سکوت
اگر تو جاي من بودي چهطور خبر مرگ عزيزترين کس زندهگي بهترين دوستات را به او ميدادي؟
نميتوانم به خانهاش حتا نزديک بشوم. حالت خوبي ندارم. نميتوانم آرام آرم خبر را به او بدهم. توي يک فيلم ديدم که ناگهاني و ضربتي هم کارساز است. مثل وقتي که بخواهي در رفتهگي قسمتي از دست يا پايات را جا بياندازي اول بيمار را سرگرم ميکني و اما يکهو استخوان را جا مياندازي. مثلاً بايد اول سرش را گرم کنم. خب فکر کنم بتوانم با صدايم بهتر لحنام را تغيير دهم. ولي پريدهگي رنگ صورتام را چه کنم؟...پس همان تلهفون بهتر است. تازه توي تلهفون ميتوان الکي قطعي را پيش کشيد. الو؟ الو؟ الو؟ صدا ميآيد؟ و خلاص. طرف کنجکاو که شده باشد بس است. خودش از جايي ديگر پيگيري ميکند و ميفهمد بله ، کسي از نزديکاناش را از دست داده است.
شماره ميگيرم:
ـــ بفرماييد؟
ـــ منم ايرزا...
ـــ تويي عليرضا؟
ـــ چه خبر؟
ـــ هيچچي.
ـــ خستهاي؟
ـــ من ؟ ...اگه خسته بودم که زنگ نميزدم.
ـــ خب ديگه فکر کردي چوبخط-ات پر شده...لابد
ـــ چه چوبخط-اي؟
ـــ هيچچي بابا...بعضي موقعها خيلي ضايع خودتُبه خريت ميزني.
ـــ من؟
ـــ نه ننهم.
ـــ راستي از مادرت چهخبر؟ فهميدي سردردهاش براي چي بود؟
ـــ آره...يعني تو خبر نداري؟
ـــ چي رو؟
ـــ مادر من خونه مادرته.
ـــ من از کجا بدونم؟...من که خونه مادرم نرفتهم؟
ـــ نرفتي؟...دروغگو...پس چهرا مادرت زنگ زد اينجا؟
ـــ کي؟
ـــ هان چهرا هول شدي؟
ـــ چي پرسيد؟
ـــ هيچچي...بنده خدا يهکم دستپاچه بود...همهش سراغ تو رو ميگرفت.
ـــ ببين...چيزي بهت نگفت؟
ـــ راجع به چي؟
ـــ نخودچي...
ـــ تو انگار جاي شوخي و جدي رو نميفهمي نه؟
ـــ هان چي شده؟...اسم مامانجانات اومد غيرتي شدي؟
ـــ نهخير هم...همهش حرف مفت ميزني.
ـــ من يا تو؟
ـــ تو...من کجا حرف مفت زدهم؟
ـــ هميشه...
ـــ کي مثلاً؟
ـــ مثلاًش هم ميخواي؟
ـــ بله.
ـــ خيلي پر رويي.
ـــ اگه من پر رو باشم پس جنابعالي هم يعني بچهخجالتي.
ـــ هيچهم خجالتي نيستم...ريغونه...بلد نيستي جواب بدي چهرا نيش ميزني؟
ـــ من نيش زدم؟ بمير بابا.
تق گوشي را ميگذارد. و من تازه يادم ميآيد که بايد خبر مرگ مادرش را به او بدهم که نيم ساعت پيش در خانهما سکته کرد. کمربند شلوارم را سفت ميکنم تا سريع خودم را به خانهشان برسانم. خدا را شکر که اينها را پشت گوشي بههم نگفتيم. معلوم نبود حالا چه اوضاعي پيش بيايد. موقع مراسم را بگو...من و او که بيست سال با هم رفيق بودهايم درست براي مراسم ختم ، از هم دور باشيم. نه...نه...تف به اين تلهفون...بايد زودتر بجنبم. تلهفون زنگ ميخورد...
