا من با همين «كاليگولا»ها آغازيدم؟...
عباس نعلبنديان ،در عزلت، از بس قرص اعصاب خورد تا ريغ رحمت را سر کشيد و رُحماء گفتند خودش را کشت...و بعدها نميدانيم چهطور رضا قاسمي يکي از نمايشنامههایِ تکهپاره و کمارزش او را با دست-آويز استعارهیِ غيرمذهبي ساختن از او که همه ميدانيم چهخوب علقههایِ مذهبي داشت از جنس يک شخص سخت اروتيک تراشيدش...با همان پوفپوفاش که ادعا داشت فقط خودش همان تک نسخه را دارد درحاليکه يکي از بچههایِ ژورناليست بهتر و کاملترش را داشت و ميخواست براياش بفرستد اما رضا قاسمي به همان نسخهیِ تکهپاره بسنده کرد تا بگويد: بله از اين نسخه تک است و فقط من دارماش و ببينيد عباس فقط با من عباسي ميکرد...اوپوزيسيون رضا قاسمي فقط به نام يک «اتاق تمشيت» ختم ميشود...همين و بس...و کوک سازش فقط خودش را در يکي دو تور کنسرت گروه شهرام ناظري نشان ميدهد...و اروتيسم او هم تنها در حد آن حكايت کدو و کنيز در سرآغاز همنواييست که دولت وقت نفهميدش تا به تيغ زهرآگين سانسور بپالايدش...و اگر هم سانسورچي ميدانست پس چهرا قسر در رفت؟...رضا قاسمي چهراهایِ بسيار دارد که مرا به آنها کاري نيست...بله ، من اشتباه نميرفتم...من بيدليل هاندکه را دوست نداشتم: چون او درد مرا ميگويد: او هم از اين رسانهها زخم عميق برداشته است...رسانهاي که حتا آن کور مادرزاد را هم که تنها دلخوش به حس بويايي داشت نيز عقيم ميکند...تا در حلقهیِ تنگ قدرت بنشيند و خودش را مساوات با رمون آرون بيابد.
عباس نعلبنديان ،در عزلت، از بس قرص اعصاب خورد تا ريغ رحمت را سر کشيد و رُحماء گفتند خودش را کشت...و بعدها نميدانيم چهطور رضا قاسمي يکي از نمايشنامههایِ تکهپاره و کمارزش او را با دست-آويز استعارهیِ غيرمذهبي ساختن از او که همه ميدانيم چهخوب علقههایِ مذهبي داشت از جنس يک شخص سخت اروتيک تراشيدش...با همان پوفپوفاش که ادعا داشت فقط خودش همان تک نسخه را دارد درحاليکه يکي از بچههایِ ژورناليست بهتر و کاملترش را داشت و ميخواست براياش بفرستد اما رضا قاسمي به همان نسخهیِ تکهپاره بسنده کرد تا بگويد: بله از اين نسخه تک است و فقط من دارماش و ببينيد عباس فقط با من عباسي ميکرد...اوپوزيسيون رضا قاسمي فقط به نام يک «اتاق تمشيت» ختم ميشود...همين و بس...و کوک سازش فقط خودش را در يکي دو تور کنسرت گروه شهرام ناظري نشان ميدهد...و اروتيسم او هم تنها در حد آن حكايت کدو و کنيز در سرآغاز همنواييست که دولت وقت نفهميدش تا به تيغ زهرآگين سانسور بپالايدش...و اگر هم سانسورچي ميدانست پس چهرا قسر در رفت؟...رضا قاسمي چهراهایِ بسيار دارد که مرا به آنها کاري نيست...بله ، من اشتباه نميرفتم...من بيدليل هاندکه را دوست نداشتم: چون او درد مرا ميگويد: او هم از اين رسانهها زخم عميق برداشته است...رسانهاي که حتا آن کور مادرزاد را هم که تنها دلخوش به حس بويايي داشت نيز عقيم ميکند...تا در حلقهیِ تنگ قدرت بنشيند و خودش را مساوات با رمون آرون بيابد.
