Jvana Mukti
.
.
.
در کنار خانه تاگور کافهاي بود، بزرگ و شلوغ و پرهياهو و پرجمعيت.بزرگترين کافه شهر.تاگور و شاگردان و دوستان به آنجا مي رفتند وچند ساعتي گوشه اي حلقه ميبستند و ميگفتند و ميشنيدند وباز سانسکريت و گاه هم يادي از هند و ...
زندگي بيدرد و بيحالي بود، يکنواخت و سرد و بيگانه. هيچ جاي اين کشور به هند نميمانست هيچ رنگي، آوايي. چهرهاي از سرزمين او حکايت نميکند و او احساس ميکرد که اگر صد سال در اين ملک بماند زندگيش زندگي رهگذريست که بايد آنجا را ترک کند.
در اين لحظات که غربت تاگور را درخود ميپژمرد «حادثهاي» رخ داد:
يک روز، عصر يک چارشنبه بود، ناگهان از ميان هياهو و قيل و قال آدمها و صفحهها و قليانها و خميازهها و سرفهها وقهقههها و بدمستيهاي قاراپتها...نغمهاي شنيد! نغمهاي که هرگز در کشور ارامنه نميتوان شنيد، نغمهاي که تاگور سالها پيش در سرزمين خويش شنيده بود و با آن آشنايي داشت اما ديري بود گذشته بود و در اين سرزمين انتظارش را نيز نداشت. يادآور صداي آب در گوش آن جوز بيز مولانا ، شاهد گفتار فيثاغورس حکيم.چندبار آن نغمه را شنيد و هربار به خيال آنکه صداي پايهء يک صندلي است، افتادن يک جام برنجي است، خوردن دست يک بچه است به سيم مشتاق ، سيم چارم تار ، يا نت سي يک پيانو...؟ يا...؟
ناگهان سر برداشت و نگريست...قفسي است و در آن طوطياي!!
طوطي و در ارمنستان؟
و تاگور چشمهايش را فروبست و بهديوار تکيه داد و درخود فرو رفته و غرق شد و سکوت کرد. لحظاتي دراز همچنان ساکت ماند و سپس برخاست، چشمهايش تر شده بود...و از کافه بيرون رفت و سر درگريبان خويش به خانه بازگشت...وچه بازگشتي!
مفصل است، چندروزي گذشت و...تا زندگياش دشوار شد.خانه را خالي کرد و در را بهروي هرکسي بست و زنداني شد تا نغمهاي که شنيده بود تنها باشد. با ياد آن مرغ زيباي هند خلوت کند.
طوطي، اين مرغ اسرارآميزي که روح هند است. همهء هند، اقليم هند ، هواي هند ، تاريخ هند ، همهء هند در طوطي پنهان است ، در طوطي نمايان است. طوطي يعني هند که بهصورت پرندهاي ظاهر شده است.
چشمان طوطي آسمان زيبا و آشناي هند است. بالهاي رنگيش رنگهاي آشناي وطن تاگور است، نغمهاش پيغام سفر روح است از غربت، گريز دل است به هند ،روح هندي در عمق آواي طوطي جان ميدهد و چه جان دادن لذتبخشي! چه زندگي آرام و آسوده و پر و آزاد و خوشبختي!
تاگور همچنان هر روز از خانه بيرون ميآمد و با شاگردان و مريدان و دوستان ارمنياش به آن کافه ميرفتند و باز حلقهء درس سانسکريت و بحث و مباحثه و سؤال و جواب و گفتگو...اما...چه بگويم؟
صاحب کافه مرد آرام و بيدردسر و پرجوش و خروشي بود اما يک ارمني بود و از درس و بحث و دنياي تاگور سردر نميآورد. فقط چائي ميداد و قهوه و مشروب و سيگار و...پذيرائي! گرچه غالباً چپ چپ به تاگور مينگريست که گوشهء کافه را قرق کرده بود و دورش خيلي جمع ميشدند و کافه را شلوغ ميکردند ، نقالهاي کافه هم از تاگور دل خوشي نداشتند که او مجلس نقالي و قصهسرايي و آوازخوانيشان را سرد کرده بود و کسي به بزمآرايي آنها ديگر گوش نميکرد.
اين قفس از آن مردي بود که هر روز به آن کافه ميآمد و قفسش را به ستون کافه ميآويخت و خود پشت ستون مينشست و چرت ميزد و لحظهاي آرام و بيسر و صدا ميماند يا نميماند و ميرفت و عصرها که از کار برميگشت قفسش را طوطياش را با خود ميبرد.