ـــ بله؟
ـــ خودتي؟
ـــ با کي کار داشتيد؟
ـــ حالا ديگه منُ نميشناسي؟
ـــ نشوني بده تا بشناسم.
ـــ حق داري...
ـــ ببنيد خانوم من يه کار فوري دارم بايد خودمُ زود برسونم...حرفتونُ بگيد.
ـــ داري ميري سراغ دوستدختر جديدت؟
ـــ کي؟...برو بابا دلات خوشه.
ـــ گوشي رو قطع نکن.
ـــ پس چرت و پرت نگو. بگو چي ميخواي؟
ـــ ميخواستم قبل اينکه خودمُ بکشم بدوني چهقدر دوستات داشتهم.
ـــ واي خدا ، چهقدرجيگرم سوخت...اوه اوه اوه اوه اوه...گريههامُ شنيدي؟
گوشي را ميگذارد.
احمق اشتباه زنگ زده است که اين خزعبلات را بگويد. عصبي رخت و لباسام را ميپوشم. و در خانه را قفل ميکنم و بيرون که ميآيم . فکر آن دختر کلافهم ميکند. نکند واقعاً به کمک کسي نياز داشته باشد؟...به طرف راهپلهها ميدوم. کليد را که توي قفل ميپچيانم صداي زنگ تلهفون را ميشنوم. ميدوم سمت تلهفون مچ پايم ميپچيد و با پوزه زمين ميخورد. چيزي نميفهمام.
ـــ آخ...
ـــ سر-ات يه ضربهء جزئي ديده...خوشبختانه آسيب نديده.
ـــ آخ.
ـــ سر درد عاديه.
ـــ نه بابا پاهامُ ميگم...نگاه بهش انداختيد؟
ـــ کدوم؟...راست يا چپ؟
ـــ آخ...آخ...خودشه...خودشه.
ـــ دررفته...عجيبه که هنوز باد نکرده...
ـــ عجيب يا عادي....آخ...درد ميکنه...آخ...انقدر نپيچوناش.
ـــ ببين همهش تو هذيونات يه چيزي ميگفتي...
ـــ چي؟
ـــ يه چيزي که زياد واضح نبود.
ـــ لابد يه چيزي بوده ديگه...آخ...ول کن اين چرندياتُ...دکتر من درد دارم.
ـــ ميدونم.
ـــ پس قصه حسين کرد شبستري نگو.
ـــ ئه؟...مگه اين قصه رو شما جوونهام هم شنيدين؟
ـــ نه فقط خوندم.
ـــ خوندي؟
ـــ آره دکتر...به کوشش دکتر محمد جعفر محجوب دوباره چاپ شده...
ـــ کي ديگه چاپ شده بود؟
ـــ پيش از انقلاب...
ـــ چه سالي؟
ـــ اونُ ديگه نميدونم...
ـــ ببينم اشتباه نميکني؟
ـــ چهطور؟
ـــ اون کتابي که ميگي امير ارسلان نامدار نيست؟
ـــ اون هم هست...بله...الان شک کردم...ولي...نه...فکر کنم حسين کرد شبستري هم چاپ شده؟...اما به کوشش محجوب باشه يا نه؟...آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآخ...
ـــ خب اين هم از پات...جا افتاد...
ـــ دُ....ک......تُ....ر....يا.........د............م........نمي..................آد.
ـــ فعلاً بخواب...انقدر فکر نکن علامه دهري...يه دکتر هم ميتونه کتابخون باشه...
کلاغي ميشناسم که سالهاست با اعتراض به وضع موجود و اينکه چهرا هر کلاغي بايد فقط در پايان يک داستان اسماش برده بشود ، به دادگاه لاهه از دست قصهگوها شکايت بردهاست تا ديگر بدون اجازه از آنها نامي ازشان ببريم.
حق هم دارند. کلاغي ديگر در کار نيست که بخواهد با به سر رسيدن قصهء ما به خانهاش برسد يا نرسد.
.
.
.
