به او بگو
مدتيست سخت در پي شخصيت يکي از داستانهايام ميگردم که او را گم کردهام...شخصيتي که هميشه با بوي قرمهسبزي بانوي خانه (مامانجان) ، افسردهگي از کلهاش ميپريد...و يادش ميرفت که چند دقيقه پيش نفرت از بشريت هيکلاش را به گند کشيده بود...اگر او را يافتي به او بگو: اينجا سخت دلتنگ اوييم...به او بگو اينجا کسي هست که حالا در کنار همان بوي هوشربا، فقط قرصي بالا مياندازد و مشتاش را محکم به زخم معدهاش ميکوباند و لب زيريناش را گاز ميگيرد و از درد هيچ دم نميزند و با عرق سرد بر روي پيشاني لبخندي به مساحت چروک دستان زيباي مادرش در جواب «غذا نميخوري؟» ، فقط روياش را برميگرداند...به او بگو: يادت هست چهگونه به برادرزادهات خيره بودي و با لذت بلعيدن نوشمکاش را مينگريستي؟...يادت هست چهگونه دهانات را با همان درد کهنه به لبخند-آميخته گفتي: عمو جان يک گاز هم به من ميدهي؟...و ميم گوشهء لپاش را درست مثل باباياش بالا برد و چين زيباي خنده تمام غمهاي عالم را از درونات زدود؟...به او بگو يادت هست ؟...دستان زيبا و کوچک ميم را بهخاطر داري که چهطور بهسوي تو دراز شده بود تا تهماندهء نوشمک را گاز بزني؟... يادت هست چه صدايي در آوردي؟...قآآآآآآآآآآآآآآآم...يادت هست او هم با شوق ترسيد و خنديد و جيغ زد؟...اگر چنين شخصيتي در کتابي ديدي...به او بگو: مادرش خيلي نگران اوست...دوست دارد به خانه بازگردد...به او بگو...اما نه...نه...
کاش تو در همان کتاب بماني...کاش تو در همان کتاب بماني و بيرون نيايي از آن جزيرهء زيبايي که قرار است هزار و يک کتاب خوب براي خواندن داشته باشي...کاش همانجا بماني و با خواندن کتابها لذت زندهگي را تجربه کني...به او بگو در همان کتاب بمان...
کاش تو در همان کتاب بماني...کاش تو در همان کتاب بماني و بيرون نيايي از آن جزيرهء زيبايي که قرار است هزار و يک کتاب خوب براي خواندن داشته باشي...کاش همانجا بماني و با خواندن کتابها لذت زندهگي را تجربه کني...به او بگو در همان کتاب بمان...