طوطي را از هند آورده بودند، طوطي مرغ خانگي نيست، قناري نيست، کفتر نيست ، گربه نيست، سگ نيست، گوسفند نيست، خرگوش نيست، نميتوان درخانه تنها نگه داشت، نميتوان در ارمنستان زنده نگه داشت، ميميرد؛ گفته بودند براي آنکه نميرد، هوا و زمين و آسمان ارمنستان او را نکشد يا بايد به هندش بازفرستاد، يا از قفس آزادش کرد...يا بايد به هندش بازفرستاد، يا از قفس آزادش کرد...يا به جنگل رهايش کرد و اگر هيچکدام نشد لااقل براي گريز از خلوت خانه، بيگانگي کوچه قفسش را به يک کافهء بزرگ شلوغ، بزرگترين کافهء شهر ببريد و آنجا بگذاريد تا دلش نگيرد. زنده بماند ، کافهء بزرگ و شلوغ...کمي بوي شرق ميدهد، کمي هواي هند دارد...شايد درانبوه چهرهها و آمد و رفتها و هياهوها نامي از هند، يادي از هند ، رنگي از هند، شباهتي به هند...هند...هند...
و آن مرد مجهول که هر روز ميآمد و قفسش را ميآورد و ...چهقدر اين طوطي را دوست ميداشت، برايش با چه دقتي نان ريز ميکرد، ظرفش را جاي آب از «ودکا» پر ميکرد ،برايش ژامبون ميگذاشت، کالباس ميگذاشت، قفسش را رنگ ميکرد ، يک روز مشکي ، يک روز خاکستري، يک روز سبز، يک روز آبي...اما طوطي نه ژامبون ميخورد، نه کالباس، نه ودکا مينوشيد...آواز هم نميخواند، چهچه نميزد!!
طوطي يک مرغ هندي است...او بادام ميخواهد...پسته ميشکند...طوطي حرف ميزند اما آن مرد خوب مهربان ارمني چه ميدانست؟
چه مرغ بداخلاق پرمدعاي گرفتهء بيجوش و خروشي است!
اين همه ژامبون...اينهمه کالباس...اينهمه ودکا...آخرش هيچ! همچنان خاموش و اخمو و ...بدخوي...
يکبار تاگور در اثناي گفتگو با حاشيه نشيناناش يک کلمهء سانسکريت بر زبان راند: Jvana Mukti ناگهان طوطي بيقرار شد و از جگرش فرياد کشيد و خود را ديوانهوار بر در آهنين قفس کوفت.
.
.
.
گفتگوهاي تنهايي / مجموعه آثار 33 (بخش دوم) / شريعتي / صص 695-692
.
.
در کنار خانه تاگور کافهاي بود، بزرگ و شلوغ و پرهياهو و پرجمعيت.بزرگترين کافه شهر.تاگور و شاگردان و دوستان به آنجا مي رفتند وچند ساعتي گوشه اي حلقه ميبستند و ميگفتند و ميشنيدند وباز سانسکريت و گاه هم يادي از هند و ...
زندگي بيدرد و بيحالي بود، يکنواخت و سرد و بيگانه. هيچ جاي اين کشور به هند نميمانست هيچ رنگي، آوايي. چهرهاي از سرزمين او حکايت نميکند و او احساس ميکرد که اگر صد سال در اين ملک بماند زندگيش زندگي رهگذريست که بايد آنجا را ترک کند.
در اين لحظات که غربت تاگور را درخود ميپژمرد «حادثهاي» رخ داد:
يک روز، عصر يک چارشنبه بود، ناگهان از ميان هياهو و قيل و قال آدمها و صفحهها و قليانها و خميازهها و سرفهها وقهقههها و بدمستيهاي قاراپتها...نغمهاي شنيد! نغمهاي که هرگز در کشور ارامنه نميتوان شنيد، نغمهاي که تاگور سالها پيش در سرزمين خويش شنيده بود و با آن آشنايي داشت اما ديري بود گذشته بود و در اين سرزمين انتظارش را نيز نداشت. يادآور صداي آب در گوش آن جوز بيز مولانا ، شاهد گفتار فيثاغورس حکيم.چندبار آن نغمه را شنيد و هربار به خيال آنکه صداي پايهء يک صندلي است، افتادن يک جام برنجي است، خوردن دست يک بچه است به سيم مشتاق ، سيم چارم تار ، يا نت سي يک پيانو...؟ يا...؟
ناگهان سر برداشت و نگريست...قفسي است و در آن طوطياي!!
طوطي و در ارمنستان؟
و تاگور چشمهايش را فروبست و بهديوار تکيه داد و درخود فرو رفته و غرق شد و سکوت کرد. لحظاتي دراز همچنان ساکت ماند و سپس برخاست، چشمهايش تر شده بود...و از کافه بيرون رفت و سر درگريبان خويش به خانه بازگشت...وچه بازگشتي!