برخي دوستان از بنده خواستهاند تا بازآفرينيهاي استاد نامجو را برشمارم...حرف زيادي ندارم. جز بگويم: بيشتر تأثيرات و بازي با لحن و البته ناشيانهتر را صرفاًتقليد محض يافتم. البته تأثير پذيرفتن در نوع خود و حتا اين بازآفريني!!!!!!!!!!!! به شيوه استاد شاملو نه تنها بد نيست بلکه شکستن لحن استاد نامجو که خيلي بهظاهر پستمدرن است و درک من از آن عاجز است ، واقعاً «ميدهد آزارم» ( دقت کرديد اين تغيير ناگهاني لحنام چه آزارنده بود؟ فکر کرديد بعد از آوردن «بلکه» بايد چهگونه ادامه ميدادم؟)...
ترجيح ميدهم «نوعآوري» استاد لطفي را ببينم و بشنوم تا با اينگونه «نوآوري»ها حال کنم (چون بيهدف است...هدف يعني نمايش فرهنگ چل تكه ما؟...يعني نشان دادن اين به ظاهر بي-معنايي؟...هان؟ کيلويي هم ميفروشند؟)
بگذريم متخصصان نظر بدهند بهتر است...من فقط احساسات خودم را بدون اداي تحليلگري نوشتم.
دو نمونهء دو-دو-اي را ميآورم:
مرغ شيدا / محسن نامجو و The man who sold the world / David Bowie
ظاهراً ديويد بووي با تأثير از داستان علمي-تخيلي «مردي که ماه را فروخت» نوشته Robert A. Heinlein به سال 1949نوشته و ساخته است.
جبر جغرافيايي / محسن نامجو و Love Buzz / NIRVANA
که باز اين ترانه يک اصليتر هم دارد که از يک گروه داچزبان به نام shocking blue است که به صورت youtube تقديم حضورتان ميشود.
البته جداي سنة حسنة cover-خواني ، از «شباهتهاي ناگزير» هم «گــُزير»ي نيست.
در نوشتههاي بعدي به اين دو غول بزرگ موسيقي يعني ديويد بووي و رهبر گروه نيروانا يعني کرت کوبهين خواهم پرداخت.
.
.
.
مطلب زير هم بهطور اتفاقي پيدا کردم...از استدلال دوستمان vertigonehخيلي خيلي لذت بردم...و از تحليلهاي متفکر برجستهء خادم-خائن به محسن نامجو که صاحب اصلي اين قسمت از بالاترين است نيز بسيار کيف کردم...بسکه خود خود ابزورديته بود:
vertigoneh 59 روز قبل گفت:
مکابيز، واهه،آيوانت،حسن و عبدالعلي عزيز ، از اينکه وارد بحث خصوصي شما ميشم پيشاپيش عذر ميخوام. بياين يک جور ديگه به قضيه نگاه کنيم:
1- محسن نامجو ميره چند تا آلبوم از zz top , Muddy Waters, David Bowie , و چند تا آلبوم ديگه رو از دوستش عبدي بهروانفر که اين آلبومها را با نقض کپي رايت بهدست آورده ميگيره.
2- محس نامجو ميره و چند تا آهنگ با استفاده کارهاي اين افراد بدون رعايت کپي رايت و کسب اجازه ميسازه ( مثل جره باز، مرغ شيدا و .. )
3- محسن نامجو ميره استوديو (مثلاً کرگدن) و اين آهنگها رو براش با نرمافزارهاي ساندفورج و کولاديت کرک شده و با عدم رعايت کپي رايت و پرداخت حقوق صاحبان نرم افزار ظبط ميکنن
4- آهنگهاي محسن نامجو با استفاده از نرمافزار نرو اکسپرس کرک شده بدون رعايت کپي رايت، رايت شده و به دست من و شما رسيده
5- حالا ما نشستيم و داريم با استفاده از ويندوزهاي کرک شده بدون رعايت کپي رايت توي سايت با هم کل کل ميکنيم که وضعيت کپي رايت آثار چه ميشود.
همه اين داستانسراييهاي من واسه اين بود که بگم بحث کپي رايت تا چه حد توي کشور ما غامض و چقدر مغشوش هست.
