خداپرستان سوسياليست
هيژده سال هيچ کتابي را نخواندم...مينويسم نخواندم چون دو سه سطر ورق زدن و نگاه انداختن را خواندن نميدانم...هيژده سال جز خيالورزيدن کاري نکردم...هيژده سال از خواندن چيزي نميخواستم...هنوز هم گاه که دلم بگيرد...کتاب را بايد بگذارم زير سرم تا کمي خون انباشته در مغزم به پاهاي کرخ شدهام نيز برسد و اينهمه چپاول خون براي ناحيهء دماغي...و اينهمه ماليات بر درآمد ويتامينهاي مندرج در غذاها را کمي سر به سر کنم...بله...گاهي که دلم بگيرد گوشي را برميدارم و از چيزهايي ميگويم که دلم را آرام کند...نه مغزم را...هيژده سال کتابي نخواندم.
هفدهساله بودم و براي آزمون آزمايشي دانشگاه آزاد (که سال سوم دبيرستانيها هم ميتوانستند) خيز بلند برداشتم و انتخاب اولام را تهران مرکز زدم...عجبا...تهران مرکز ، يعني کارت آن را بايد از چارراه وليعصر دانشگاه آزاد هنر ميگرفتم و امتحاناش را در زرگنده – ظفر ميدادم...عجبا...کاش زده بودم تهران شمال و ميرفتم کارتام را چار راه لشگر ميگرفتم و نزديک به پايانهء جنوب امتحان ميدادم و سوک سوک ميکردم...
حتا نميدانستم براي چه در اين آزمون مسخره شرکت کردهام...خلاصه...شباش را در خانهء خالهجان بيتوته کردم و رحل اقامت کوتاه افکندم و ساعت را کوکيدم و ساعت بيولوژيکيام ريده شد بهش و خلاصه پلک بر روي پلک ميلغزيد و هيولاهاي ناشناس از ديار تخيلات جواني بهسراغام ميآمد...
يک کمي نفس بگيريم...فعلاً چند خط به جاده خاکي ميرويم:
در اينجا بايد به دروغ کثيفي اعتراف کنم...من در طول هيژده سال کتاب خواندهام...اما کتابي که به اعتبار کتابخوانان کتاب محسوب بشود ، نه...نخواندهام...مثلاً کتابي از جوي خيابان جُسته شد ( اصولاً بچهگي من با جوبگردي عجين بود...داستان ِيافتن آن کاست نوار ساندرا از جوي خيابان که يادتان هست؟...شرمنده ، چون اينبار يابنده من نبودم...پسر خاله بود...روزيکه مهمان ما بود...صبح عليالطلوع رفته بود نان بربري بخرد و اين کتاب را جُسته بود...
خلاصه سرتان را درد نياورم...سر آن کتاب کشتيها گرفتيم و آخرش من با نامردي جايي قايماش کردم و به دروغ به او گفتم: گم شدهاست...البته سالها بعد او همين بلا را سر کاملترين نسخهء فيلم «فاني و الکساندر»ام که بهصورت LP ضبط شده بود ، درآورد...خداي اش لعنت کناد !!!
