بي تو              

Sunday, July 1, 2007

آسيب‌شناسي پديده‌اي به نام کور.ش ضيا.بري...

شرمنده که ميان نامش نقطه گذاشته‌ام...از ترس اين موتورهاي جستجو...بلکه شخص مورد نظر گم‌راه شود... و اينجا را پيدا نکند...از آنجايي که کمابيش از بيماري قلبي‌ش باخبر هستم و رحم به صغر سني‌ش کرده‌ام دست به چنين اقدامات امنيتي زدم.

وقتي اين پديده ...چه نام لطيف زنانه‌اي هم هست خود اين پديده...کاش دختر بودم و اين نام را داشتم...ديگر لزومي نداشت همين‌طور الکي نامجو بشوم و جوياي نام...نام خودم را از تيتراژ بردارم...و ققلقلقلقله در فضاي خوشبوي وبلاگستان راه بيندازم...همين ‌حالا عده‌اي از شما حتماً‌ مي‌دانيد که اين حرفهاي من از روي عقده است و توهم توطئه اساسي در ذهنم فسيل شده است...اشکالي ندارد...تا شما با مفاهيم عميق خود کلنجار مي‌رويد من هم بروم سراغ اين پديده...بله مي‌گفتم:

وقتي با يک نظر از جناب کور.ش در وبلاگ عص.يان!!!( شايد هم اوسيان) مواجه شدم برق از سه‌فاز کونم چنان پريد ، که نشادر باتري بيرون ور‌جهد...خلاصه خيلي حالم را دگرگون کرد...انگار که يکي پاي بوگندوي‌اش را بيخ دماغم چسبانده باشد...

ببخشيد همين حالا به نظر جديدي رسيدم...از آنجا که هيچ آسيب‌شناسي و هواشناسي و همايش‌شناسي و هرچيزي شناسي مفت هم نمي‌ارزيده است، پس اين هم مي‌رود ور دل بقيه...پس فقط به کپي کردن آن نظر اکتفا مي‌کنم...مي‌خواستم يک طنز مشتي راجع به کارت هوشمند بنزين بگذارم که به روش اين مارگيرهاي قلابي سر امام‌زاده حسن فقط راجع به آن رجز بخوانم ( نمي‌دانم الان هم هستند يا نه؟ چون مدت‌ها آن‌طرفها نرفته‌ام...و مسيرم بيشتر بالاهاي شهر است... با مترو مي‌روم و برمي‌گردم...و از آنجا خبر ندارم...)...
اينطوري:
ببين داااااااااش من...بيبين آبجي...يَک طنزي نوشته‌م که بوخوني خودتُ از خنده خيس مي‌کوني...آره ريفيق...
و از اين مزخرفاتي که بلديد...آخر من بايد نقش چندنفر را بازي کنم...هم قطب‌الاقطاب وبلاگستان بشوم و هم در جايگاه سوخت هواخواهان و حواريون قرار بگيرم و براي خودم زنجير بزنم...

ول کن اين حرف‌ها را...فقط اين نظر پديدهء عالم و آدم وبلاگستان را بخوانيد و از آن نطز فعلاً راحت شويد و به اين طنز سياه توجه بفرماييد:
.
.
.
سلام نيمای عزيز. چهل و پنج ثانيه وقتت را به من بده!
بعضي وقت‌ها، آدم خيلی حرف‌ها در دلش هست که بايد بگويد ولی آنقدر طولش می‌دهد، آنقدر اين پا و آن پا می‌کند، آنقدر از طرف مقابل می‌ترسد که بعد ديگر خيلی دير می‌شود يعنی واقعاً دير می‌شود برای گفتنش. بعد از برنامه‌ی کافه تيتر، احساس کردم هم تو دلت در مورد من صاف شده و هم من از تو دلگيری ندارم هرچند که وقتی آن شب با تو تماس گرفتم، برخوردت را نپسنديدم... حالا هم نيامدم بگويم که لينکم کن و يا حمايتم کن و... فقط آمدم خيلی مردانه و دوستانه بگويم بزن قدش. هستی؟ پست آخری هم که نوشتم شايد بخشی از نظرات تو را دربر داشته باشد. اگر حسش بود، بنويس برايم... يا علی

نوشته‌شده توسط: کورو.ش ضيا.بري در چهارشنبه،28 ژوئن 2007