بي تو              

Wednesday, July 25, 2007

دل‌نوشته‌اي براي فردا

وقتي خالد خودش باشد...خودش از دل‌اش بنويسد...از آن دل‌نوشته‌هايي که براي خواندن‌شان له‌له مي‌زنم و شايد بگويم دل‌ام مي‌تپد با هر بالا آمدن سايت‌اش که ببينم مطلب خودش است يا نه؟ از همان دل‌نوشته‌ها ولي بيش‌تر مواقع دماغ‌سوخته مي‌شوم...
وقتي خودش باشد...لذتي عجيب مرا از خواندن‌اش دربرمي‌گيرد...هنوز هم نوشته‌هايش را دوست دارم...انصافت کجا رفته پسر؟ بخوان و حظ کن؟...
کاش کم‌تر نقد بنويسد...کاش کم‌تر از مقام دفاع برآيد...کاش کم‌تر آن شاخک‌هاي قُر-اش را به‌کار اندازد که قصه‌ء همان انگشت شاعر مي‌شود...
خالد را بهانه کردم تا براي دوست ديرين‌ام ب.ب ( بهرام) جوابي در ازاي بي‌مهري‌ام به آن‌همه مهر فراوان‌اش بدهم...در پاسخ به تعريف‌اش و پاک کردن نظرش بدهم...

بهرام عزيز از تأثيرات من در وب‌لاگ‌شهر نوشته بود...که يعني من بودم وسواس غلط ننويسيم را به‌جان ديگران انداختم...و اين‌که اگر هم غلط بخواهند بنويسند آگاهانه خواهد بود...
شايد اين نظر او براي خودش مهم باشد اما براي من خوب مي‌داند که سمّ است...هميشه از تمجيد فراري بوده‌ام و اشتباه خالد درمورد هاپ‌هاپ‌ها و يک‌هو پس کشيدن‌هاي من نيز از همين انگشت اشاره آغاز مي‌شود...وگرنه مرا با آن سگ‌اي که کم آورده است و گردن‌اش را به رقيب قوي‌ترش مي‌سپرد ، کاري ني‌ست...فراري بودن‌ام از تمجيد و تمسخرم بر اين هياهوهاي مريدانه از جايي ديگرست که اهل اشارت باشي خوب مي‌فهمي.

خالد جان حالا آن هاپو کومار براي شما سلام مي‌فرستد:

ــ سلام‌علیکم برادر!
اما تو برادرم بهرام عزيز قرار بود راجع به آن چند لغت صحبت کنيم تا برسيم به اين‌که چه‌را من از تمجيد شدن مي‌ترسم...کاش از احساست مي‌نوشتي...مانند نگار نازنين‌ام که من نيز هربار نوشته‌هاي‌اش را مي‌خوانم بغضي غريب بيخ حلقوم‌ام گره مي‌خورد...هربار برايم مي‌نويسد تپش قلب پيدا مي‌کنم...بس‌که از ته دل مي‌نويسد... و اين‌ها براي من سرمايه‌است...هربار خالد از ته دل مي‌نويسد هرچند اگر فحش هم باشد سرمه‌ء چشم مي‌کنم...هرچند ازوپ‌هاي‌اش را فرابخواند باز منت‌پذير خواهم بود...چون هميشه اين حس برايم بيش از هرچيز ديگري ارج دارد...

و تو اي نازنين‌نگارم! براي من نوشته‌هاي نيلوفر عزيز هم همين شور شُره‌کرده‌اش ارزش دارد...کاش کمي دل‌رحم‌تر مي‌بودي و نمي‌نوشتي قلم‌اش استواري ندارد...مگر کسي که از ته وجودش مي‌نويسد، مي‌تواند استوار به کلمات نباشد؟...
او درون‌اش را مي‌کاود پس مي‌لرزد...مي‌لرزد از شريان‌هاي متصلب...راه‌بسته...دنبال رهاشدن است...خون مي‌دود ميان انگشتان‌اش...حس مي‌پاشد ميان حروف‌اش...شَتَک مي‌زند شور-اش...
من ديوانه‌ء اين حالت‌ام...اين رقص و اين هارموني ناموزون را مي‌پرستم...من ديوانه‌ء اين نجابت‌ام...
و تو نگارم...تو نيز يکي از نجيب‌ترين نويسنده‌گان‌اي...پس آيا نبايد قلب‌ام را کف دست بگذارم و از احساسم براي خواندن آن‌همه شور بنويسم؟ نبايد به اين احساس لرزيده از آن‌همه شور و حال احترام بگذارم؟

اما تو برادرم بهرام،‌ تو عاقلانه برخورد مي‌کني...گاهي زيادي...گاهي شوخي‌هاي مرا هم جدي مي‌گيري...برادر تو ديگر چه‌را؟ فکر کردي جدي مي‌گويم من شروع کننده‌ام؟...تو مي‌تواني نخستين نقاش گل را نام ببري؟...تو مي‌تواني طرح‌هاي زغالي بانو «کته‌کولويتس» را بدون شور قلم‌ات تشريح کني؟...تو مي‌تواني مگر امواج حلقوي رنگ‌هاي fauve ون‌گوف را بدون شور بشکافي؟...
چه‌کسي شروع‌کننده‌است؟