بله ميفرمودم:
آن کتاب مصور ناماش «راه و بيراه» بود...فضاي قصههاي قديمي...از جنس همان قصههايي که رضا سرشار در راديو به خوردمان ميداد...چل دزد بغداد و «سسمي باز شو» و از اينها...و چه لذتي هم ميبرديم...داستانهايي که از صُبحي (بهايي) کش ميرفت که البته خود صُبحي هم برخلاف مسلک دوستي ِبهاييتاش زياد مهربان نبود و با مهربانيهاي صادق هدايت و فرستادن داستانهاي بسيار براي راديواش (از قصهاي عاميانه و ويرايش آنها) نه تنها با دوستي برخورد نميکرد بلکه طلبکار هم بود...خلاصه همان بلا را بعدها رضا سرشار سر خود او آورد...نميدانم قصهگويي شايد سنت نيکويي باشد...آنچنانکه قصهگويان قديم ريششان را سفيد مي کردند تا اعتبار يابند...يادش بهخير خانوم عاطفي در صداي آمريکا ساعت 7 صبحهاي جمعه با صداي موج در موج بهخاطر امواج راديويي قصه ميگفت...هميشه صدا که کم ميشد با خودم مجسم ميکردم که صداي خانوم عاطفي پشت سلسله جبالاي گير کردهاست تا خودش را از قلههاي کوه بالا بکشد کمي طول ميکشد صدا که ميرسيد ميگفتم: آخيش بالاخره کوه را پشت سر گذاشت...يادش بهخير حميد عاملي نيز در همين برنامه «قصهء ظهر جمعه» قصه ميگفت...قصهگوي دوست داشتني و البته کمي زيادي ناسيوناليست و کمي در بيان احساساتاش اغراقکن ؛ مانند جمشيد مشايخي که گاهي به بلاهت ميزند...بگذريم حميد عاملي متأسفانه اينروزها با بيماري سرطان دست بهگريبان است..براياش دعا کنيد.
کتابي ديگر که با همين کيفيت بهسوياش دستدرازي کردم و متعرض به آن شدم: کتاب دو جلدي «داستان راستان» مطهري بود...البته شرمنده...روي-ام پيش روشنفکران سياه باد...بهجاي «تن تن و ميلو» من داستان راستان خوانده بودم.
خب حالا که نفس چاق کرديم ، برگرديم به جادهء آسفالتهء خودمان...
بله روزيکه کنکور دانشگاه آزاد داشتم زودتر از ساعتاي که کوک کرده بودم از جا جستم و شکمخالي و دو ساعت زودتر از طرف خيابان طوس به سمت زرگنده کاروان را حرکت دادم..با يک عدد مداد تاراشيده (قديم زياد ميشنيدم که ميگفتند مداد تاراش) و يک عدد پاککن خوب که براي من هميشه بيشتر چرک بود و گوشههاي سياهاش را هي به فرش ميکشيدم تا سفيد بشود...خلاصه با اين خشاب پرُ رهسپار شدم...
چشمتان روز بد نبيند در هزارتويي گير افتادم که هربار داستانهاي بورخس را ميخوانم يادش ميافتم و ته دلام کنده ميشود...
سرتان را درد ندهم، آدرسهاي غلطي ، به بنبست خوردن ، راه رفته و نرفته...خلاصه از بخت خوبام ، بالاخره زمانيکه داشتند لنگههاي درهاي آهني را ميبستند نفسزنان به پايگاه صدور علم و دانش رسيدم...به طبقه چارم که صندليام آنجا بود رفتم. همه نشسته بودند و من آخرين بودم...نه ، باز دروغ گفتم: تک و توک باز ميآمدند...شمارهء صندلي با ورقهام همخواني نداشت...شايد هم بهخاطر خون زيادي که از دويدن توي چشمانام ميتپيد دو دو نشان ميداد...پس با نفس نفس خانومي مراقب را صدا زدم:
خاه...خاه...نوهم...به...بهبخهشيد...هين وَهرقه...
به هر سختي و مرارت ، منظور را رساندم...اشتباه نکرده بودم...اين معضل با يک جابهجايي ورقه و برکندن برچسب روي صندلي برطرف شد...
