نه تكذيب نه تأييد
اين دو سه روزه سردردهاي شديد و سرگيجه بينهايت شديدي دارم و اوضاع من هم مانند آيةالله مشکيني ضد و نقيض است.يکبار خبر مرگم را اعلام ميکند ،يکبار تکذيب. وقتي اطلاعرساني در کشور ما مثل يک خبر مرگ تخمي تخيلي باشد...سيمين دانشور را بکشند و زنده کنند ديگر چه لزومي دارد بستن اين روزنامهها؟...
فقط خواهشي از سيمين دانشور عزيز دارم...جان مادرت نمير و آن کتاب لامذهب «نامه به سيمين» ابراهيم گلستان را منتشر کن...د لامسب نمير ديگه...
خلاصه کم سر درد داشتم...وقتي مطلبي راجع به اين مردک قرمپف ، حسني ، را هم خواندم تهوع هم به آن اضافه شد...اين چند سطر براي هرکس کافيست که از غصه سرش را به ديفال بکوبد و دردم جان به جان آفرين تسليم کند بدون هيچ تکذيب و تأييدي.
وقتي خبر اعدام رشيد را شيندم، چون به وظيفه خود عمل کرده بودم هيچ ناراحت نشدم. من در مورد انقلاب به هيچ شخصي ولو پسرم باشد، شوخي ندارم و با هيچ احدي در اين مورد عقد اخوتي هم نبستهام. هنوز هم اگر يکي از فرزندانم بر ضد انقلاب و رهبري، خداي ناکرده، فعاليت کند، همان کاري را خواهم کرد که با رشيد کردم. حقيقت اين است که رشيد مستحق اعدام نبود. او جنايتي را مرتکب نشده بود، يا کسي را نکشته بود تنها جرمش اين بود که گرايش شديد کمونيستي داشت و اين هرگز منجر به اعدام کسي نميشود. حداکثر اين اين است که بايد به حبس ابد محکوم ميگرديد. متاسفانه قاضي پرونده همين طور فلهاي حکم صادر کرده بود. من آن وقت سرم خيلي شلوغ بود، به مسايل انقلاب در اروميه و منطقه اشتغال داشتم. از طرفي چون پسرم بود نخواستم موضوع را دنبال کنم، گفتم: شايد سبب سوءتفاهم بشود و بنده معتقد هستم که قرار نيست انسان در اين دنيا به همه حق و حقوق خود دست پيدا کند. يک مقدارش هم بايد به عالم آخرت بماند.
يادم است جوانتر که بودم فيلمنامهاي به سپارش جايي مينوشتم که در آن به يک مشکل حقوقي برخورده بودم. نياز پيدا کردم با دوستي که وکيل بود مشورت کنم...ميدانيد چه جوابي داد؟
« من پروندهاي زير دستم داشتم که پدري پسرش را اوايل انقلاب به جرم خواندن مجلات قبل انقلابي فروخت و او را به جرم ضدانقلابي اعدام کردند...حالا تو دنبال قانون و حکم حقوقي هستي؟»...
شايد آن پدر الدنگ کسي مثل حسني ملنگ بودهاست. کسي چه ميداند از اين ديوثها چند نفر در جامعه هستند که پيشانيهاشان به داغ مُهر هم پينه بسته است و ميبيني به گهخوردمهاي زير جُلي افتادهاند. نوش جانشان.
بايد به هيکل اين شور انقلابي از بالا تا پاييناش ريد. اگر اين اسماش انقلاب است...نه مخملياش را خواستيم ، نه ململياش را...نه نارنجي و نه طعم چارميوهاش را...ارزاني کسانيکه يک گوشه ميايستند و از مشاهدهء خونهاي ديگران لذت ميبرند...
يادم نميرود يک جاکش ديگري از همين قشر در قضيهء شلوغيهاي کوي دانشگاه پشت ميلههاي پيادهروي جنب ميدان انقلاب ايستاده بود و مرا و رفيقام را به بيرون از حفاظ ميلهها هول ميداد:
«بريد جلو...ناسلامتي به شماها جوان ميگن»...کسکش بيناموس بهگمانم دنبال انقلاب جيغ بنفش بود...
