اينهمه آشفتهحالي...اينهمه نازک خيالي...
خواب بودم...اما چشمانام با وجود خستهگي زياد هنوز خواب نميرفت...بالاخره با کلنجار بسيار پلکها کمي از هم کام گرفتند...ناگهان دنيا تغيير کرد...در محيط يک پادگان بودم...باز هم در کنار مادرم...در تمام خوابها با اينکه مادرم را نميبينم حضورش را قوي حس ميکنم (قابل توجه روانگاو-ها)...ناگهان آسمان آشفته شد...اسرافيل در صور خود دميد:
« و معني و مفهوم آن، ايناست که...» ( عجب جملهء تخمياي توي مخمان فرو کردند) اما صدا آن خشونت سابق را نداشت...محوطهء پادگان يک جنگل لخت و بيبر بود...بچهها آن وسط با توپ بازي ميکردند که موشکها يکييکي بر سرمان باريد...ميدانستيم کار کار آمريکاست...اما موشکها که ميترکيد از آنها گلولههاي برف ، مانند برف شادي، بيرون ميپاشيد...همه از موشکباران خوشحال بوديم...به يکديگر گلولههاي برف پرتاب ميکرديم...با صداي يکي از انفجارها از خواب پريدم...شش صبح بود...و من فقط نيمساعت خوابيده بودم...خانه خلوت بود...کسي نبود...
.
.
.
پدر يکي از دوستان يک آخوند بانفوذ بود که در عمليات مرصاد و در مقابله با حملهء مجاهدين حضوري فعال داشت...
او بعدها پس از تحمل چندين ماه زندان به علت حمايت از آيةالله منتظري و شاگردي وي انزوا گزيد و تنها در نقش يک صاحبخانهء آرام ظاهر شد .او در زمان جنگ به توافق دوطرفهء عراق و ايران براي قلع و قمع دشمنان غيرخودي دو کشور پي برد...همان اتفاقي که به نظر ميرسد ، مدتيست دوباره در منطقهء شمال غرب ايران و به بهانهء تصفيهء گروه پژاک تفاهمنامهاي ميان ترکيه و ايران امضاء شده است...
او ميگفت: عراق پس از پذيرش قطعنامه قول مساعد داده بود تا به بهانهاي مجاهدين را به سمت ايران روانه کند...و کسانيکه از «کاريسما»ي کژ و کوژ مسعود رجوي باخبر هستند ميدانند چه تعداد قرباني بازيخورده در رکاب او کشته شدهاند...پس به بهانهء خلق در بند متجاوزين تا مساحتاي قابل اعتنا وارد خاک ايران ميشوند...اين بازي کمين را ايران دير آموخت...شايد بدترين درس را از عمليات فاو گرفت...
اما حالا حملهء 2 مرداد، بهترين بهانه براي قلع و قمع داخلي بود...فروغ جاويدان با مرصاد بدل خورد.
.
.
.
دوستي ميگفت: ايرزا ، داداشام از سردشت، دو تا receiver آورده ، فقط 60 تومن...ميگه از اونهاست که خاموش روشن کني خودش آپديت ميشه...گفت: حالا بايد به رفيقام بگم dish هم برام بياره و نصب کنه...با خنده گفت: رفيقام، وقتي براي اين و اون آنتن نصب ميکنه بعدش نشوني خونه رو هم به اطلاعات ميده...اولش فکر کردم شوخي ميکند...اما خندهء تلخ و جواب او مثل آب يخ بر فرق سر-ام پهن شد...
ـــ ايرزا خيلي از مرحله پرتي...دوتا سُقُل ميخوايها؟...
ـــ چهطور؟...
ـــ هنوز يه معادلهء ساده رو بلد نيستي؟...
نه والله...هنوز هيچچيز نميدانم...هنوز نميفهمم چهطور ميتوان به فعاليتهاي پردامنهء خلاف قانون با اينهمه حاشيهء امنيتي بالا ادامه داد...هنوز نميتوانم درک کنم چهطور قاچاق در ايران مثل غدهء سرطاني ريشه دوانده است؟...هنوز باورم نميشود به جرم افشاگري تهديد به مرگ شوي...هنوز خيلي چيزها را نميفهمم.
.
.
.