ورقه را که دستم گرفتم ديدم چيزي حاليم نيست...پس چهکاري بهتر از اينکه بروم توي نخ خانوم مراقب...آنموقع مانتوها بلند بود...و براي من شهرستاني که فقط زنان چادري در شهرشان ديده بود...خب غنيمت بود...ديدن زن خوشگل آرايش کرده و مراقب خب چيز بدي نبود...ثواب هفتاد شهيد را داشت...گويي هر ضربتي که بر قلبات با ديدن آن تمثال بيمثال وارد ميآمد آجري نسوز و ايزو 9002 بلکهم 18002 براي احداث يک قصر بهشتي بر هم گذاشته ميشد...تنها مشکل عمدهء من شناژبندي و آرماتورهاي نهچندان مستحکم قصرهاي بهشتي بود...ميگفتند مهندسان مشاور خوبي ندارد...القصه ، خانوم خوشگله در اين حيص و بيص و فيص و قيص رفته بود آن دور دورها و اصلاً فکر کنم از کوريدور ما گم و گور شده بود...چه کنم چه نکنم يکهو ياد يک آگهي کوچک افتادم از گروهاي بهنام «خداپرستان سوسياليست»...واي خدا عجب اسم مسخرهاي...چهقدر خنديده بودم...درست همان لحظه باز داشتم ميخنديدم...چون برنامهء محفلي آن گروه در همين مکان زرگنده بود...پس تداعي بيدليل نبود...بهخودم آمدم، متوجه شدم خانوم خوشگله بالاي سرم ، غيظ کرده ، ايستاده است...
ـــ بله؟
ـــ وقتي نداريدها؟
ـــ والا ما که زياد وقت داريم...
و دوباره آجرهاي نسوز و خشت خام و زهي خيال باطل و روياي چوپان و خداپرستان سوسياليست به مغزم هجوم آورد...
آنروز آنقدر ترکهاي سقف و تعداد موزاييکهاي کف راهروها را تا چشم کار ميکرد شمردم که پلکهايام سنگين شد...چند دقيقهاي هم سرم را روي دو دستم که بالش شده بود روي دستهء صندلي گذاشتم و اداي خوابيدهها را درآوردم...زمان به سختي ميگذشت...اما نام خداپرستان سوسياليست همچنان در مخيلهام بازي ميکرد...نامي که بعدها سرنوشت مرا تغيير داد (اينجاش دروغ بود...ميخواستم لحن قصههاي ماجرايي را تقليد کنم.)
بعدها که دوباره اين نام را در داستاناي از بهرام صادقي يافتم...بر احساسام ديگر شک نکردم...اين نام واقعاً ارزش يک داستان طنزآميز را داشت...بعدها که کتابهاي شريعتي را خواندم و کمي بيشتر با اين گروه آشنا شدم ، با کمي حجب و کمي حد نگاه داشتن بر اين مردان خوب خدا...بر اين آزاديخواهان برابريطلب خنديدم...
اين بود قصهء ما...اميدوارم لذت برده باشيد.
هفدهساله بودم و براي آزمون آزمايشي دانشگاه آزاد (که سال سوم دبيرستانيها هم ميتوانستند) خيز بلند برداشتم و انتخاب اولام را تهران مرکز زدم...عجبا...تهران مرکز ، يعني کارت آن را بايد از چارراه وليعصر دانشگاه آزاد هنر ميگرفتم و امتحاناش را در زرگنده – ظفر ميدادم...عجبا...کاش زده بودم تهران شمال و ميرفتم کارتام را چار راه لشگر ميگرفتم و نزديک به پايانهء جنوب امتحان ميدادم و سوک سوک ميکردم...
حتا نميدانستم براي چه در اين آزمون مسخره شرکت کردهام...خلاصه...شباش را در خانهء خالهجان بيتوته کردم و رحل اقامت کوتاه افکندم و ساعت را کوکيدم و ساعت بيولوژيکيام ريده شد بهش و خلاصه پلک بر روي پلک ميلغزيد و هيولاهاي ناشناس از ديار تخيلات جواني بهسراغام ميآمد...
يک کمي نفس بگيريم...فعلاً چند خط به جاده خاکي ميرويم:
در اينجا بايد به دروغ کثيفي اعتراف کنم...من در طول هيژده سال کتاب خواندهام...اما کتابي که به اعتبار کتابخوانان کتاب محسوب بشود ، نه...نخواندهام...مثلاً کتابي از جوي خيابان جُسته شد ( اصولاً بچهگي من با جوبگردي عجين بود...داستان ِيافتن آن کاست نوار ساندرا از جوي خيابان که يادتان هست؟...شرمنده ، چون اينبار يابنده من نبودم...پسر خاله بود...روزيکه مهمان ما بود...صبح عليالطلوع رفته بود نان بربري بخرد و اين کتاب را جُسته بود...
