بي تو              

Wednesday, July 18, 2007

راز روح آرخُلُق‌پوش من

بايد سعي کنم بايستم.نفس‌هاي عميق مي‌کشم. بايد خودم را به نيروي که نمي‌شناسم اما مي‌دانم کمک‌ام مي‌کند ، بسپرم.با کسي طرف هستم که هر کلمه‌اش تمام منطق مرا بر هم مي‌زند.حسابي گيج‌ام مي‌کند. با او از احساسات نمي‌توانم بگويم. شايد مرا باور ندارد. شايد احساسي بودن‌ام را باور ندارد. شايد بلد نيستم احساسات خود را نمايان کنم. با او هر کلمه‌ام پوست‌پوست مي‌شود. ليف ِلطيف سخنان‌اش جملات چرک‌مُرده‌ام را از منفذهاي ساليان دور من بيرون مي‌کشد. مي‌خواهم بگويم: دوست‌ات دارم. ترسم از اين‌است که بغض نگذارد و گمان کند بغضي نمايشي‌ست. چه‌را فکر مي‌کنم هرآن‌چه او مي‌گو‌يد درست است و اين من هستم که غلط مي‌انديشم؟ با خود فکر مي‌کنم او تا به‌حال چند امتياز مثبت به من داده‌است که بخواهم به نفع او دست‌هاي خودم را بالا ببرم؟ اما نه. درد من از منطق ني‌ست. مي‌دانم او را دوست دارم. و اين منطق ِدرد ِمن است. وقتي طنين صداي او را مي‌شنوم ، کلمات خود را مي‌بينم که مانند دست‌خط-‌ام خرچنگ قورباغه مي‌شوند. خدايا چه کنم که باورم کند؟ بارها به من گفته‌است: علي‌رضا خودت باش. و من هستم. به روح پدرم هستم. اين قسمي‌ست که او دوست ندارد. چون مي‌داند من پدرم را خيلي دوست دارم. مي‌داند: اگر من پدرم را دوست دارم نه براي کتک‌هاي زيادي‌ست که از او خورده‌ام. و نه حتا شرافت‌اي که داشت. و نه حتا روح جنگنده‌اي که داشت. و نه حتا احترام‌اي که به شعور بچه‌گي‌ام مي‌‌گذاشت. و نه حتا براي آن نگاه عاشقانه‌اي که هنگام مرگ‌اش به من دوخت. نه. من پدرم را دوست داشتم چون غرور مرا از من نگرفت. خدايا حالا چه‌گونه به او بگويم که دوست‌ات دارم براي آن غرور معصومانه‌ات و حالا چه‌گونه بايد براي او تشريح کنم خود اين واژه‌ء معصومانه را؟ مي‌ترسم گمان کند معصومانه يعني ساده‌لوحانه. خدايا چه‌را هرچه واژه‌ء دست‌‌مالي‌شده است براي من باقي مانده‌است؟
يعني اگر او روزي خصوصيات مرا از نگاه خودش بنويسد چه حسي خواهم داشت؟
مي‌دانم...مي‌دانم که حس بدي نخواهد بود. اما اگر اصرار کنم که حتماً‌ بنويسد؟ نمي‌پرسد اين جمله را به چند نفر ديگر گفته‌اي؟ و من آيا بايد دروغ بگويم؟ او مي‌داند. يعني بايد بداند. يعني خداکند که بداند. يعني اصلاً‌ مي‌داند؟ مي‌داند که من دروغ بلد نيستم؟ باور مي‌کند؟

خب گيرم که بداند. اگر بپرسد چه؟ من به او نخواهم گرفت چه‌را...گفته‌ام...و او از خود نخواهد پرسيد که چه‌را سووال‌اي که دوست داري همه پاسخ بدهند را من نيز بايد به آن پاسخ بدهم؟ آيا من هم جزوي از آن همه هستم؟ مي‌ترسم. از اين‌که او خودش را جزوي از آن‌همه بشمرد سخت مي‌ترسم. پس بايد بگويم: نه تو مانند همه نيستي؟ و اگر او بگويد: از اين‌که مرا هم غير از همه بداني مي‌ترساني-ام چه؟ راست مي‌گويد: شايد با اين کارم او را آن‌چنان در فشار بگذارم که گمان کند من تصويري بسيار پيچيده از او ساخته‌ام.يک زن رويايي.يک زن دست نيافتني. و من اين‌را دوست ندارم. زن دست نيافتني خب از نامش پيداست. دست نيافتني‌ست. ولي او در روياي من ني‌ست. ني‌ست؟ خدايا...خدايا...اين هست و ني‌ست چه پرسشي عذاب‌آورند! آيا نمي‌تواند همه‌چيز به همين ساده‌گي باشد؟ نمي‌تواند يک حس ناب و ساده با يک جملهء کليشه‌اي تمام شود؟...آيا يک «دوست‌ات دارم» کافي ني‌ست؟ نه نه...به همين ساده‌گي اگر بود که کسي ديگر نيز مي‌توانست شنونده‌ء اين جمله باشد. آيا دارم يک حس ساده را پيچيده مي‌کنم؟

من کيستم؟ من متفاوتم؟

بايد بيش‌تر در خودم غوطه‌ور شوم. بايد به دنبال خود بگردم. بايد تصوير او را در لحظه‌هاي گم‌شده و عزيز خودم بيابم. آن لحظه‌ها کجاست؟...پيدايشان مي‌کنم.
و در اين نوشتن رازي‌ست مانند پنجهء اسماعيل که خاک را خراشيد و خراشيد تا مادر آسيمه‌سر را از هراس تشنه‌گي برهاند.
من بايد با نوشتن به آن خراش خاک برسم.
بايد بقلّد اين آب از درون اين خاک.
مي‌‌نويسم.
باز هم مي‌نويسم.
.
.
.
براي تقرير اين تحرير:
بازگشت رابرت دونيرو از جبهه‌ء جنگ و گذر از كنار خانه‌اي كه براي او آذين بسته‌اند و بي‌اعتنا به همه چيز هنوز مو را به تنم سيخ مي‌كند با اين نواي معركه...
.
.
.
يادت هست از كدام فيلم مي‌گويم؟
.
.
.
.
.
.
به ساختمان بصري شعر Kerem Gibi و نحوه‌ء خواندن آن به‌شدت دقت كن...يكي از شعراي بسيار تأثيرگذار بر شاملو ، همين ناظم حكمت بوده است.