.
.
.
سکوت
نميتوانم به خانهاش حتا نزديک بشوم. حالت خوبي ندارم. نميتوانم آرام آرم خبر را به او بدهم. توي يک فيلم ديدم که ناگهاني و ضربتي هم کارساز است. مثل وقتي که بخواهي در رفتهگي قسمتي از دست يا پايات را جا بياندازي اول بيمار را سرگرم ميکني و اما يکهو استخوان را جا مياندازي. مثلاً بايد اول سرش را گرم کنم. خب فکر کنم بتوانم با صدايم بهتر لحنام را تغيير دهم. ولي پريدهگي رنگ صورتام را چه کنم؟...پس همان تلهفون بهتر است. تازه توي تلهفون ميتوان الکي قطعي را پيش کشيد. الو؟ الو؟ الو؟ صدا ميآيد؟ و خلاص. طرف کنجکاو که شده باشد بس است. خودش از جايي ديگر پيگيري ميکند و ميفهمد بله ، کسي از نزديکاناش را از دست داده است.
شماره ميگيرم:
ـــ بفرماييد؟
ـــ منم ايرزا...
ـــ تويي عليرضا؟
ـــ چه خبر؟
ـــ هيچچي.
ـــ خستهاي؟
ـــ من ؟ ...اگه خسته بودم که زنگ نميزدم.
ـــ خب ديگه فکر کردي چوبخط-ات پر شده...لابد
ـــ چه چوبخط-اي؟
ـــ هيچچي بابا...بعضي موقعها خيلي ضايع خودتُبه خريت ميزني.
ـــ من؟
ـــ نه ننهم.
ـــ راستي از مادرت چهخبر؟ فهميدي سردردهاش براي چي بود؟
ـــ آره...يعني تو خبر نداري؟
ـــ چي رو؟
ـــ مادر من خونه مادرته.
ـــ من از کجا بدونم؟...من که خونه مادرم نرفتهم؟
ـــ نرفتي؟...دروغگو...پس چهرا مادرت زنگ زد اينجا؟
ـــ کي؟
ـــ هان چهرا هول شدي؟
ـــ چي پرسيد؟
ـــ هيچچي...بنده خدا يهکم دستپاچه بود...همهش سراغ تو رو ميگرفت.
ـــ ببين...چيزي بهت نگفت؟
ـــ راجع به چي؟
ـــ نخودچي...
ـــ تو انگار جاي شوخي و جدي رو نميفهمي نه؟
ـــ هان چي شده؟...اسم مامانجانات اومد غيرتي شدي؟
ـــ نهخير هم...همهش حرف مفت ميزني.
ـــ من يا تو؟
ـــ تو...من کجا حرف مفت زدهم؟
ـــ هميشه...
ـــ کي مثلاً؟
ـــ مثلاًش هم ميخواي؟
ـــ بله.
ـــ خيلي پر رويي.
ـــ اگه من پر رو باشم پس جنابعالي هم يعني بچهخجالتي.
ـــ هيچهم خجالتي نيستم...ريغونه...بلد نيستي جواب بدي چهرا نيش ميزني؟
ـــ من نيش زدم؟ بمير بابا.
تق گوشي را ميگذارد. و من تازه يادم ميآيد که بايد خبر مرگ مادرش را به او بدهم که نيم ساعت پيش در خانهما سکته کرد. کمربند شلوارم را سفت ميکنم تا سريع خودم را به خانهشان برسانم. خدا را شکر که اينها را پشت گوشي بههم نگفتيم. معلوم نبود حالا چه اوضاعي پيش بيايد. موقع مراسم را بگو...من و او که بيست سال با هم رفيق بودهايم درست براي مراسم ختم ، از هم دور باشيم. نه...نه...تف به اين تلهفون...بايد زودتر بجنبم. تلهفون زنگ ميخورد...
ـــ بله؟
ـــ خودتي؟
ـــ با کي کار داشتيد؟
ـــ حالا ديگه منُ نميشناسي؟
ـــ نشوني بده تا بشناسم.