سازمان مجاهدين انقلاب اسلامي ايران هر تصميم و اقدامي را که کليت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي، يعني نهاد برآمده از متن انقلاب اسلامي، پاسدار استقلال و تماميت ارضي کشور و سپاه باکريها، بروجرديها، جهانآراها، زينالدينها و همتها را هدف برخورد قرار دهد، قويا محکوم ميکند.
.
.
.
سکوت هم بيهزينه نيست؟
.
.
.
امروز دوستي نشاني اينترنتي يک خبرگزاري قابل اعتماد را از من خواست... مکثي طولاني کردم و گفتم: همهشان يک گه هستند...اما من فعلاً يکي را بيشتر ميخوانم که تازه آنهم دست اول نيست...عصر ايران...گفت بازتاب چهطور است؟...گفتم: بازتاب جز مارمولکبازي و خالهزنک بودن هنر ديگري ندارد و فقط دنبال آتو گرفتن از اين و آن است و بازي ميکند...ابدا به عنوان يک خبرگزاري ارزش ندارد...ولي خب دقت کنيد ديگر...بدجورخواهان دارد...من خبرگزاري شبستان را به آن ترجيح ميدهم...
خوشبختانه اين گوگل ريدر هم مشکلات مرا حل کرده است و فيد سايتها و خبرگزاريها را که به آن افزودهام...مرا از وبلاگخواني (چرندترين کار اينترنتي...نمونهاش خواندن اين وبلاگ خودم) آسوده کردهاست...کدام ابلهاي با اينهمه پوشش خبري (عجب اصطلاح مزخرفيست اين «پوشش خبري») که اينروزها براي يعقوب يادعلي راه افتاده است خودش را سرگرم ميکند که من «بکنم»...قصهء يادعلي قصهء تصفيه حساب (شايد هم تسويه حساب) شخصي بود که سر از جاهاي خندهدار امروز درآورد...بايد جستجو کرد و ديد که يادعلي حق چند نفر از ميان همکاران را خورده است...من با سابقهاي كه از اين سازمان عريض و طويل صدا و سيما دارم خوب اين بازيها را بلدم...کساني به چشم خود ديدهام که امروز پستهاي کليدي دارند و منافقترين آدمها بودند و براي قاپيدن پروژهها از همکاران خود حاضر به هر کار کثيفي بودند...من که زياد به اين جناب يادعلي خوشبين نيستم...فقط نوشتن از يادعلي اگر يک هدف براي دوستان بتواند داشته باشد همان نفس مخالفت با عمل قبيح مميزي است و بس...و فقط دفاع از آزادي قلم...ديگر کاري ندارم يادعلي چه کوفتي بوده است...دوست ندارم پسفردا خودم را مانند جماعت وبلاگخوان و آن بازي خوشمزهاي که از قصهء نوشي و جوجههاياش خوردند، مچل اين دنياي مجازي بكنم...
از در و ديوار وبلاگشهر هم که خوشبختانه جز کسشعر چيزي نميبارد...يکي از اين کسشعرها که عزم مرا بر نخواندن وبلاگها راسخ ميکند...اين مطلب است...سر جدتان نظر «دوگدور» گوشزد را با آنهمه ادعا در وبلاگاش که کون عالم را جر داده است بخوانيد و ببينيد چه نگاهي به شعر دارد...نه تنها او...بلکه ملاحسني هم مرا نااميد کرد...خر از ايننگاه استبدادي هزرات در ادبيات خندهاش ميگيرد...هرکس از رضا براهني فقط اينقدر فهميده باشد بايد ابدا راجع به ادبيات حرف نزند...چون رضا براهني کسيست که تنها براي اولينبار در ايران و زمانيکه همه داشتند با پستانبند زنان عشقورزي ميکردند و بهجاي ادبيات ناب به خيک مخاطبان فرو ميکردند ، به پيروي از فرماليسم روسي ، به جوهره ادبيات چنگ انداخت و « ادبيّت» را پيش کشيد...حالا فهمي از انديشههاي براهني نداريم و باز ميخواهيم اينطور سرمان را لاي خشتکمان کنيم و در خلاي ذهنمان غذاگوزتکي نظر صادر کنيم حرفي نيست...
حتماً ميگوييد سوتي دادهام...من که تا سطر بالا مدعي شده بودم، وبلاگ نميخوانم...نه عزيزان...نگفتم نميخوانم...نوشتم:
« مرا از وبلاگخواني ( چرندترين کار اينترنتي...) آسوده کردهاست.» و اگر فيدخوان باشيد ميفهميد وبلاگخواني به آن روش يعني چه!!!
