بي تو              

Friday, September 14, 2007

عشق داند و بس

عاشق رقصflamenco هستم...وقتي دست‌ها از هم باز مي‌شود و انگشت‌ها به پشت دست برمي‌گردد...مانند بال‌هايي که يک فلامينگوي عاشق براي جفت‌اش مي‌رقصاند...رقص پاها و پاشنه کوباندن و ضرب گرفتن با آن‌ها...وقتي گوشهء دامن بلندشان بالا مي‌زنند...آن چاک سينه‌ء کولي‌ها...آخ لورکا لورکا...وقتي کنتس زيباروي ما پابرهنه مي‌شد و در جمع مي‌رقصيد...چه گردي...چه غباري...چه flamingo عاشق‌پيشه‌اي مي‌شد...وقتي طاعون کامو را خواندم...همه‌ش فضاي اسپانيا در ذهن‌ام تداعي مي‌شد...تا سال‌ها آرزوي کودکي‌ام زنده‌گي در کشور هميشه آفتاب اسپانيا بود...
هنوز مزه‌ء فيلم درخشان کارلوس سائورا و آن باله‌ء قشنگ‌اش را فراموش نكرده‌ام.
گروه تياتر لاباراکا...نمايش‌نامه‌ء «عروسي خون»...رقص عربي...چه لباس‌هايي!!!...آندلوس...واي واي...
هربار که شکيرا را مي‌بينم حالت تهوع عجيبي به من دست مي‌دهد...چه‌طور ممکن است کسي تا اين حد رقصي را به ابتذال بکشاند؟ صد رحمت به شهناز تهراني خودمان.