خلاصه سرتان را درد نياورم...سر آن کتاب کشتيها گرفتيم و آخرش من با نامردي جايي قايماش کردم و به دروغ به او گفتم: گم شدهاست...البته سالها بعد او همين بلا را سر کاملترين نسخهء فيلم «فاني و الکساندر»ام که بهصورت LP ضبط شده بود ، درآورد...خداي اش لعنت کناد !!!
بله ميفرمودم:
آن کتاب مصور ناماش «راه و بيراه» بود...فضاي قصههاي قديمي...از جنس همان قصههايي که رضا سرشار در راديو به خوردمان ميداد...چل دزد بغداد و «سسمي باز شو» و از اينها...و چه لذتي هم ميبرديم...داستانهايي که از صُبحي (بهايي) کش ميرفت که البته خود صُبحي هم برخلاف مسلک دوستي ِبهاييتاش زياد مهربان نبود و با مهربانيهاي صادق هدايت و فرستادن داستانهاي بسيار براي راديواش (از قصهاي عاميانه و ويرايش آنها) نه تنها با دوستي برخورد نميکرد بلکه طلبکار هم بود...خلاصه همان بلا را بعدها رضا سرشار سر خود او آورد...نميدانم قصهگويي شايد سنت نيکويي باشد...آنچنانکه قصهگويان قديم ريششان را سفيد مي کردند تا اعتبار يابند...يادش بهخير خانوم عاطفي در صداي آمريکا ساعت 7 صبحهاي جمعه با صداي موج در موج بهخاطر امواج راديويي قصه ميگفت...هميشه صدا که کم ميشد با خودم مجسم ميکردم که صداي خانوم عاطفي پشت سلسله جبالاي گير کردهاست تا خودش را از قلههاي کوه بالا بکشد کمي طول ميکشد صدا که ميرسيد ميگفتم: آخيش بالاخره کوه را پشت سر گذاشت...يادش بهخير حميد عاملي نيز در همين برنامه «قصهء ظهر جمعه» قصه ميگفت...قصهگوي دوست داشتني و البته کمي زيادي ناسيوناليست و کمي در بيان احساساتاش اغراقکن ؛ مانند جمشيد مشايخي که گاهي به بلاهت ميزند...بگذريم حميد عاملي متأسفانه اينروزها با بيماري سرطان دست بهگريبان است..براياش دعا کنيد.
کتابي ديگر که با همين کيفيت بهسوياش دستدرازي کردم و متعرض به آن شدم: کتاب دو جلدي «داستان راستان» مطهري بود...البته شرمنده...روي-ام پيش روشنفکران سياه باد...بهجاي «تن تن و ميلو» من داستان راستان خوانده بودم.
خب حالا که نفس چاق کرديم ، برگرديم به جادهء آسفالتهء خودمان...
بله روزيکه کنکور دانشگاه آزاد داشتم زودتر از ساعتاي که کوک کرده بودم از جا جستم و شکمخالي و دو ساعت زودتر از طرف خيابان طوس به سمت زرگنده کاروان را حرکت دادم..با يک عدد مداد تاراشيده (قديم زياد ميشنيدم که ميگفتند مداد تاراش) و يک عدد پاککن خوب که براي من هميشه بيشتر چرک بود و گوشههاي سياهاش را هي به فرش ميکشيدم تا سفيد بشود...خلاصه با اين خشاب پرُ رهسپار شدم...
چشمتان روز بد نبيند در هزارتويي گير افتادم که هربار داستانهاي بورخس را ميخوانم يادش ميافتم و ته دلام کنده ميشود...
