بي تو              

Saturday, September 1, 2007

پابرهنه در ميخلاخ

ببخشيد پابرهنه وسط فکر کردن‌تان پريدم...اما گفتم يک چند نکته همين‌طور الکي بپرانم و دفع بلا کنم...تا شما به دنبال اديب سلطاني مي‌گرديد و واژه‌ها را مي‌گواراييد...من اين مصاحبه از عبدالله کوثري را وارد فکرتان کنم...دو قسمت‌اش را بخوانيد...اگر نخوانده‌ايد...به کهنه و نو بودن‌اش کاري نداشته باشيد...شايد تا چند لحظه‌ء ديگر اصلاً موضوع فکريدن را تغيير دهم.

مثلاً‌يادم آمده‌است وقتي فهم عربي وارد زبان فارسي شد ، آن‌قدر جنبيد و از خواب پراندندش که فهميدن شد...مصدر مرخم شد: فهم...فعل متعدي شد: فهماندن...خب با دست‌گاه زبان فارسي چه‌را اين‌کارها را نکنيم...شايد دوييچ‌مگوييک افراطي باشد...کمي نرمش بد ني‌ست...بد ني‌ست دوباره سري به پيش‌نهاد‌هاي قديمي بزنيم و فرهنگ لغت‌اي از آن‌ها فراهم آوريم...
بيروني از وجه علمي چه پيش مي‌نهد؟...پورسينا ازجنبهء فلسفيدن، چه‌چيز...و سعدي از زبان گزارش‌اي...حافظ از براي حس‌آوري...ترکيبات چه‌گونه‌اند؟...تصويرهايي که از ترکيبات زاييده مي‌شود چه‌گونه‌اند؟ آيا به تعداد هر نويسنده مي‌توان: ترکيبي و تصويري فهميدني داشت؟...من مدعي هستم: بله...آيا زبان را مي‌تواند بازيافت؟...آيا زبان فارسي تبديل به زباله‌ء بي‌مصرف نشده است؟...جنس مرغوب براي زبان چي‌ست؟...آلياژ زباني به‌کار مي‌آيد؟...مونتاژ چه‌طور؟...

خب به نظرم کمي رنگ‌تان پريده‌است و کمي گرخيده‌ايد...عيبي ندارد...
حالا اين يادداشت مختصر ولي مفيد درباره اديب سلطاني را بخوانيد...قول مساعد مي‌دهم...کم‌کم بيش‌تر به اين مرد عزلت‌نشين علاقه‌مند شويد.و من هم که مي‌دانيد عاشق آدم‌هاي گم‌وگور شده هستم...از اين بابت آن‌ها که دالي مي‌کنند و دوباره خودشان را مي‌محوانند...نه...باب طبع من نيستند...نمونه‌وار: شميم بهار که دوستي با خنده و شوخي مي‌گفت: شميم بهار خود آيدين آغداش‌لو است که در کمرگاه شَم‌ايران ، مي‌رود در ييلاق‌اش و با خودش چايي مي‌نوشد و از قديم مي‌گويد...شايد جسته و گريخته بساط بچينند تا با عزلت‌نشين و نه پرده‌نشين که دوستي به غبار قديم به‌نام جمشيد ارجمند را هم دمي به خمره‌ء ياد ايام بزنند...و ضريح دل را غبارروبي کنند.
راستي مي ناب خوردم به خوش‌باشي شما...به طعم نه گيلاس که بوي ملايم انگور...داغ شدم...گيج رفتم...سيگاري چاقيدم، چاق شدم...باد کردم در خلسه...و به‌ياد خموشي زير لب آواز پنبه‌زن سردادم.
.
.
.
آخ بوي سيب دم‌کرده مي‌آيد...ولي شراب من بوي سيب که نمي‌دهد؟...زبان آماس مي‌کند...خنده بر خاطره مي‌شورد...و از دل هرچه آشوب مي‌شورد...و بر هرچه شيريني شوره مي‌بندد.