بله...زخم ديرينهايست که گوز هميشه به شقيقه مربوط ميشود تا صدایِ توپخانهها شنيده نشود...رضا قاسمي هيچگاه با آن تتمه سابقهیِ کارگاه نمايش برایِ من رضا قاسمي نميشود...من هميشه به سابقهیِ کلمه کار دارم...اگر به من دروغ نگويد با آن رفيقام...وگرنه مرا با آن کاري نيست...وگرنه اکبر سردوزامي بارها دودوزههاياش را رو کردهاست و به سابقهیِ گذشته هنوز وارونه ميزند و اکبرش برایِ من «ربکا» ميشود...همانطور که دودوزههایِ حسين نوشآذر را فراموش نميکنم...اما هرکدام از اينها با صداقت کلمه پا پيش بنهند برایِ من بس است...چون من هميشه سابقه را در کلمات مييابم و بس...و ارزش کلمه را با هيچچيز عوض نميکنم:
تو درست ميگويي:
شميده! فارغ از اينکه قاسمي يا عبدالرضايي کدام در ادبيات سرتر هستند و يا اصلن در دو کفهي يک ترازو جا ميگيرند، بايد گفت که مرز ميان اين دو، مرز ميان بودن به هر قيمت و نبودن ِ بيقيمت است. قاسمي، جان در بردهترين عضو کارگاه عزيز نمايش است. از همينجا بايد شک کرد و شکيد به او. نه اينکه بخواهيم شوخيهاي وقيح کنيم که او سرسپرده است و خائن است و از اين دست جفنگبازيها. اما کارگاه نمايش- آدمها و به طور کلي مفهوماش- با ويراني و نبودن و از بين رفتن گره خورده و همهي اينها البته با قيمت. از جوجه کارگاه نمايشيهايي چون پسياني که بگذريم ، ميبينيم تنها رضا قاسمي از آن تبار است که در اين شرايط نابههنجار جاياش همهجا هست. هم خوديست و هم اپوزوسيون. هر دو ور را دارد. بيا يک بازي را آغاز کنيم. ببينم کارگاه نمايشيها امروز هر کدام کجا هستند. آربي کجاست و چه ميکند و آشور چهطور. عباس چهطور ريق رحمت سر کشيد و اسماعيل امروز در چه حاليست. فکر ميکنم در حين اين بازي کمکم به جواب ِ پرسشمان، ميان روزنامهي اعتماد و انبوه جمعيت مخاطب و رضا قاسمي و حضور و ظهور دوبارهاش برسيم.
پ.ن: البته تو که هوشيار و در جرياني. يکباره عبدالرضايي نامي، خلط نشود با کارگاه نمايشيها و سلک و سلوکشان که "عبد" هم "بندهي" دور ديگري از فلک است، که تو بهتر داني.
تو درست ميگويي:
شميده! فارغ از اينکه قاسمي يا عبدالرضايي کدام در ادبيات سرتر هستند و يا اصلن در دو کفهي يک ترازو جا ميگيرند، بايد گفت که مرز ميان اين دو، مرز ميان بودن به هر قيمت و نبودن ِ بيقيمت است. قاسمي، جان در بردهترين عضو کارگاه عزيز نمايش است. از همينجا بايد شک کرد و شکيد به او. نه اينکه بخواهيم شوخيهاي وقيح کنيم که او سرسپرده است و خائن است و از اين دست جفنگبازيها. اما کارگاه نمايش- آدمها و به طور کلي مفهوماش- با ويراني و نبودن و از بين رفتن گره خورده و همهي اينها البته با قيمت. از جوجه کارگاه نمايشيهايي چون پسياني که بگذريم ، ميبينيم تنها رضا قاسمي از آن تبار است که در اين شرايط نابههنجار جاياش همهجا هست. هم خوديست و هم اپوزوسيون. هر دو ور را دارد. بيا يک بازي را آغاز کنيم. ببينم کارگاه نمايشيها امروز هر کدام کجا هستند. آربي کجاست و چه ميکند و آشور چهطور. عباس چهطور ريق رحمت سر کشيد و اسماعيل امروز در چه حاليست. فکر ميکنم در حين اين بازي کمکم به جواب ِ پرسشمان، ميان روزنامهي اعتماد و انبوه جمعيت مخاطب و رضا قاسمي و حضور و ظهور دوبارهاش برسيم.
پ.ن: البته تو که هوشيار و در جرياني. يکباره عبدالرضايي نامي، خلط نشود با کارگاه نمايشيها و سلک و سلوکشان که "عبد" هم "بندهي" دور ديگري از فلک است، که تو بهتر داني.