آب در کوزه و ما دنبال وقت گل ني
براي دوست خوبم مرغ آمين
دوست عزيزي چند روز پيش نامهاي دوستانه و مشفقانه براي من نوشت و مثل هميشه دوستانه اختلافات خود با آنچه مينويسم را برشمارد...طبق معمول اختلاف من و اين دوست عزيزم اختلاف در شيوهء بيان و لحن انتقال است..البته طبيعيست که شيوهء برخورد ما دو نفر يکسان نباشد...با اينحال خواندن يادداشت آقاي معتمدي دلقويترم کرد تا خط به خط نامهء او را بررسي کنم و پاسخي از سر دوستي هم به ايشان بدهم...
چند روز پيشتر خبري در هفتانک ديدم که به مطلباي از روزنامهء متظاهر به مخالف ِسياستهاي جورج دابليو بوش ، يعني نيويورک تايمز ، که همواره يکي به ميخ ميزند صدتا به نعل ، راجع به خوانندهء پرآوازهء ايراني لينک داده است...از قضا اين همان مقالهاي است که آقاي معمتدي نيز به آن اشاره داشتهاند...اما چهرا موضوع نامهء دوستام با اين يادداشت تلاقي داشت؟...اجازه بدهيد خط به خط با نامهء ايشان جلو برويم:
سلام علیرضا جان
ذکر "سخنرانی درخشان" ، (نقل به مضمون): ...منظورت از "عبرت آموز" و "استاد گرانقدر" حتماً تحقیر بوده... [یعنی نباید کسی با الفاظ دو پهلو نسبت به ایشان اسائهء ادب کند.] و از این قبیل چه در متن وبلاگ چه در قسمت کامنت ها، نه تنها شبههء طرفداری بی چون و چرای نویسنده را القا می کند بلکه مهر تأیید بر این شبهه می زند.
تا اينجاي نامه را پاسخي شفاف ندارم...چون هرچه بنويسم: من نفعي از اين طرفداري نميبرم و اگر هم بنويسم طرفدار کسي هستم ميبايست از طرف رضا براهني دور بشوم با آن نقدهاي ناجوانمردانهاش به ابراهيم گلستان و آن تخم لق اسنوبيسماش...او بارها در شبهنقدهاياش با همان روحيهء کم آوردن طرف مورد نقد خود را به صفت اسنوب منتسب ميکند...و اشرافيت گلستان را بارها به عنوان يک فحش بزرگ مورد تفقد قرار ميدهد در صورتيکه خودشان نيز بارها در دامچالهء همين نوع تفکر عقبمانده از سوي طرفداران گلشيري فروافتادهاند بدين مضمون که در زمانيکه گلشيري از همهجا رانده شده بود و از لحاظ معيشت در تنگي شديد بود ، چهطور و چهگونه در بالاي شهر براي خود صفا ميکرد...البته ايشان هيچگاه به وضوح پاسخي بر اين نوع نقدها نداشتند و جز اينکه چندين نوبت خودشان را فرزند يک حمامي ( يا هر شغل شريف ديگري) ميناميدند که در کودکي از فرط فقر اگر کسي نبود که مانند «ديويد کاپرفيلد» ايشان را به آرزوهاي بادنبردهشان برساند معلوم نبود همين براهني را هم ميداشتيم...اين فقر و اشرافيت گويا هميشه از دو سر انگاي خبيثانه بودهاست که در فقر فرهنگي ايراني جماعت همواره جاي ظهور داشته است...چنانکه مدتها پيش خانوم شاهرخي نيزبا همين بيمايهگي اکبر سردوزامي را نواختند و ايشان را به عنوان فرزند يک درزي فقير مورد نقد قرار دادند...چه رسم پلشتيست اين اتهامات «زير بنا»يي!...
به نظرم اتهام اسنوبايسم نيز در نگاه محمد قائد با آن فصل مفصلاش و آسمان ريسمان بافتناش هيچ اختلافي با اتهام شهيد قلم مرتضا آويني راجع به همين انگ ندارد چنانکه مدخلگشايي استاد قائد درباب اسنوبايسم و اتيمولوژي آن به هيچوجه بهکار نميآيد...و هر دو را بيشتر در وضعيتي مشابه و از موضع ضعف نشان ميدهد...يکي با ظاهري ارزشي و ديگري متظاهر به دوري از هرگونه ارزشي ديدن...