فعلاً برويم با اين هاله و کيان و رامين و اعترافات تخميشان حال کنيم.
نميدانم اگر اين ملاحسني را هم نداشتم چه خاکي به سر ميکردم...
فقط خواهشي از سيمين دانشور عزيز دارم...جان مادرت نمير و آن کتاب لامذهب «نامه به سيمين» ابراهيم گلستان را منتشر کن...د لامسب نمير ديگه...
خلاصه کم سر درد داشتم...وقتي مطلبي راجع به اين مردک قرمپف ، حسني ، را هم خواندم تهوع هم به آن اضافه شد...اين چند سطر براي هرکس کافيست که از غصه سرش را به ديفال بکوبد و دردم جان به جان آفرين تسليم کند بدون هيچ تکذيب و تأييدي.
وقتي خبر اعدام رشيد را شيندم، چون به وظيفه خود عمل کرده بودم هيچ ناراحت نشدم. من در مورد انقلاب به هيچ شخصي ولو پسرم باشد، شوخي ندارم و با هيچ احدي در اين مورد عقد اخوتي هم نبستهام. هنوز هم اگر يکي از فرزندانم بر ضد انقلاب و رهبري، خداي ناکرده، فعاليت کند، همان کاري را خواهم کرد که با رشيد کردم. حقيقت اين است که رشيد مستحق اعدام نبود. او جنايتي را مرتکب نشده بود، يا کسي را نکشته بود تنها جرمش اين بود که گرايش شديد کمونيستي داشت و اين هرگز منجر به اعدام کسي نميشود. حداکثر اين اين است که بايد به حبس ابد محکوم ميگرديد. متاسفانه قاضي پرونده همين طور فلهاي حکم صادر کرده بود. من آن وقت سرم خيلي شلوغ بود، به مسايل انقلاب در اروميه و منطقه اشتغال داشتم. از طرفي چون پسرم بود نخواستم موضوع را دنبال کنم، گفتم: شايد سبب سوءتفاهم بشود و بنده معتقد هستم که قرار نيست انسان در اين دنيا به همه حق و حقوق خود دست پيدا کند. يک مقدارش هم بايد به عالم آخرت بماند.
يادم است جوانتر که بودم فيلمنامهاي به سپارش جايي مينوشتم که در آن به يک مشکل حقوقي برخورده بودم. نياز پيدا کردم با دوستي که وکيل بود مشورت کنم...ميدانيد چه جوابي داد؟
« من پروندهاي زير دستم داشتم که پدري پسرش را اوايل انقلاب به جرم خواندن مجلات قبل انقلابي فروخت و او را به جرم ضدانقلابي اعدام کردند...حالا تو دنبال قانون و حکم حقوقي هستي؟»...
شايد آن پدر الدنگ کسي مثل حسني ملنگ بودهاست. کسي چه ميداند از اين ديوثها چند نفر در جامعه هستند که پيشانيهاشان به داغ مُهر هم پينه بسته است و ميبيني به گهخوردمهاي زير جُلي افتادهاند. نوش جانشان.
بايد به هيکل اين شور انقلابي از بالا تا پاييناش ريد. اگر اين اسماش انقلاب است...نه مخملياش را خواستيم ، نه ململياش را...نه نارنجي و نه طعم چارميوهاش را...ارزاني کسانيکه يک گوشه ميايستند و از مشاهدهء خونهاي ديگران لذت ميبرند...
يادم نميرود يک جاکش ديگري از همين قشر در قضيهء شلوغيهاي کوي دانشگاه پشت ميلههاي پيادهروي جنب ميدان انقلاب ايستاده بود و مرا و رفيقام را به بيرون از حفاظ ميلهها هول ميداد:
«بريد جلو...ناسلامتي به شماها جوان ميگن»...کسکش بيناموس بهگمانم دنبال انقلاب جيغ بنفش بود...
فعلاً برويم با اين هاله و کيان و رامين و اعترافات تخميشان حال کنيم.
نميدانم اگر اين ملاحسني را هم نداشتم چه خاکي به سر ميکردم...