1
ميداني نگار جان؟
امشب يک فيلم خوب از دنزل واشنگتن ديدم در برنامه صد فيلم که خيلي دوستاش داشتم...راستي متوجه شدهاي ذره ذره داري مرا تغيير ميدهي؟...اگر جواب پيغامهاي مرا دير بدهي تپش قلبم زياد ميشود...چون گمان ميکنم ذرهاي پايم لغزيده است...و به تو بياحترامي کردهام...هان داشتم مينوشتم: در اين فيلم که موضوع اصلي يعني بازگشت به خويشتن و بخشش است که به تو مستقيم يا غيرمستقيم صدمه زدهاند...در اين فيلم بازيگر محبوب من نقش يک دکتر روانکاو را داشت...سياهمرد باوقاري که هميشه در رديف دو بازيگر نابغهء سياه ديگر مرد ميبينم: يکي سيدني پواتيه...ديگري مورگان فريمن...
اين فيلم بر اساس ِيک فيلمنامه خودنگارانه از آنتون فيشر بود ، چيز عجيب و نويي نداشت...حتا از لحاظ دراماتيک يک سر و گردن از «ويل هانتينگ خوب» کم داشت...و کارگرداني آن هم نميخواست خيلي توي چشم بزند...يک فيلم عادي با ديالوگهاي معقول بود...اما طبق معمول اشکم درمشکم شد...در هر فيلمي که موضوع انساني داشته باشد همين اتفاق ميافتد...حالا يک فيلم فزرتي باشد که فيلم دنزل اينگونه نبود...باور کن ديدن اين فيلمها دو قسمت از عضلات بدنم را بدجور منقبض ميکنند. يکي عضلات چشمانم که هي ميخواهند جلوي اشک ريختن را بگيرند...ديگري گلويم که مدام به لبها فشار ميآورد تا لرزند و گريه بيروني نشود...بگذريم...اگر بساط خوبي داشتم...من ککم نميگزد جلوي کسي بگريم...اما فعلاً بايد اداي مردها را درآورد...اصلاً مردي يعني چه کوفتي؟...
در اين فيلم جايي از بخشش ميگفت.فيشر از پزشک روانکاو پرسيد که چه بشود؟...دکتر گفت: که خودت را از اينهمه فشار آزاد کني...
حالا من دارم در زندگيم به آدمهايي که مطمئنم اگر توي نازنين و مهربان بودي...با آن قلب پر از گرماي انسانيات که ذرهذرهاش در تو هارموني شدهاست...با آن نگاه انسانيت...به تمامشان ميخنديدي و محال بود مانند من ببينيشان،حالا دارم به همهشان ميانديشم و ميخندم...ميخواهم صداي خندههايم درست مثل خندههاي تو قشنگ و زيبا باشد...يعني ميتوانم؟
ميداني نگار جان؟...تو را به خدا باز به من نگو عليرضا از من بت نساز...ببين من به بت و استوره نياز ندارم که بهش تکيه کنم... اما به تو چهرا ، بهشدت نياز دارم که بشنويام...بخوانيام...ببينيام... همينکه احساس امنيت رواني در کنار تو دارم ميداني که کم نعمتي نيست...پس آيا اينها بتسازيست؟...نه...پس خواهشمندم بگذار دلنوشتهها به روال طبيعي خود پيش برود...هان...داشتم مينوشتم...نميگذاري که؟...هان...همهش با خودم ميگويم: اگر نگار بهجاي من بود چه واکنشي نشان ميداد؟
اما حالا که ميخواهم به توصيه آن دکتر «ببخشم» تا خودم را از زير بار فشار آزاد کنم...ميبينم که...
يکعدهشان که انقدر هنوز برايم بيارزشاند که نبخشمشان پس چه کنم؟...چون حوصلهء حتا ديدن ريختشان را ندارم...پس محبورم که ببخشمشان تا ديگر باشان رو-به-رو نشوم...ميبيني هيچ فشاري نيست...
راستي چهرا دکترهاي کشور ما اينطور نيستند؟...راستي چهرا دوستيهاي ما اينگونه نيست؟...هميشه در توهم اينايم که فلاني ميخواهد مچم را باز کند...اصلاً چه نيازي به مشت بسته داريم؟ که هي مراقب مچاش باشيم و عضلات خود را خسته کنيم؟...
آخ...خيلي حرف زدم...حالا نوبت توست...ببين...زرنگبازي درنيار...تو بايد topic بدهي...فهميدي؟...ببين...راستي...ولش کن...بعداً بهت ميگويم.