در مطلبی که لینک دادی، لینک به وبلاگ خودت که سخنرانی درخشان در آن است، آن بالا، بسیار تحقیر آمیز نوشته ای: "...اگر بفهمی..." یعنی خوانندگان در حد فهم و شعور استاد اعظم نیستند یا یعنی خودم هستم که این زبان وزین را درک می کنم، آیا شما ها هم می فهمید؟
متأسفانه اين دوست عزيزمان هم ناخواسته بر همين اسنوبايسم انگجشت ميگذارند...
اما کجا فهميدم اين انگ در خيلي جاها مصداق دارد؟ و بايد هم به ايشان و هم به استاد قائد و از قضا هم به شهيد قلم حق داد...در همين عنوان تحقيرآميز آقاي معتمدي:
مي خواهم موسيقي ايراني را نجات دهم
مخالفان متعصب و عصبي آقاي معتمدي که اگر شهامت مخالفتي داشته باشند چون بنا به تحليل آقاي قائد مخاطبان اسنوبها از ترس متهم شدن به نفهمي يا سکوت ميکنند يا آنها نيز سر به تأييد اخفشانه روي ميآورند...با اينحال مخالفان جدي و به دور از اسنوبيسم ميتوانند بر اين گندهگويي پاسخي کنايي بدهند...به قول دوست خوبم مرغ آمين بر اين ياوههاي «گندهدهنها» ميتوانند چنين پاسخ دهند:
تو که نميتواني زندهگي خودت را نجات دهي نجات موسيقي ما پيشکشات...
هرچند ممکن است اين نوع پاسخ از حقايقي پرده بردارد اما شيوهء نقد صحيحي به نظر نميآيد و از ادب مخالفان اسنوبيسم بهدور است.
دوست عزيزم در ادامه مينويسد:
خب، هیچ کس جرأت نکرد به این لحن تحقیرآمیز تو ایراد بگیرد به یک دلیل که تو آدم بسیار مهمی در این فضای مجازی هستی و همه یا نفهمیده اند مطلب را (حرف تو)، یا جرأت نکرده اند وارد موضوع شوند مبادا کار به جایی برسد که نتوانند جواب تو را از نظر علمی بدهند و به عبارتی جلوی اطلاعات تو کم بیاورند.
همينجا پرانتزي ميکنم:
کدام اهميت؟...من در کجاي اين وبلاگستان حرفها و يا انتقادهايام محلي از اعراب جز بايکوتهاي پشتدرپشت داشته است؟...برعکس اين من بودم که وبلاگستان و آن اعاظماش متأثر شدم و آموختم بايد شيوهء مؤدبانهء امثال حسين نوشآذر را داشته باشيم...هم از آخور گله بخورم و هم از توبرهء چوپان...
به همين شيوهء آقاي معتمدي نيز در يادداشت خود مينويسند:
سايت هايي که غالباً از شنيدن کارهاي وي متحير شده اند هر چند که يک دهم ما ايراني ها نيز قدرت فهم آثار وي را ندارند. چرا که حقيقتاً تشخيص مرجع صداي پردرد او و ترانه هاي اجتماعي اش براي يک غيرايراني اگر غيرممکن نباشد بسيار دشوار است.
اگر اين جنس نوشتن را همان اسنوبايسم ياد شدهء آقاي قائد بدانيم البته که بهنظر من هم اسنوبيسم آخر خباثت و رذيلت است...اسنوب در اينجا موضع يک آدم متظاهر را دارد که با تحقير ديگران خودش را در صدر مجلس و بالاتر از فهم ديگران مينشاند...
دوست عزيزم در پايان نامهشان ميآورند:
دوست های تو دلشان می خواهد که با همان چوبی که دشمنان را می زنی، نزنیشان.
آيا آن شخصي که چه آگاهانه و چه ناآگاه اسنوب خطاباش ميکنيم و از هرطرف بايکوتاش ميکنيم: ديگر دوستي هم براي خود باقي گذاشته است؟...
به نظرم همينکه دوست عزيزم مرا را براي گفتگوي صميمانه و بهدور از هرگوه غرضورزي انتخاب ميکنند نشان از تزلزل مفهوم اوليهء اسنوبيسم دارد...پس يا صفت مورد نظر هنوز تعريف مشخصي ندارد و يا اينکه صفت ياد شده از اساس زياد هم معناي بدي ندارد.