ـــ حق داري...
ـــ ببنيد خانوم من يه کار فوري دارم بايد خودمُ زود برسونم...حرفتونُ بگيد.
ـــ داري ميري سراغ دوستدختر جديدت؟
ـــ کي؟...برو بابا دلات خوشه.
ـــ گوشي رو قطع نکن.
ـــ پس چرت و پرت نگو. بگو چي ميخواي؟
ـــ ميخواستم قبل اينکه خودمُ بکشم بدوني چهقدر دوستات داشتهم.
ـــ واي خدا ، چهقدرجيگرم سوخت...اوه اوه اوه اوه اوه...گريههامُ شنيدي؟
گوشي را ميگذارد.
احمق اشتباه زنگ زده است که اين خزعبلات را بگويد. عصبي رخت و لباسام را ميپوشم. و در خانه را قفل ميکنم و بيرون که ميآيم . فکر آن دختر کلافهم ميکند. نکند واقعاً به کمک کسي نياز داشته باشد؟...به طرف راهپلهها ميدوم. کليد را که توي قفل ميپچيانم صداي زنگ تلهفون را ميشنوم. ميدوم سمت تلهفون مچ پايم ميپچيد و با پوزه زمين ميخورد. چيزي نميفهمام.
ـــ آخ...
ـــ سر-ات يه ضربهء جزئي ديده...خوشبختانه آسيب نديده.
ـــ آخ.
ـــ سر درد عاديه.
ـــ نه بابا پاهامُ ميگم...نگاه بهش انداختيد؟
ـــ کدوم؟...راست يا چپ؟
ـــ آخ...آخ...خودشه...خودشه.
ـــ دررفته...عجيبه که هنوز باد نکرده...
ـــ عجيب يا عادي....آخ...درد ميکنه...آخ...انقدر نپيچوناش.
ـــ ببين همهش تو هذيونات يه چيزي ميگفتي...
ـــ چي؟
ـــ يه چيزي که زياد واضح نبود.
ـــ لابد يه چيزي بوده ديگه...آخ...ول کن اين چرندياتُ...دکتر من درد دارم.
ـــ ميدونم.
ـــ پس قصه حسين کرد شبستري نگو.
ـــ ئه؟...مگه اين قصه رو شما جوونهام هم شنيدين؟
ـــ نه فقط خوندم.
ـــ خوندي؟
ـــ آره دکتر...به کوشش دکتر محمد جعفر محجوب دوباره چاپ شده...
ـــ کي ديگه چاپ شده بود؟
ـــ پيش از انقلاب...
ـــ چه سالي؟
ـــ اونُ ديگه نميدونم...
ـــ ببينم اشتباه نميکني؟
ـــ چهطور؟
ـــ اون کتابي که ميگي امير ارسلان نامدار نيست؟
ـــ اون هم هست...بله...الان شک کردم...ولي...نه...فکر کنم حسين کرد شبستري هم چاپ شده؟...اما به کوشش محجوب باشه يا نه؟...آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآخ...
ـــ خب اين هم از پات...جا افتاد...
ـــ دُ....ک......تُ....ر....يا.........د............م........نمي..................آد.
ـــ فعلاً بخواب...انقدر فکر نکن علامه دهري...يه دکتر هم ميتونه کتابخون باشه...
کلاغي ميشناسم که سالهاست با اعتراض به وضع موجود و اينکه چهرا هر کلاغي بايد فقط در پايان يک داستان اسماش برده بشود ، به دادگاه لاهه از دست قصهگوها شکايت بردهاست تا ديگر بدون اجازه از آنها نامي ازشان ببريم.
حق هم دارند. کلاغي ديگر در کار نيست که بخواهد با به سر رسيدن قصهء ما به خانهاش برسد يا نرسد.
.
.
.