.
.
.
چنانک آن خطّاط سه گون خط نوشتي يکي او خواندي لاغير يکي را هم او خواندي هم غير يکي نه او خواندي نه غير او آن منام که سخن گويم نه من دانم نه غير من
مقالات شمس تبريزي
« و معني و مفهوم آن، ايناست که...» ( عجب جملهء تخمياي توي مخمان فرو کردند) اما صدا آن خشونت سابق را نداشت...محوطهء پادگان يک جنگل لخت و بيبر بود...بچهها آن وسط با توپ بازي ميکردند که موشکها يکييکي بر سرمان باريد...ميدانستيم کار کار آمريکاست...اما موشکها که ميترکيد از آنها گلولههاي برف ، مانند برف شادي، بيرون ميپاشيد...همه از موشکباران خوشحال بوديم...به يکديگر گلولههاي برف پرتاب ميکرديم...با صداي يکي از انفجارها از خواب پريدم...شش صبح بود...و من فقط نيمساعت خوابيده بودم...خانه خلوت بود...کسي نبود...
.
.
.
پدر يکي از دوستان يک آخوند بانفوذ بود که در عمليات مرصاد و در مقابله با حملهء مجاهدين حضوري فعال داشت...
او بعدها پس از تحمل چندين ماه زندان به علت حمايت از آيةالله منتظري و شاگردي وي انزوا گزيد و تنها در نقش يک صاحبخانهء آرام ظاهر شد .او در زمان جنگ به توافق دوطرفهء عراق و ايران براي قلع و قمع دشمنان غيرخودي دو کشور پي برد...همان اتفاقي که به نظر ميرسد ، مدتيست دوباره در منطقهء شمال غرب ايران و به بهانهء تصفيهء گروه پژاک تفاهمنامهاي ميان ترکيه و ايران امضاء شده است...
او ميگفت: عراق پس از پذيرش قطعنامه قول مساعد داده بود تا به بهانهاي مجاهدين را به سمت ايران روانه کند...و کسانيکه از «کاريسما»ي کژ و کوژ مسعود رجوي باخبر هستند ميدانند چه تعداد قرباني بازيخورده در رکاب او کشته شدهاند...پس به بهانهء خلق در بند متجاوزين تا مساحتاي قابل اعتنا وارد خاک ايران ميشوند...اين بازي کمين را ايران دير آموخت...شايد بدترين درس را از عمليات فاو گرفت...
اما حالا حملهء 2 مرداد، بهترين بهانه براي قلع و قمع داخلي بود...فروغ جاويدان با مرصاد بدل خورد.
.
.
.
دوستي ميگفت: ايرزا ، داداشام از سردشت، دو تا receiver آورده ، فقط 60 تومن...ميگه از اونهاست که خاموش روشن کني خودش آپديت ميشه...گفت: حالا بايد به رفيقام بگم dish هم برام بياره و نصب کنه...با خنده گفت: رفيقام، وقتي براي اين و اون آنتن نصب ميکنه بعدش نشوني خونه رو هم به اطلاعات ميده...اولش فکر کردم شوخي ميکند...اما خندهء تلخ و جواب او مثل آب يخ بر فرق سر-ام پهن شد...
ـــ ايرزا خيلي از مرحله پرتي...دوتا سُقُل ميخوايها؟...
ـــ چهطور؟...
ـــ هنوز يه معادلهء ساده رو بلد نيستي؟...
نه والله...هنوز هيچچيز نميدانم...هنوز نميفهمم چهطور ميتوان به فعاليتهاي پردامنهء خلاف قانون با اينهمه حاشيهء امنيتي بالا ادامه داد...هنوز نميتوانم درک کنم چهطور قاچاق در ايران مثل غدهء سرطاني ريشه دوانده است؟...هنوز باورم نميشود به جرم افشاگري تهديد به مرگ شوي...هنوز خيلي چيزها را نميفهمم.
.
.
.
سازمان مجاهدين انقلاب اسلامي ايران هر تصميم و اقدامي را که کليت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي، يعني نهاد برآمده از متن انقلاب اسلامي، پاسدار استقلال و تماميت ارضي کشور و سپاه باکريها، بروجرديها، جهانآراها، زينالدينها و همتها را هدف برخورد قرار دهد، قويا محکوم ميکند.
.
.
.
سکوت هم بيهزينه نيست؟
.
.
.