مفصل است، چندروزي گذشت و...تا زندگياش دشوار شد.خانه را خالي کرد و در را بهروي هرکسي بست و زنداني شد تا نغمهاي که شنيده بود تنها باشد. با ياد آن مرغ زيباي هند خلوت کند.
طوطي، اين مرغ اسرارآميزي که روح هند است. همهء هند، اقليم هند ، هواي هند ، تاريخ هند ، همهء هند در طوطي پنهان است ، در طوطي نمايان است. طوطي يعني هند که بهصورت پرندهاي ظاهر شده است.
چشمان طوطي آسمان زيبا و آشناي هند است. بالهاي رنگيش رنگهاي آشناي وطن تاگور است، نغمهاش پيغام سفر روح است از غربت، گريز دل است به هند ،روح هندي در عمق آواي طوطي جان ميدهد و چه جان دادن لذتبخشي! چه زندگي آرام و آسوده و پر و آزاد و خوشبختي!
تاگور همچنان هر روز از خانه بيرون ميآمد و با شاگردان و مريدان و دوستان ارمنياش به آن کافه ميرفتند و باز حلقهء درس سانسکريت و بحث و مباحثه و سؤال و جواب و گفتگو...اما...چه بگويم؟
صاحب کافه مرد آرام و بيدردسر و پرجوش و خروشي بود اما يک ارمني بود و از درس و بحث و دنياي تاگور سردر نميآورد. فقط چائي ميداد و قهوه و مشروب و سيگار و...پذيرائي! گرچه غالباً چپ چپ به تاگور مينگريست که گوشهء کافه را قرق کرده بود و دورش خيلي جمع ميشدند و کافه را شلوغ ميکردند ، نقالهاي کافه هم از تاگور دل خوشي نداشتند که او مجلس نقالي و قصهسرايي و آوازخوانيشان را سرد کرده بود و کسي به بزمآرايي آنها ديگر گوش نميکرد.
اين قفس از آن مردي بود که هر روز به آن کافه ميآمد و قفسش را به ستون کافه ميآويخت و خود پشت ستون مينشست و چرت ميزد و لحظهاي آرام و بيسر و صدا ميماند يا نميماند و ميرفت و عصرها که از کار برميگشت قفسش را طوطياش را با خود ميبرد.
طوطي را از هند آورده بودند، طوطي مرغ خانگي نيست، قناري نيست، کفتر نيست ، گربه نيست، سگ نيست، گوسفند نيست، خرگوش نيست، نميتوان درخانه تنها نگه داشت، نميتوان در ارمنستان زنده نگه داشت، ميميرد؛ گفته بودند براي آنکه نميرد، هوا و زمين و آسمان ارمنستان او را نکشد يا بايد به هندش بازفرستاد، يا از قفس آزادش کرد...يا بايد به هندش بازفرستاد، يا از قفس آزادش کرد...يا به جنگل رهايش کرد و اگر هيچکدام نشد لااقل براي گريز از خلوت خانه، بيگانگي کوچه قفسش را به يک کافهء بزرگ شلوغ، بزرگترين کافهء شهر ببريد و آنجا بگذاريد تا دلش نگيرد. زنده بماند ، کافهء بزرگ و شلوغ...کمي بوي شرق ميدهد، کمي هواي هند دارد...شايد درانبوه چهرهها و آمد و رفتها و هياهوها نامي از هند، يادي از هند ، رنگي از هند، شباهتي به هند...هند...هند...
و آن مرد مجهول که هر روز ميآمد و قفسش را ميآورد و ...چهقدر اين طوطي را دوست ميداشت، برايش با چه دقتي نان ريز ميکرد، ظرفش را جاي آب از «ودکا» پر ميکرد ،برايش ژامبون ميگذاشت، کالباس ميگذاشت، قفسش را رنگ ميکرد ، يک روز مشکي ، يک روز خاکستري، يک روز سبز، يک روز آبي...اما طوطي نه ژامبون ميخورد، نه کالباس، نه ودکا مينوشيد...آواز هم نميخواند، چهچه نميزد!!
طوطي يک مرغ هندي است...او بادام ميخواهد...پسته ميشکند...طوطي حرف ميزند اما آن مرد خوب مهربان ارمني چه ميدانست؟
چه مرغ بداخلاق پرمدعاي گرفتهء بيجوش و خروشي است!
اين همه ژامبون...اينهمه کالباس...اينهمه ودکا...آخرش هيچ! همچنان خاموش و اخمو و ...بدخوي...
يکبار تاگور در اثناي گفتگو با حاشيه نشيناناش يک کلمهء سانسکريت بر زبان راند: Jvana Mukti ناگهان طوطي بيقرار شد و از جگرش فرياد کشيد و خود را ديوانهوار بر در آهنين قفس کوفت.
.
.
.
گفتگوهاي تنهايي / مجموعه آثار 33 (بخش دوم) / شريعتي / صص 695-692