آقاي معتمدي در بخش ديگري از يادداشت خود مدعي هستند:
انگار که ذکاوت و رندي محسن خان نامجو بالاخره بي نتيجه نماند و کساني در اقصي نقاط جهان بودند تا وي را ببينند و هر چند نه چندان کامل، ولي درکش کنند و فرصت ابراز وجود بيشتري به او بدهند. قطعاً کارهايي را که نامجو از اين به بعد خواهد کرد، بايد با نگاه ديگري بررسي کرد. او از خاستگاه موسيقي زيرزميني اش جدا شده و به جايي رفته است که نه ميدان ونکي دارد و نه سه راه آذري، اما امکان ارائه کارهاي جديد و نوآوري در موسيقي همواره براي او وجود دارد.
کدام رندي؟...اجازه بدهيد اسامي مکانهاي نامشخص ، براي مخاطب غير بومي ، در نغمههاي اعتراضي باب ديلن (نسخهء اصل) فهرست نکنم که با وجود ناشناس بودن براي من مخاطب غير بومي باز ارتباط مؤثري دارد...پس اين ادعا پوچ است يا اينکه من ايراني ناآشنا به مکانهاي بومي ترانهء باب ديلن و با وجود ندانستن حال و فضاي کانتري ميوزيک و نفهميدناش ، بنا به تعريف آقاي قائد از اسنوبيسم، به فهم آن تظاهر ميکنم...و در باب تفاعل هم که ميدانيم ، فعليت از دو سو صورت ميگيرد و هر دو طرف در آن مشارکتي فعال دارند...پس هم باب ديلن تظاهر دارد و هم من مخاطب نفهميده خودم را به فهميدن آن تظاهرات متظاهر نشان ميدهم...آيا اين وسط يکي خودش را نميفريبد؟...مطمئناً مخاطب تظاهر بيشتر متضرر ميشود...
آقاي معتمدي ادامه ميدهند:
بايد منتظر ماند و ديد که اين ستاره خلاق و محبوب در ادامه فعاليتش چه خط مشي يي را براي خود انتخاب مي کند. در ادامه نگاهي کوتاه خواهم داشت به مقاله مذکور نوشته «نازيلا فتحي».
ايشان گويا نميدانند که با وجود فقط «يک دهم» مخاطبان فهميده «محبوب» هم شد...بد نبود آماري هم از اين محبوبيت ميدادند.
آقاي معتمدي با ذکر جان کلام خانوم فتحي در ادامهء يادداشتشان با يک تير دونشان ميزنند:
نشان اول اين است که نويسندهاي آنچنان مسلط به ادبيات فارسي با نام نازيلا فتوحي را معرفي ميکنند که با شهامت کامل ادعا دارند:
او [محس خان نامجو] سه تار مي نوازد و استاد شعر و ادبيات کلاسيک ايراني است.
نويسندهاي که بدون هيچ تبحري در موسيقي و ادبيات مانند ديگر نويسندهگان کممايهء هموطناش تنها از «دهاناي گنده» بهرهمند است...بهگونهاي که حتا نيويورک تايمز سياسيکار هم ذرهاي از سقوط اعتبار خود با ميدان دادن به چنين نويسندهگاناي واهمه ندارد...
و با نشان دوم، مچ خود را باز ميکنند...چون برخلاف نظر آقاي معتمدي اين غير ايرانيها نيستند که در فهماندن يک موسيقي ايراني به جهانيان پيش قدماند و آقاي محسن خان را کشف کردهاند بلکه يک خانوم ايراني حالا دارد ميکشفانداش...
تو گويي تنها يک دهم ايرانيان توانستند او را بفهمند و با اينحال محبوبشان بشود...حال بايد منتظر ماند و آنروز را ديد که غير ايرانيهاي هميشهچيزفهم چهطور با وجود نفهميدن (به غير از يک دهم آنها) زبان فارسي بهتر از مخاطبان ايراني آشنا به زبان مادري ميتوانند زبان او را بفهمند...بلکه خارجيهاي مستشرق بفهمند و مانند سابق خودمان را به خودمان معرفي کنند بلکه آنوقت از رو برويم و اينقدر نمکنشانس و ناسپاس نباشيم...
من هم مانند آقاي معتمدي منتظر آن «وقت گل ني» ميمانم.
که «ني» سازيست برخاسته از سوز ناي و وقتي به گل بنشيند سوراخهاي داغدارش ميپوشد و هواي ديگري براي دميدن در آن ندارد و از صدا خواهد افتاد...