برخي دوستان از بنده خواستهاند تا بازآفرينيهاي استاد نامجو را برشمارم...حرف زيادي ندارم. جز بگويم: بيشتر تأثيرات و بازي با لحن و البته ناشيانهتر را صرفاًتقليد محض يافتم. البته تأثير پذيرفتن در نوع خود و حتا اين بازآفريني!!!!!!!!!!!! به شيوه استاد شاملو نه تنها بد نيست بلکه شکستن لحن استاد نامجو که خيلي بهظاهر پستمدرن است و درک من از آن عاجز است ، واقعاً «ميدهد آزارم» ( دقت کرديد اين تغيير ناگهاني لحنام چه آزارنده بود؟ فکر کرديد بعد از آوردن «بلکه» بايد چهگونه ادامه ميدادم؟)...
ترجيح ميدهم «نوعآوري» استاد لطفي را ببينم و بشنوم تا با اينگونه «نوآوري»ها حال کنم (چون بيهدف است...هدف يعني نمايش فرهنگ چل تكه ما؟...يعني نشان دادن اين به ظاهر بي-معنايي؟...هان؟ کيلويي هم ميفروشند؟)
بگذريم متخصصان نظر بدهند بهتر است...من فقط احساسات خودم را بدون اداي تحليلگري نوشتم.
دو نمونهء دو-دو-اي را ميآورم:
مرغ شيدا / محسن نامجو و The man who sold the world / David Bowie
ظاهراً ديويد بووي با تأثير از داستان علمي-تخيلي «مردي که ماه را فروخت» نوشته Robert A. Heinlein به سال 1949نوشته و ساخته است.
جبر جغرافيايي / محسن نامجو و Love Buzz / NIRVANA
که باز اين ترانه يک اصليتر هم دارد که از يک گروه داچزبان به نام shocking blue است که به صورت youtube تقديم حضورتان ميشود.
البته جداي سنة حسنة cover-خواني ، از «شباهتهاي ناگزير» هم «گــُزير»ي نيست.
در نوشتههاي بعدي به اين دو غول بزرگ موسيقي يعني ديويد بووي و رهبر گروه نيروانا يعني کرت کوبهين خواهم پرداخت.
.
.
.
مطلب زير هم بهطور اتفاقي پيدا کردم...از استدلال دوستمان vertigonehخيلي خيلي لذت بردم...و از تحليلهاي متفکر برجستهء خادم-خائن به محسن نامجو که صاحب اصلي اين قسمت از بالاترين است نيز بسيار کيف کردم...بسکه خود خود ابزورديته بود:
vertigoneh 59 روز قبل گفت:
مکابيز، واهه،آيوانت،حسن و عبدالعلي عزيز ، از اينکه وارد بحث خصوصي شما ميشم پيشاپيش عذر ميخوام. بياين يک جور ديگه به قضيه نگاه کنيم:
1- محسن نامجو ميره چند تا آلبوم از zz top , Muddy Waters, David Bowie , و چند تا آلبوم ديگه رو از دوستش عبدي بهروانفر که اين آلبومها را با نقض کپي رايت بهدست آورده ميگيره.
2- محس نامجو ميره و چند تا آهنگ با استفاده کارهاي اين افراد بدون رعايت کپي رايت و کسب اجازه ميسازه ( مثل جره باز، مرغ شيدا و .. )
3- محسن نامجو ميره استوديو (مثلاً کرگدن) و اين آهنگها رو براش با نرمافزارهاي ساندفورج و کولاديت کرک شده و با عدم رعايت کپي رايت و پرداخت حقوق صاحبان نرم افزار ظبط ميکنن
4- آهنگهاي محسن نامجو با استفاده از نرمافزار نرو اکسپرس کرک شده بدون رعايت کپي رايت، رايت شده و به دست من و شما رسيده
5- حالا ما نشستيم و داريم با استفاده از ويندوزهاي کرک شده بدون رعايت کپي رايت توي سايت با هم کل کل ميکنيم که وضعيت کپي رايت آثار چه ميشود.
همه اين داستانسراييهاي من واسه اين بود که بگم بحث کپي رايت تا چه حد توي کشور ما غامض و چقدر مغشوش هست.
.
.
.
سکوت