ديالوگنويسي 2
يک سکانس مانده به آخر فيلم «نامادري»، ساخته کريس کلمبوس ، يکي از درخشانترين بازيها و در عين حال معرکهترين ديالوگها رقم ميخورد...بهتر آن است ديالوگ زير با بازيهاي درخشان «سوزان ساراندون» در نقش مادر و «جوليا رابرتز» به نقش « نامادري » ديده بشود...با اين حال خواندن خود ديالوگها نيز بهتنهايي بسيار آموزشي و خواندنشان جذاب است...
شروع کنندهي گفتوگو ، نامادري است...مادر به بيماري پيشرفته سرطان لنفاوي گرفتار است..مدتي است كه از همسر جدا شده است و بچهها نوبتي دست او و شوهر هستند...نام «بن» پسر خردسال مادر ، «آنا» نام دختر نوجوان مادر و«جکي» خود مادر است که در گفتوگو برده ميشود...چند ماه پيش از اين گفتوگو بن که دست نامادري سپرده ميشود در اثر شيطنت بن چند ساعتي گم ميشود و بهانهاي براي سرکوفت مادر به نامادري ميشود...با هم ديالوگ زير را ميخوانيم:
کافه . شب. داخلي
هردو شخصيت با اوج گرفتن احساسات درونيشان نرم نرم ميگريند...
ـــ چي شده؟
ـــ من هم پارسال بنُ گم کردم
ـــ چي؟
ـــ تو سوپرمارکت
ـــ دروغ ميگي
ـــ نه
ـــ امکان نداره تو يه لحظه هم اون بچه رو گم بکني
ـــ امکان داره
ـــ بن که چيزي نگفت
ـــ اون فقط يادشه که پيداش کردم
ـــ چهرا به من نگفتي؟
ـــ خودت ميدوني چهرا
ـــ هيچ وقت نخواستم جاي تو رو بگيرم...شايد به يه دليل نخواستم: چون اونوقت در تمام زندگيم مدام با تو مقايسه ميشدم...تو عالياي...اونا خيلي دوسات دارن...اگه تو نباشي هر روز...ظرف 20 سال آينده ميدونم...مدام به خودم ميگم کار-ات غلط بوده...اگه جکي بود...يه کار ديگه ميکرد...
ـــ مگه من چي دارم که تو نداري؟
ـــ تو بهترين مادر روي زميني
ـــ تو هم جوون و شادابي
ـــ با آنا چه کنم؟
ـــ ياد ميگيري
ـــ تو همهي داستانها رو بلدي...هميشه بودي...خاطرههات هست...منشأ خوشحالاي اونا در زندگي تويي...در تمام لحظهها...يادت هس؟...تو ميري...من ازدواج اونُ ميبينم...تو يه اتاق باهاش تنها ميشم...با تور سرش ور ميرم...لباساشُ صاف ميکنم...بهش ميگم: هرگز عروساي به اين زيبايي نديدهم...ترسام از اينه که...آرزو کنه...کاش...مامانام اينجا بود...
ـــ ترس من اينه که اين فکرُ نکنه...واقعيت اينه که لازم نيست انتخاب کنه...اون هردو مونُ داره...هر دومونُ دوس داره...اون آدم بهتري ميشه...چون هم منُ داره و هم تو رو داره...گذشتهشون مال منه...آيندهشون هم مال تو.
شروع کنندهي گفتوگو ، نامادري است...مادر به بيماري پيشرفته سرطان لنفاوي گرفتار است..مدتي است كه از همسر جدا شده است و بچهها نوبتي دست او و شوهر هستند...نام «بن» پسر خردسال مادر ، «آنا» نام دختر نوجوان مادر و«جکي» خود مادر است که در گفتوگو برده ميشود...چند ماه پيش از اين گفتوگو بن که دست نامادري سپرده ميشود در اثر شيطنت بن چند ساعتي گم ميشود و بهانهاي براي سرکوفت مادر به نامادري ميشود...با هم ديالوگ زير را ميخوانيم:
کافه . شب. داخلي
هردو شخصيت با اوج گرفتن احساسات درونيشان نرم نرم ميگريند...
ـــ چي شده؟
ـــ من هم پارسال بنُ گم کردم
ـــ چي؟
ـــ تو سوپرمارکت
ـــ دروغ ميگي
ـــ نه
ـــ امکان نداره تو يه لحظه هم اون بچه رو گم بکني
ـــ امکان داره
ـــ بن که چيزي نگفت
ـــ اون فقط يادشه که پيداش کردم
ـــ چهرا به من نگفتي؟
ـــ خودت ميدوني چهرا
ـــ هيچ وقت نخواستم جاي تو رو بگيرم...شايد به يه دليل نخواستم: چون اونوقت در تمام زندگيم مدام با تو مقايسه ميشدم...تو عالياي...اونا خيلي دوسات دارن...اگه تو نباشي هر روز...ظرف 20 سال آينده ميدونم...مدام به خودم ميگم کار-ات غلط بوده...اگه جکي بود...يه کار ديگه ميکرد...
ـــ مگه من چي دارم که تو نداري؟
ـــ تو بهترين مادر روي زميني
ـــ تو هم جوون و شادابي
ـــ با آنا چه کنم؟
ـــ ياد ميگيري
ـــ تو همهي داستانها رو بلدي...هميشه بودي...خاطرههات هست...منشأ خوشحالاي اونا در زندگي تويي...در تمام لحظهها...يادت هس؟...تو ميري...من ازدواج اونُ ميبينم...تو يه اتاق باهاش تنها ميشم...با تور سرش ور ميرم...لباساشُ صاف ميکنم...بهش ميگم: هرگز عروساي به اين زيبايي نديدهم...ترسام از اينه که...آرزو کنه...کاش...مامانام اينجا بود...
ـــ ترس من اينه که اين فکرُ نکنه...واقعيت اينه که لازم نيست انتخاب کنه...اون هردو مونُ داره...هر دومونُ دوس داره...اون آدم بهتري ميشه...چون هم منُ داره و هم تو رو داره...گذشتهشون مال منه...آيندهشون هم مال تو.