دوست عزيزي چند روز پيش نامهاي دوستانه و مشفقانه براي من نوشت و مثل هميشه دوستانه اختلافات خود با آنچه مينويسم را برشمارد...طبق معمول اختلاف من و اين دوست عزيزم اختلاف در شيوهء بيان و لحن انتقال است..البته طبيعيست که شيوهء برخورد ما دو نفر يکسان نباشد...با اينحال خواندن يادداشت آقاي معتمدي دلقويترم کرد تا خط به خط نامهء او را بررسي کنم و پاسخي از سر دوستي هم به ايشان بدهم...
چند روز پيشتر خبري در هفتانک ديدم که به مطلباي از روزنامهء متظاهر به مخالف ِسياستهاي جورج دابليو بوش ، يعني نيويورک تايمز ، که همواره يکي به ميخ ميزند صدتا به نعل ، راجع به خوانندهء پرآوازهء ايراني لينک داده است...از قضا اين همان مقالهاي است که آقاي معمتدي نيز به آن اشاره داشتهاند...اما چهرا موضوع نامهء دوستام با اين يادداشت تلاقي داشت؟...اجازه بدهيد خط به خط با نامهء ايشان جلو برويم:
سلام علیرضا جان
ذکر "سخنرانی درخشان" ، (نقل به مضمون): ...منظورت از "عبرت آموز" و "استاد گرانقدر" حتماً تحقیر بوده... [یعنی نباید کسی با الفاظ دو پهلو نسبت به ایشان اسائهء ادب کند.] و از این قبیل چه در متن وبلاگ چه در قسمت کامنت ها، نه تنها شبههء طرفداری بی چون و چرای نویسنده را القا می کند بلکه مهر تأیید بر این شبهه می زند.
تا اينجاي نامه را پاسخي شفاف ندارم...چون هرچه بنويسم: من نفعي از اين طرفداري نميبرم و اگر هم بنويسم طرفدار کسي هستم ميبايست از طرف رضا براهني دور بشوم با آن نقدهاي ناجوانمردانهاش به ابراهيم گلستان و آن تخم لق اسنوبيسماش...او بارها در شبهنقدهاياش با همان روحيهء کم آوردن طرف مورد نقد خود را به صفت اسنوب منتسب ميکند...و اشرافيت گلستان را بارها به عنوان يک فحش بزرگ مورد تفقد قرار ميدهد در صورتيکه خودشان نيز بارها در دامچالهء همين نوع تفکر عقبمانده از سوي طرفداران گلشيري فروافتادهاند بدين مضمون که در زمانيکه گلشيري از همهجا رانده شده بود و از لحاظ معيشت در تنگي شديد بود ، چهطور و چهگونه در بالاي شهر براي خود صفا ميکرد...البته ايشان هيچگاه به وضوح پاسخي بر اين نوع نقدها نداشتند و جز اينکه چندين نوبت خودشان را فرزند يک حمامي ( يا هر شغل شريف ديگري) ميناميدند که در کودکي از فرط فقر اگر کسي نبود که مانند «ديويد کاپرفيلد» ايشان را به آرزوهاي بادنبردهشان برساند معلوم نبود همين براهني را هم ميداشتيم...اين فقر و اشرافيت گويا هميشه از دو سر انگاي خبيثانه بودهاست که در فقر فرهنگي ايراني جماعت همواره جاي ظهور داشته است...چنانکه مدتها پيش خانوم شاهرخي نيزبا همين بيمايهگي اکبر سردوزامي را نواختند و ايشان را به عنوان فرزند يک درزي فقير مورد نقد قرار دادند...چه رسم پلشتيست اين اتهامات «زير بنا»يي!...
به نظرم اتهام اسنوبايسم نيز در نگاه محمد قائد با آن فصل مفصلاش و آسمان ريسمان بافتناش هيچ اختلافي با اتهام شهيد قلم مرتضا آويني راجع به همين انگ ندارد چنانکه مدخلگشايي استاد قائد درباب اسنوبايسم و اتيمولوژي آن به هيچوجه بهکار نميآيد...و هر دو را بيشتر در وضعيتي مشابه و از موضع ضعف نشان ميدهد...يکي با ظاهري ارزشي و ديگري متظاهر به دوري از هرگونه ارزشي ديدن...