سرتان را درد ندهم، آدرسهاي غلطي ، به بنبست خوردن ، راه رفته و نرفته...خلاصه از بخت خوبام ، بالاخره زمانيکه داشتند لنگههاي درهاي آهني را ميبستند نفسزنان به پايگاه صدور علم و دانش رسيدم...به طبقه چارم که صندليام آنجا بود رفتم. همه نشسته بودند و من آخرين بودم...نه ، باز دروغ گفتم: تک و توک باز ميآمدند...شمارهء صندلي با ورقهام همخواني نداشت...شايد هم بهخاطر خون زيادي که از دويدن توي چشمانام ميتپيد دو دو نشان ميداد...پس با نفس نفس خانومي مراقب را صدا زدم:
خاه...خاه...نوهم...به...بهبخهشيد...هين وَهرقه...
به هر سختي و مرارت ، منظور را رساندم...اشتباه نکرده بودم...اين معضل با يک جابهجايي ورقه و برکندن برچسب روي صندلي برطرف شد...
ورقه را که دستم گرفتم ديدم چيزي حاليم نيست...پس چهکاري بهتر از اينکه بروم توي نخ خانوم مراقب...آنموقع مانتوها بلند بود...و براي من شهرستاني که فقط زنان چادري در شهرشان ديده بود...خب غنيمت بود...ديدن زن خوشگل آرايش کرده و مراقب خب چيز بدي نبود...ثواب هفتاد شهيد را داشت...گويي هر ضربتي که بر قلبات با ديدن آن تمثال بيمثال وارد ميآمد آجري نسوز و ايزو 9002 بلکهم 18002 براي احداث يک قصر بهشتي بر هم گذاشته ميشد...تنها مشکل عمدهء من شناژبندي و آرماتورهاي نهچندان مستحکم قصرهاي بهشتي بود...ميگفتند مهندسان مشاور خوبي ندارد...القصه ، خانوم خوشگله در اين حيص و بيص و فيص و قيص رفته بود آن دور دورها و اصلاً فکر کنم از کوريدور ما گم و گور شده بود...چه کنم چه نکنم يکهو ياد يک آگهي کوچک افتادم از گروهاي بهنام «خداپرستان سوسياليست»...واي خدا عجب اسم مسخرهاي...چهقدر خنديده بودم...درست همان لحظه باز داشتم ميخنديدم...چون برنامهء محفلي آن گروه در همين مکان زرگنده بود...پس تداعي بيدليل نبود...بهخودم آمدم، متوجه شدم خانوم خوشگله بالاي سرم ، غيظ کرده ، ايستاده است...
ـــ بله؟
ـــ وقتي نداريدها؟
ـــ والا ما که زياد وقت داريم...
و دوباره آجرهاي نسوز و خشت خام و زهي خيال باطل و روياي چوپان و خداپرستان سوسياليست به مغزم هجوم آورد...
آنروز آنقدر ترکهاي سقف و تعداد موزاييکهاي کف راهروها را تا چشم کار ميکرد شمردم که پلکهايام سنگين شد...چند دقيقهاي هم سرم را روي دو دستم که بالش شده بود روي دستهء صندلي گذاشتم و اداي خوابيدهها را درآوردم...زمان به سختي ميگذشت...اما نام خداپرستان سوسياليست همچنان در مخيلهام بازي ميکرد...نامي که بعدها سرنوشت مرا تغيير داد (اينجاش دروغ بود...ميخواستم لحن قصههاي ماجرايي را تقليد کنم.)
بعدها که دوباره اين نام را در داستاناي از بهرام صادقي يافتم...بر احساسام ديگر شک نکردم...اين نام واقعاً ارزش يک داستان طنزآميز را داشت...بعدها که کتابهاي شريعتي را خواندم و کمي بيشتر با اين گروه آشنا شدم ، با کمي حجب و کمي حد نگاه داشتن بر اين مردان خوب خدا...بر اين آزاديخواهان برابريطلب خنديدم...
اين بود قصهء ما...اميدوارم لذت برده باشيد.