از چند واژه نام بردم:

سوء تفاهم: براي شکافتن اين لغت بايد به خود تفاهم برسيم...تفاهم به مشارکت دوسويه‌ در فهميدن چيزي اشاره دارد...مانند تهاجم که کشور عزيزمان به غلط نام «تهاجم فرهنگي» به‌کار مي‌برد...انگار که ما هم در هجمه با رقيب شريک‌ايم... و ما يکي با فرهنگ‌مان به آنان هجوم مي‌آوريم و آن‌ها با يکي در پاسخ...در حالي‌که منظور چيزي ديگر است...من و تو مي‌کوشيم چيزي را بفهميم...پس «سوء» اين وسط چه‌کاره است؟...يا مي‌فهميم يا نه...نمي‌فهميم...پس، از اساس با لغت «سوء تفاهم» مشکل دارم...من مي‌توانم مدعي باشم که تو منظور مرا نفهميده‌اي...اما «سوء تفاهم شدن» را درک نمي‌کنم...


انتظار: از باب افتعال...مانند اشتعال...کبريت مي‌کشيم تا اشتعال يابد...تا شعله را فرابخوانيم...
ابتکار...چيزي بکر را بيرون مي‌‌کشيم...ببين دارم به زبان آدمي‌زاد مي‌نويسم تا هردومان بفهميم...تا بعدش نگوييم سوء تفاهم شد...اه چه‌قدر حالم از اين واژه‌ء قلابي به‌هم مي‌خورد...يا مي‌فهميم يا نه...نمي‌فهميم...ببين تو انتظار داري...يعني نظري را فرامي‌خواني...به‌دنبال نظري هستي...


تأييد طلبي: شايد بداني چندوقتي‌ست که جدي پي‌گير روابط و برخوردهاي معتادان هستم...و شايد بداني زياد با آنان گفت‌و‌گو مي‌کنم...صداي‌شان را يواشي ضبط مي‌کنم به موسيقي جملاتشان چندين‌بار گوش مي‌دهم...تجزيه مي‌کنم...چشمان را مي‌بندم وشخصيت را از خلال صداها...موسيقي کلمات...تکيه‌ها و فشارها حدس مي‌زنم...بيش‌تر هم سراغ تَرکي‌ها مي‌روم...خاطرات دهشت‌ناکشان را جمع‌‌ مي‌آورم...چه از حس عجيبي که از دوره‌هاي درمان داشته‌اند وچه احياناً هنوز دارند...اصطلاحات زيبايي ميان‌شان «تبادل» مي‌شود...و به‌نظرم مترجمين ما بايد معادل‌هاي زيباي زبان فارسي را از اين اهالي پيدا کنند...چه‌قدر دامنه‌ء لغات‌شان غني و گسترده است!...معتاد جماعت سرمايه‌اش فک اوست...زياد حرف مي‌زند...چه خمار باشد که عربده مي‌شود و چه نشئه که چرندهاي‌اش هم و شنيدني‌ست...گنجينه‌اي از لغت هستند...يکي از اصطلاحات‌شان همين «تأييدطلبي» ‌ست که خب معلوم است برساخته‌ء يک ذهن روان‌کاو است که روي آن‌ها کار کرده‌است و به‌شان آموخته‌است...
در تأييدطلبي مثال زماني را مي‌آورند که فرد معتاد آغاز اعتيادش است و زياد پول تو جيبي دارد و براي جلب تأييد اطرافيان خرج همه مي‌کند و مصيبت‌هاي او از همان زمان شروع مي‌شود...دقت کرده‌اي من چه‌گونه در نوشته‌هاي‌ام اين تأييد طلبي را مسخ مي‌کنم؟ اين «دل‌بَري» در نوشته‌ها چه‌قدر به قول خودمان «وودي ‌آلن»‌اي مي‌شود؟...دليل‌اش را مي‌دانستي؟...اشتباه تو که با نگاه مثبت مي‌بيني و خالد که با گمان مي‌نگرد (به گمانم خود گمان غلط و درست ندارد...خود واژه تزلزل‌اش را با خود دارد و هيچ با قطع و يقين نمي‌تواني بگويي درست است و يا غلط...پس نمي‌نويسم به گمان غلط...خود گمان بردن ، تاوان‌اش را با خود يدک مي‌کشد.) در اين است که اين مضمون‌ها را که هميشه براي من دوزار ارزش نداشته‌اند ، جدي مي‌گيريد...براي من همان‌که در بالا نوشتم: فقط خود حس است که ارزش جنگيدن دارد...بقيه بي‌ارزش است... و من براي حيات اين حس‌ام مي‌غرم...مي‌جنگم و گاه بسيار مي‌لرزم...عاشق مي‌شوم و براي اين عشق تاوان مي‌پردازم...مي‌اموزم براي عشق‌ام بايد صبر بيش‌تر داشته باشم...

بهرام جان حالا اين سه‌واژه را درکنار هم بگذار...و با هرسه‌شان يک جمله بساز...