بي تو              

Thursday, August 2, 2007

Evanescence

مي‌گذارم روي my dimension و صدا را مانند هميشه تا ته بالا مي‌برم...و حالا آماده‌ام تا رنج و عذاب از من بشود...براي خود خودم...کسي هم از آن‌ها خبري نداشته باشد...مي‌خواهم نوشته‌‌اي بخوانم اين‌بار با درد استخوان‌ها...با تب شديدي که دارم...با سرگيجه‌‌اي که از قرص‌ها حال‌ام را ديگرگون کرده‌است...از دل‌پيچه‌اي که از دي‌شب تا الان رهاي‌ام نکرده‌است..و بدون اين‌ها از موضوع‌اي بنويسم که همه‌تان از آن دل‌شاد بشويد...صداي خنده همه‌جا را پر کرده ‌است و من سعي دارم خيلي آرام و بدون ذره‌اي دل‌خسته‌گي فقط به عکس بچه‌هاي عبدالله مؤمني خيره بشوم...تب دارم...تن‌ام درد مي‌کند...دوست دارم مطلب‌اي بنويسم که 1150 کامنت براي‌ام داشته باشد...دوست دارم،‌مشهورترين مي‌ني‌ماليست‌ دنيا باشم...مي‌دانم که مي‌توانم...دوست دارم رسالت را به‌اندازه‌ء آن تکه‌صداي رقصي اس‌.ام.‌اس «رسالته رسالته...رس رس رس رسالت»...مثل آن صدا ، رسالت را به‌بازي بگيرم...مي‌خواهم گوشي را از گوش‌ام در بياورم و با جمع‌اي که لب‌خند بر لبان‌شان موج مي‌اندازد، چارخونه بشوم...دوست دارم بگويم: خدا خيرت بدهد ، ‌سروش صحت...خدا خيرت بدهد، آقاي شفيعي جم...خدا خيرتان بدهد که ما را مي‌خندانيد...دوست دارم هرازگاه‌اي که خسته‌ام و مخاطبان‌ام مطلب جذاب مي‌خواهند از نوشته‌هاي يک بچه شهرستاني که کسي نمي‌شناسدش نشان کنم و عين مطلب‌اي را بگذارم توي صفحه‌ام تا همه براي‌‌ام هورا بکشند...هان مطلب‌اي از او خواندم که چه رنج‌اي کشيده بود از ديدن اعدام يک مادر...من بايد آن‌را آب‌ولعاب بدهم...در ميان آن 1150 مرحمتي که چينه‌دان‌ام را حسابي پرکرده‌است و يک‌وري افتاده‌ام روي مخده و با اين نوشته‌ام حال مي‌کنم...از تاب خوردن زن‌اي بر بالاي دار لذت مي‌برم و سعي مي‌کنم با لب‌خند يک نگاه‌ به چارخونه داشته‌باشم و يک‌نگاه به داستان آينده‌ء يانگوم...آخ راستي خيلي کسر شأن است که من هنوز اين سريال را نديده‌ام...خيلي دوست دارم با مردم اين سرزمين‌ام پاي ‌بکوب‌ام و شادي کنم...خيلي دوست دارم چارخونه چارخونه بشوم...خيلي دوست دارم، در هيئت تحريريه‌ء دوستان‌ام، ‌زمينه‌اي براي شادي بيابم...dvd-man را روشن کنم و همان‌جا فيلم‌اي که مي‌بينم را خلق‌الساعة نيز نقدي بزنم...خيلي دوست دارم به خودم بقبولانم که نشريه‌ء شهروند را که حالا هفته‌نامه شده‌است بايد به‌جاي هم‌ميهن بخوانم...خيلي دوست دارم به‌خودم بقبولانم که همه‌مان سر کاري‌م...خيلي دوست دارم فکر کنم دوستان تحريريه‌ام در هم‌ميهن هنوز از رو نمي‌روند و باز اميد به انتشار هم‌ميهن دارند...خيلي دوست دارم مثل همه اميدوار باشم...اميدوار باشم که همه‌جا سفيد مي‌شود...خيلي دوست دارم مطلب‌ام را به‌دست رفيق‌ام برسانم تا بداند چه‌را من ريونوسوکه آکوتاگاوا را دوست دارم؟...چه‌را مي‌گو‌يم: جلال بايرام مترجم خوبي‌ست؟...چه‌را پرده‌ء جهنم چاپ نيلوفر را دوست دارم...مي‌دانم اين مطلب در همان ستون‌اي چاپ مي‌شود که عبدلله کوثري هم نوشته‌است...مي‌دانم که مي‌‌توانم...خيلي دل‌ام مي‌‌خواست شادتر از اين بنويسم...اما خنده‌ها فرو نشسته‌است...چارخونه هم تمام شده‌است...سرها در گريبان...چروک پيشاني‌ها بيرون افتاده‌...تصوير محمود احمدي‌نژاد در جعبه‌ء جادو نقش بسته‌است...جملات‌اي مي‌گويد که ترجمه‌شان خيلي سخت‌است...نثر بومي ترجمه‌اش هميشه سخت بوده‌است...دل‌ام مي‌خواهد،‌از چيزهايي بنويسم که دوست داريد...
حول و حوش 11شب يعني وقت سيگار کشيدن‌ام از خانه بيرون مي‌زنم...به نزديک‌ترين باجهء تله‌فون مي‌روم...شماره‌اي که روي گوشي‌ افتاده است را مي‌گيرم...

يادم باشد يک زنگ هم به تو بزنم و بپرسم خاله‌بازي چه حالي داشته‌است؟...دوست دارم پيش تو خودم را لوس کنم و بداني اين چند روز از تب و لرز چه نکشيدم.