بي تو              

Monday, July 2, 2007

...

ملت من، ملت مفعول من ،‌ملتي که تمام افعال بر آنها وارد مي‌شد ، تمام افعال بر آنها وارد مي‌آمد ،‌ مثل نيزه‌اي بلند که پس از نعوذ فرود آيد ؛ ملت من به‌وسيلهء تمام اعمال و افعال گاييده مي‌شد. به همين دليل من که زلفهايم را محمود به دست‌هاي خود پيراسته بود ، نمونه‌اي از اين خانوادهء بزرگ بشري ،‌ يعني ملت مفعول خود بودم و بايد از آن ياد و يادگار شيون خود ، در استحاله‌ء از فاعل به مفعول سخن بگويم ، تا بتوانم شيون ملت مفعول خودم را هم توضيح دهم. چراکه آنچه براي من اتفاق افتاده ــ به صورت فردي ــ در خوابگاه‌ها ، بر روي سنگ‌ها و شن‌ها ،‌ براي ملت من نيز به‌صورت جمعي اتفاق افتاده است ،‌ آنچه براي من به‌‌طور خصوصي ، ‌در تن ، در قلب ،‌ در مغز و در اعماق ،‌ در همه جاي ريشه و پي و پوست و گوشت و استخوان ،‌ و در غضروف ، ‌آري غضروف اتفاق افتاده ،‌ براي اين ملت غضروفي نيز اتفاق افتاده است.گفتم غضروفي ،‌ و نه برزخي ،‌ چراکه غضروف تني است ،‌ جسماني است ولي در برزخي از گوشت و استخوان مانده است. ملت من ، ملت مفعول من،‌ در اين حالت غضروفي مانده‌اند ؛ در طول تاريخ نه گوشت گوشت شده‌اند تا بپوسند و در زير حرکت‌هاي پر تحرک زمان و سيل و هجوم و يورش از بين بروند ؛ و نه برخاسته‌اند ، ‌به مفهوم استخواني کلمه ،‌به‌صورت استخوان استخوان ، و خود را با تحرک تمام بر روي خطوط کج و معوج تاريخ انداخته‌اند. ملت من ، ‌ملت مفعول من ، ‌از ديدي که من ،‌ مني که زلف‌هايم را محمود به دست خود پيراسته بود ، ‌مي‌نگرم ، غضروفي است که شيون مي‌کشد. من يک نمونه هستم ، مرا ورق بزنيد ،‌ خود ورق خورده‌ايد ؛ زلف‌هايم را که محمود مي‌پيراست زلف‌هاي شما را به دست داشت. صفحه‌اي از تاريخ هستم و هر صفحه‌اي از تاريخ تکرار پيرايش زلفهاي من است ؛ آراستن سرو ز پيراستن است. البته من در طول تاريخ غضروفي‌اش ، دمرو افتاده‌ام. من نمونه‌اي هستم ،‌ نمونه‌اي کامل ، ‌نمونه‌اي دمرو ؛ و محمود ضلعي است قائم که برما فرود مي‌آيد. ما صورت خود را بر روي خاک ،‌ سنگ ،‌ بالش ، قالي ، گليم و يا هرچيز ديگر گذاشته‌ايم ، دمرو افتاده‌ايم و محمود برما فرود مي‌آيد. ملت غضروفي دمروي من! ملت مفعول تاريخي من! آراستن سرو ز پيراستن است! و حتا از مغز ما را مي‌پيرايند ؛ از قلب ،‌ زلف‌هاي قلب ما را مي‌پيرايند ؛ ما تنظيم مي‌شويم ؛‌ برما لباس غضب پوشانيده مي‌شود ؛‌ بر ما لباس عزا پوشانيده مي‌شود ؛ ‌بر ما جشن مي‌گيرند ؛ و جشن و عزا و عروسي و غضب ،‌ مثل قدم‌هاي موزون محمود و محمودها ، برما که در طول تاريخ ، ‌به صورت دمرو افتاده‌ايم فرود مي‌آيد و ما بر روي شانه‌هايمان ، ‌بر روي پشتمان ،‌بر روي پلکهايمان و آش و لاش ازهم دريده متلاشي سوراخ مغزهايمان از پشت ، ‌قدم‌هاي موزون محمود و محمودها را مي‌شنويم. مرا که ورق مي‌زنيد ، تاريخ ورق مي‌خورد. آراستن سرو ز پيراستن است! ما همه سروهايي دمرو هستيم. من نمونه‌‌اي هستم از شما که در طول تاريخ دمرو افتاده‌ايد ؛‌ و شيوني که شما مي‌کشيد، ‌شيون‌اي سبع و شوم و حيواني ، ‌مرا به ياد شيون‌اي مي‌اندازد که در طول تاريخ فردي خود کشيده‌ام.

روزگار دوزخي آقاي اياز / رضا براهني