امشب يک فيلم خوب از دنزل واشنگتن ديدم در برنامه صد فيلم که خيلي دوستاش داشتم...راستي متوجه شدهاي ذره ذره داري مرا تغيير ميدهي؟...اگر جواب پيغامهاي مرا دير بدهي تپش قلبم زياد ميشود...چون گمان ميکنم ذرهاي پايم لغزيده است...و به تو بياحترامي کردهام...هان داشتم مينوشتم: در اين فيلم که موضوع اصلي يعني بازگشت به خويشتن و بخشش است که به تو مستقيم يا غيرمستقيم صدمه زدهاند...در اين فيلم بازيگر محبوب من نقش يک دکتر روانکاو را داشت...سياهمرد باوقاري که هميشه در رديف دو بازيگر نابغهء سياه ديگر مرد ميبينم: يکي سيدني پواتيه...ديگري مورگان فريمن...
اين فيلم بر اساس ِيک فيلمنامه خودنگارانه از آنتون فيشر بود ، چيز عجيب و نويي نداشت...حتا از لحاظ دراماتيک يک سر و گردن از «ويل هانتينگ خوب» کم داشت...و کارگرداني آن هم نميخواست خيلي توي چشم بزند...يک فيلم عادي با ديالوگهاي معقول بود...اما طبق معمول اشکم درمشکم شد...در هر فيلمي که موضوع انساني داشته باشد همين اتفاق ميافتد...حالا يک فيلم فزرتي باشد که فيلم دنزل اينگونه نبود...باور کن ديدن اين فيلمها دو قسمت از عضلات بدنم را بدجور منقبض ميکنند. يکي عضلات چشمانم که هي ميخواهند جلوي اشک ريختن را بگيرند...ديگري گلويم که مدام به لبها فشار ميآورد تا لرزند و گريه بيروني نشود...بگذريم...اگر بساط خوبي داشتم...من ککم نميگزد جلوي کسي بگريم...اما فعلاً بايد اداي مردها را درآورد...اصلاً مردي يعني چه کوفتي؟...
در اين فيلم جايي از بخشش ميگفت.فيشر از پزشک روانکاو پرسيد که چه بشود؟...دکتر گفت: که خودت را از اينهمه فشار آزاد کني...
حالا من دارم در زندگيم به آدمهايي که مطمئنم اگر توي نازنين و مهربان بودي...با آن قلب پر از گرماي انسانيات که ذرهذرهاش در تو هارموني شدهاست...با آن نگاه انسانيت...به تمامشان ميخنديدي و محال بود مانند من ببينيشان،حالا دارم به همهشان ميانديشم و ميخندم...ميخواهم صداي خندههايم درست مثل خندههاي تو قشنگ و زيبا باشد...يعني ميتوانم؟
ميداني نگار جان؟...تو را به خدا باز به من نگو عليرضا از من بت نساز...ببين من به بت و استوره نياز ندارم که بهش تکيه کنم... اما به تو چهرا ، بهشدت نياز دارم که بشنويام...بخوانيام...ببينيام... همينکه احساس امنيت رواني در کنار تو دارم ميداني که کم نعمتي نيست...پس آيا اينها بتسازيست؟...نه...پس خواهشمندم بگذار دلنوشتهها به روال طبيعي خود پيش برود...هان...داشتم مينوشتم...نميگذاري که؟...هان...همهش با خودم ميگويم: اگر نگار بهجاي من بود چه واکنشي نشان ميداد؟
اما حالا که ميخواهم به توصيه آن دکتر «ببخشم» تا خودم را از زير بار فشار آزاد کنم...ميبينم که...
يکعدهشان که انقدر هنوز برايم بيارزشاند که نبخشمشان پس چه کنم؟...چون حوصلهء حتا ديدن ريختشان را ندارم...پس محبورم که ببخشمشان تا ديگر باشان رو-به-رو نشوم...ميبيني هيچ فشاري نيست...
راستي چهرا دکترهاي کشور ما اينطور نيستند؟...راستي چهرا دوستيهاي ما اينگونه نيست؟...هميشه در توهم اينايم که فلاني ميخواهد مچم را باز کند...اصلاً چه نيازي به مشت بسته داريم؟ که هي مراقب مچاش باشيم و عضلات خود را خسته کنيم؟...
آخ...خيلي حرف زدم...حالا نوبت توست...ببين...زرنگبازي درنيار...تو بايد topic بدهي...فهميدي؟...ببين...راستي...ولش کن...بعداً بهت ميگويم.
.
.
.
.
.
Pigia Pigia / Gigi D'Agostino
اينهم يادگاري من براي تو:
اينهم يادگاري من براي تو:
اطلاعات جامع راجع به موسيقي كروات...راستي راجع به «ژوزف هايدن» مشهور كه كروات بود نيزهست.