در مطلبی که لینک دادی، لینک به وبلاگ خودت که سخنرانی درخشان در آن است، آن بالا، بسیار تحقیر آمیز نوشته ای: "...اگر بفهمی..." یعنی خوانندگان در حد فهم و شعور استاد اعظم نیستند یا یعنی خودم هستم که این زبان وزین را درک می کنم، آیا شما ها هم می فهمید؟
متأسفانه اين دوست عزيزمان هم ناخواسته بر همين اسنوبايسم انگجشت ميگذارند...
اما کجا فهميدم اين انگ در خيلي جاها مصداق دارد؟ و بايد هم به ايشان و هم به استاد قائد و از قضا هم به شهيد قلم حق داد...در همين عنوان تحقيرآميز آقاي معتمدي:
مي خواهم موسيقي ايراني را نجات دهم
مخالفان متعصب و عصبي آقاي معتمدي که اگر شهامت مخالفتي داشته باشند چون بنا به تحليل آقاي قائد مخاطبان اسنوبها از ترس متهم شدن به نفهمي يا سکوت ميکنند يا آنها نيز سر به تأييد اخفشانه روي ميآورند...با اينحال مخالفان جدي و به دور از اسنوبيسم ميتوانند بر اين گندهگويي پاسخي کنايي بدهند...به قول دوست خوبم مرغ آمين بر اين ياوههاي «گندهدهنها» ميتوانند چنين پاسخ دهند:
تو که نميتواني زندهگي خودت را نجات دهي نجات موسيقي ما پيشکشات...
هرچند ممکن است اين نوع پاسخ از حقايقي پرده بردارد اما شيوهء نقد صحيحي به نظر نميآيد و از ادب مخالفان اسنوبيسم بهدور است.
دوست عزيزم در ادامه مينويسد:
خب، هیچ کس جرأت نکرد به این لحن تحقیرآمیز تو ایراد بگیرد به یک دلیل که تو آدم بسیار مهمی در این فضای مجازی هستی و همه یا نفهمیده اند مطلب را (حرف تو)، یا جرأت نکرده اند وارد موضوع شوند مبادا کار به جایی برسد که نتوانند جواب تو را از نظر علمی بدهند و به عبارتی جلوی اطلاعات تو کم بیاورند.
همينجا پرانتزي ميکنم:
کدام اهميت؟...من در کجاي اين وبلاگستان حرفها و يا انتقادهايام محلي از اعراب جز بايکوتهاي پشتدرپشت داشته است؟...برعکس اين من بودم که وبلاگستان و آن اعاظماش متأثر شدم و آموختم بايد شيوهء مؤدبانهء امثال حسين نوشآذر را داشته باشيم...هم از آخور گله بخورم و هم از توبرهء چوپان...
به همين شيوهء آقاي معتمدي نيز در يادداشت خود مينويسند:
سايت هايي که غالباً از شنيدن کارهاي وي متحير شده اند هر چند که يک دهم ما ايراني ها نيز قدرت فهم آثار وي را ندارند. چرا که حقيقتاً تشخيص مرجع صداي پردرد او و ترانه هاي اجتماعي اش براي يک غيرايراني اگر غيرممکن نباشد بسيار دشوار است.
اگر اين جنس نوشتن را همان اسنوبايسم ياد شدهء آقاي قائد بدانيم البته که بهنظر من هم اسنوبيسم آخر خباثت و رذيلت است...اسنوب در اينجا موضع يک آدم متظاهر را دارد که با تحقير ديگران خودش را در صدر مجلس و بالاتر از فهم ديگران مينشاند...
دوست عزيزم در پايان نامهشان ميآورند:
دوست های تو دلشان می خواهد که با همان چوبی که دشمنان را می زنی، نزنیشان.
آيا آن شخصي که چه آگاهانه و چه ناآگاه اسنوب خطاباش ميکنيم و از هرطرف بايکوتاش ميکنيم: ديگر دوستي هم براي خود باقي گذاشته است؟...
به نظرم همينکه دوست عزيزم مرا را براي گفتگوي صميمانه و بهدور از هرگوه غرضورزي انتخاب ميکنند نشان از تزلزل مفهوم اوليهء اسنوبيسم دارد...پس يا صفت مورد نظر هنوز تعريف مشخصي ندارد و يا اينکه صفت ياد شده از اساس زياد هم معناي بدي ندارد.
