فصل اول: رنج و برنج
بگذاريد داستاناي را شروع كنم كه ممكن است شما نيز در آن رنگي داشته باشيد.ميخواهم رفتاري عجيب براي شناختن پيش بگيرم.ميخواهم موجودي به نام انسان را زير ذرهبين بگذارم.ممكناست از دستم برنجند.ممكناست مانند دكتر كافكا دلم بخواهد نوشتهها را بسوزانم تا دوستان و آشنايانم ردپاي خود را در ميان آنها نيابند.ممكناست هر آن منتظر يك جاروي دسته بلند باشم كه بر فرق سرم كوبانده ميشود.ممكن است منتظر شنيدن صداي فش رد شدن نوار كمربند پوستماري از لا-به-لاي پلهاي شلوار پدر باشم كه براي شلاق زدنم آماده ميشود.ممكن است مادرم همان نفرين ابدي خود را مدام بر زبانش جاري كند: ايشالا تيكهتيكه بشي.
اما اگر چنين هم بشود يعني موفق شدهام.يعني نوشتنم به همان درجهاي خواهد بود كه همينگوي مدام بر سر فيتزجرالد با آه و حسرت فرياد ميزد: بنويس. كاري نداشته باش كه چه كسي در كدام شخصيت تو حضور زنده يافته است؟
اصلاً تا كي ميتوانم در اين تعقيب و گريز باشم؟ تا كي ميتوانم بنويسم و ذرهذرهاش را وا برسم تا مبادا كسي از آشنايانم رنگي گرفته باشند و از اين يافتن خودشان مدام در هول و ولا باشم؟ ميدانم اگر اول شخص بشوم ميگويند يعني كه خودت. نه، ميتوانم به تمام احمقها رو دست بزنم. آيا ميتوانم ضعفهايم را با سوم شخص بپوشانم؟ نه. بخواهند گير بدهند، از من اجازهء صيغهیِ شخص راوي را نميخواهند. آنها همهجا مرا رديابي ميكنند. هرجا بروم. در تمام قهرمانيها هم پي ضعفهاي درونم ميگردند. پس چه سود از اينهمه رستمبازي؟
نه، بايد بنويسم. بايد بنويسم. بنويسم كه چهگونه آدمها را ميبينم. و در رفتارشان چهچيز نهفتهاست كه با آن حال ميكنم. ميخندم. ميگريم. عصباني ميشوم. متنفر ميشوم .
نه، بايد بنويسم. تا بتوانم مينويسم. داستان زندهگي آدمها را. و چه دليلي بهتر از اينكه ميتوانم الكي دلم را خوش كنم كه نوشتههاي من بزرگترين لطف به همين آدمهاي نمكنشناس است. همانها كه دكتر روانكاوشان مدام حواساش در پي عقربههاي ساعت ويزيت است تا به شنيدن كلمات بيمارش.مدام در پي صدا زدن بيمار بعديست تا درمان بيمار فعلي. فوق فوقاش او را در يكي دو ورق قرص كفنپيچ ميكند تا پولاش را به جيب بزند.بگذار تا بنويسم. اگرچه ميدانم قراني نصيبم نميشود هيچ ، ممكناست حتا تنهاتر از پيش بشوم و مرا ديوانهتر از روزهاي ديگر جراحي كنند.
نه بايد بنويسم.
اما اگر چنين هم بشود يعني موفق شدهام.يعني نوشتنم به همان درجهاي خواهد بود كه همينگوي مدام بر سر فيتزجرالد با آه و حسرت فرياد ميزد: بنويس. كاري نداشته باش كه چه كسي در كدام شخصيت تو حضور زنده يافته است؟
اصلاً تا كي ميتوانم در اين تعقيب و گريز باشم؟ تا كي ميتوانم بنويسم و ذرهذرهاش را وا برسم تا مبادا كسي از آشنايانم رنگي گرفته باشند و از اين يافتن خودشان مدام در هول و ولا باشم؟ ميدانم اگر اول شخص بشوم ميگويند يعني كه خودت. نه، ميتوانم به تمام احمقها رو دست بزنم. آيا ميتوانم ضعفهايم را با سوم شخص بپوشانم؟ نه. بخواهند گير بدهند، از من اجازهء صيغهیِ شخص راوي را نميخواهند. آنها همهجا مرا رديابي ميكنند. هرجا بروم. در تمام قهرمانيها هم پي ضعفهاي درونم ميگردند. پس چه سود از اينهمه رستمبازي؟
نه، بايد بنويسم. بايد بنويسم. بنويسم كه چهگونه آدمها را ميبينم. و در رفتارشان چهچيز نهفتهاست كه با آن حال ميكنم. ميخندم. ميگريم. عصباني ميشوم. متنفر ميشوم .
نه، بايد بنويسم. تا بتوانم مينويسم. داستان زندهگي آدمها را. و چه دليلي بهتر از اينكه ميتوانم الكي دلم را خوش كنم كه نوشتههاي من بزرگترين لطف به همين آدمهاي نمكنشناس است. همانها كه دكتر روانكاوشان مدام حواساش در پي عقربههاي ساعت ويزيت است تا به شنيدن كلمات بيمارش.مدام در پي صدا زدن بيمار بعديست تا درمان بيمار فعلي. فوق فوقاش او را در يكي دو ورق قرص كفنپيچ ميكند تا پولاش را به جيب بزند.بگذار تا بنويسم. اگرچه ميدانم قراني نصيبم نميشود هيچ ، ممكناست حتا تنهاتر از پيش بشوم و مرا ديوانهتر از روزهاي ديگر جراحي كنند.
نه بايد بنويسم.