امروز دوستي نشاني اينترنتي يک خبرگزاري قابل اعتماد را از من خواست... مکثي طولاني کردم و گفتم: همهشان يک گه هستند...اما من فعلاً يکي را بيشتر ميخوانم که تازه آنهم دست اول نيست...عصر ايران...گفت بازتاب چهطور است؟...گفتم: بازتاب جز مارمولکبازي و خالهزنک بودن هنر ديگري ندارد و فقط دنبال آتو گرفتن از اين و آن است و بازي ميکند...ابدا به عنوان يک خبرگزاري ارزش ندارد...ولي خب دقت کنيد ديگر...بدجورخواهان دارد...من خبرگزاري شبستان را به آن ترجيح ميدهم...
خوشبختانه اين گوگل ريدر هم مشکلات مرا حل کرده است و فيد سايتها و خبرگزاريها را که به آن افزودهام...مرا از وبلاگخواني (چرندترين کار اينترنتي...نمونهاش خواندن اين وبلاگ خودم) آسوده کردهاست...کدام ابلهاي با اينهمه پوشش خبري (عجب اصطلاح مزخرفيست اين «پوشش خبري») که اينروزها براي يعقوب يادعلي راه افتاده است خودش را سرگرم ميکند که من «بکنم»...قصهء يادعلي قصهء تصفيه حساب (شايد هم تسويه حساب) شخصي بود که سر از جاهاي خندهدار امروز درآورد...بايد جستجو کرد و ديد که يادعلي حق چند نفر از ميان همکاران را خورده است...من با سابقهاي كه از اين سازمان عريض و طويل صدا و سيما دارم خوب اين بازيها را بلدم...کساني به چشم خود ديدهام که امروز پستهاي کليدي دارند و منافقترين آدمها بودند و براي قاپيدن پروژهها از همکاران خود حاضر به هر کار کثيفي بودند...من که زياد به اين جناب يادعلي خوشبين نيستم...فقط نوشتن از يادعلي اگر يک هدف براي دوستان بتواند داشته باشد همان نفس مخالفت با عمل قبيح مميزي است و بس...و فقط دفاع از آزادي قلم...ديگر کاري ندارم يادعلي چه کوفتي بوده است...دوست ندارم پسفردا خودم را مانند جماعت وبلاگخوان و آن بازي خوشمزهاي که از قصهء نوشي و جوجههاياش خوردند، مچل اين دنياي مجازي بكنم...
از در و ديوار وبلاگشهر هم که خوشبختانه جز کسشعر چيزي نميبارد...يکي از اين کسشعرها که عزم مرا بر نخواندن وبلاگها راسخ ميکند...اين مطلب است...سر جدتان نظر «دوگدور» گوشزد را با آنهمه ادعا در وبلاگاش که کون عالم را جر داده است بخوانيد و ببينيد چه نگاهي به شعر دارد...نه تنها او...بلکه ملاحسني هم مرا نااميد کرد...خر از ايننگاه استبدادي هزرات در ادبيات خندهاش ميگيرد...هرکس از رضا براهني فقط اينقدر فهميده باشد بايد ابدا راجع به ادبيات حرف نزند...چون رضا براهني کسيست که تنها براي اولينبار در ايران و زمانيکه همه داشتند با پستانبند زنان عشقورزي ميکردند و بهجاي ادبيات ناب به خيک مخاطبان فرو ميکردند ، به پيروي از فرماليسم روسي ، به جوهره ادبيات چنگ انداخت و « ادبيّت» را پيش کشيد...حالا فهمي از انديشههاي براهني نداريم و باز ميخواهيم اينطور سرمان را لاي خشتکمان کنيم و در خلاي ذهنمان غذاگوزتکي نظر صادر کنيم حرفي نيست...
حتماً ميگوييد سوتي دادهام...من که تا سطر بالا مدعي شده بودم، وبلاگ نميخوانم...نه عزيزان...نگفتم نميخوانم...نوشتم:
« مرا از وبلاگخواني ( چرندترين کار اينترنتي...) آسوده کردهاست.» و اگر فيدخوان باشيد ميفهميد وبلاگخواني به آن روش يعني چه!!!
.
.
.
چنانک آن خطّاط سه گون خط نوشتي يکي او خواندي لاغير يکي را هم او خواندي هم غير يکي نه او خواندي نه غير او آن منام که سخن گويم نه من دانم نه غير من
مقالات شمس تبريزي