آقاي معتمدي در بخش ديگري از يادداشت خود مدعي هستند:
انگار که ذکاوت و رندي محسن خان نامجو بالاخره بي نتيجه نماند و کساني در اقصي نقاط جهان بودند تا وي را ببينند و هر چند نه چندان کامل، ولي درکش کنند و فرصت ابراز وجود بيشتري به او بدهند. قطعاً کارهايي را که نامجو از اين به بعد خواهد کرد، بايد با نگاه ديگري بررسي کرد. او از خاستگاه موسيقي زيرزميني اش جدا شده و به جايي رفته است که نه ميدان ونکي دارد و نه سه راه آذري، اما امکان ارائه کارهاي جديد و نوآوري در موسيقي همواره براي او وجود دارد.
کدام رندي؟...اجازه بدهيد اسامي مکانهاي نامشخص ، براي مخاطب غير بومي ، در نغمههاي اعتراضي باب ديلن (نسخهء اصل) فهرست نکنم که با وجود ناشناس بودن براي من مخاطب غير بومي باز ارتباط مؤثري دارد...پس اين ادعا پوچ است يا اينکه من ايراني ناآشنا به مکانهاي بومي ترانهء باب ديلن و با وجود ندانستن حال و فضاي کانتري ميوزيک و نفهميدناش ، بنا به تعريف آقاي قائد از اسنوبيسم، به فهم آن تظاهر ميکنم...و در باب تفاعل هم که ميدانيم ، فعليت از دو سو صورت ميگيرد و هر دو طرف در آن مشارکتي فعال دارند...پس هم باب ديلن تظاهر دارد و هم من مخاطب نفهميده خودم را به فهميدن آن تظاهرات متظاهر نشان ميدهم...آيا اين وسط يکي خودش را نميفريبد؟...مطمئناً مخاطب تظاهر بيشتر متضرر ميشود...
آقاي معتمدي ادامه ميدهند:
بايد منتظر ماند و ديد که اين ستاره خلاق و محبوب در ادامه فعاليتش چه خط مشي يي را براي خود انتخاب مي کند. در ادامه نگاهي کوتاه خواهم داشت به مقاله مذکور نوشته «نازيلا فتحي».
ايشان گويا نميدانند که با وجود فقط «يک دهم» مخاطبان فهميده «محبوب» هم شد...بد نبود آماري هم از اين محبوبيت ميدادند.
آقاي معتمدي با ذکر جان کلام خانوم فتحي در ادامهء يادداشتشان با يک تير دونشان ميزنند:
نشان اول اين است که نويسندهاي آنچنان مسلط به ادبيات فارسي با نام نازيلا فتوحي را معرفي ميکنند که با شهامت کامل ادعا دارند:
او [محس خان نامجو] سه تار مي نوازد و استاد شعر و ادبيات کلاسيک ايراني است.
نويسندهاي که بدون هيچ تبحري در موسيقي و ادبيات مانند ديگر نويسندهگان کممايهء هموطناش تنها از «دهاناي گنده» بهرهمند است...بهگونهاي که حتا نيويورک تايمز سياسيکار هم ذرهاي از سقوط اعتبار خود با ميدان دادن به چنين نويسندهگاناي واهمه ندارد...
و با نشان دوم، مچ خود را باز ميکنند...چون برخلاف نظر آقاي معتمدي اين غير ايرانيها نيستند که در فهماندن يک موسيقي ايراني به جهانيان پيش قدماند و آقاي محسن خان را کشف کردهاند بلکه يک خانوم ايراني حالا دارد ميکشفانداش...
تو گويي تنها يک دهم ايرانيان توانستند او را بفهمند و با اينحال محبوبشان بشود...حال بايد منتظر ماند و آنروز را ديد که غير ايرانيهاي هميشهچيزفهم چهطور با وجود نفهميدن (به غير از يک دهم آنها) زبان فارسي بهتر از مخاطبان ايراني آشنا به زبان مادري ميتوانند زبان او را بفهمند...بلکه خارجيهاي مستشرق بفهمند و مانند سابق خودمان را به خودمان معرفي کنند بلکه آنوقت از رو برويم و اينقدر نمکنشانس و ناسپاس نباشيم...
من هم مانند آقاي معتمدي منتظر آن «وقت گل ني» ميمانم.
که «ني» سازيست برخاسته از سوز ناي و وقتي به گل بنشيند سوراخهاي داغدارش ميپوشد و هواي ديگري براي دميدن در آن ندارد و از صدا خواهد افتاد...