victim
«قهرمان ديروز، مستبد فرداست، مگر آنکه خود را همین امروز قرباني کند.»
قهرمان هزار چهره / جوزف کمپبل / شادي خسرو پناه
قهرمان هزار چهره / جوزف کمپبل / شادي خسرو پناه
در اين خانه چخوف زاده شد

To V. G. Korolenko
Moscow, October 17, 1887
I am extremely glad to have met you. I say it sincerely and with all my…heart. In the first place, I deeply value and love your talent; it is dear to me for many reasons. In the second, it seems to me that if you and I live in this world another ten or twenty years we shall be bound to find points of contact.
.
.
.
دکان از 5 صبح تا 11 شب باز بود. در پستوي مغازه از مشتريان خودي با ودکاي روسي پذيرايي ميشد.ميزبان کوچک در نبود پدر شنونده قصههاي خشن و لطيفههاي رکيک در عالم مستي و سستي زبان بود. خوب ميتوان حدس زد او در همان حال ناخواسته راوي شخصيتهاي خسته و درمانده داستانها و نمايشنامههايي شد که در کودکي به او هشدار ميدادند: «آنتوشا، تو گوش نکن! تو هنوز بچهاي». از بچهگي ناخواسته پاي به دنياي خشن بزرگسالي گذاشته بود. جمله آشناي پدر اين بود: «چارهاي نيست من کار ميکنم چهرا بچهها کار نکنند بايد آنها هم به پدرشان کمک کنند.» نطفه اصلي داستانهاي چخوف شايد در همان آغاز ناچاري بسته شد. پاوول يگوروويچ، پدر، چنان شور مذهبي داشت که در سيماي خشن او چهره مهربان مسيح نقش ميبست. و شايد به عکس. پدر شيفته برق و جلاي مناسک ديني بود و کودک جوش و جلا ميزد تا از اين فرايض شانه خالي کند. کابوس مغازه برق و جلاي کليسا را مکدّر کرده بود. درخشندهگي شمايلها، صليب کشيدن، زانو زدن، در مقابل چشمان فرزندي ضعيف ، سيمايي خشن ميساخت. زانو زدن در مقابل روح القدس، يعني به زانو درآمدن دربرابر فرمان پدر و اجبار پسران براي اداي فرايض نه به معناي دعوت حق يعني همان کتک خوردن سينه به سينه پدري بود وارث پدر که اکنون به خوبي آن را بر روي فرزندان پياده ميکرد. بوي بخور کليسا خاطره اشکي بود که بر پهناي صورت يخ ميبست و آب بيني که به زير زبان شوره ميبست و طعمي سرد به جا ميگذاشت تا يادآور خاطره تلخي از کليساي ارتدوکس باشد. مذهبي که رياضت و خلوص را يکجا به جا ميآورد. اما از آنجايي که آنتوشا صدايي خوش و گوشي حساس داشت در دسته همسرايان کليسا جاي يافت. پدر ويولون ميزد و صداي بم و مردانه مردان آهنگر به همراه صداي زير کودکانشان و تکخوانيهاي آنتون در هم ميآميخت. گروه آواز بيرون از دکان و نشسته بر روي جعبه هاي صابون مي نواختند. مادر در خانه هميشه غصه پوشاک فرزندان را داشت. آستيني بلند کند، وصلهاي بياندازد تا همواره کدبانوي خانه بماند. و کمي از خشم و خروش پدر را بکاهد. آنتون از کودکي ناقوسها را مينواخت. بارها و بارها اين کودک پاک سرشت ناقوس عزاي کسي را نواخت. صداي گرم و زيباي او براي نوحهسرايي آموخته شد. حنجره بيتاب و يخ بسته او با سوگواريهايي که پدر به او مشق ميداد هميشه گرم ميشد. از کودکي آموخت در مقابل شمايل مقدس سجده کند. کلهي سحر با برپاي پدر روح خست اش را در آيين ديني غسل دهد تا شکوفههاي کودکي پيش از موعد باز شود و به ثمر نشيند. پدر اما زياد هم بيذوق نبود، نواختن ويولون را خود آموخته بود و شمايلها را به ذوق خود رنگ ميزد. چنانکه چخوف در جايي مينويسد: «استعداد را از پدر به ارث برديم و روح را از مادر».
با تمام تلاش پدر، هنوز بازار کساد بود و از مغازه سود چندان عايدي نداشت. چهراکه پدر از آن ذوق خود بزرگترين هنر را نياموخته بود. بلد نبود چهگونه با مشتريان مهربان باشد. خسيس بود و برخورد تند و حقارت باري داشت. يک بار موشي که در ظرف روغن افتاده بود براي آنکه آلودگي را از عصمتاش بزدايد کشيشي فراخواند تا با خواندن ذکر و آداب تطهير آن را پاک کند. اين اتفاق که پشت درهاي بسته وقوع يافت به بيرون درز کرد و اهل محل را برآشفت. روغن هيچگاه فروش نرفت. مشتريان يکي يکي کم شدند. مغازه روز به روز کثيفتر ميشد. تنها مشتريان وفادار مي گساران بودند تا همچنان قصههاي وقيح و زبان خشن گوشهاي کودک معصومي را بخراشند.
جد پدري آنتون، يگور ميخائيلوويچ چُخ، سرف زاده بود. سرفها رعيتهاي خانهزادي بودند که آقابالاسر داشتند و تا زمانيکه دستشان به دهنشان برسد بندهي زرخريد ارباب بودند.
او با زيرکي و سخت کوشي توانست مدير پالايشگاه چغندر ارباب شود و حساب و کتاب بياموزد. در سال 1841 توانست آزادي همسر و سه پسر خود را نيز به بهاي گزاف نفري هفتصد روبل بخرد و نوبت به دخترش که رسيد کفگير به ته ديگ خورد و اين لوطيگري ارباب بود که دختر را به او بخشيد. ديگر نيازي نبود همان چخ سابق باشد. بلکه حالا يک آقا براي خودش شده بود و يک چخوف بود. با دختر يکي از تجار پارچه ازدواج کرد که سالها پيش در سفري تجاري و در منطقهاي از روسيه به وبا مبتلا شد و جان باخت. همسرش به محض شنيدن خبر مرگ شوهر راهي طولاني و پر خطر را به جان خريد تا دستکم جسد شوهر را بيابد. بعدها دختر او يعني مادر آنتون قصهي اين سفر پر فراز و نشيب را بارها و بارها تعريف کرد. به طوري که تأثيرات اين قصهها در داستان زيبا و مشهور «استپ» در دوران بلوغ نوشتاري چخوف خودش را نشان داد.
.
.
دکان از 5 صبح تا 11 شب باز بود. در پستوي مغازه از مشتريان خودي با ودکاي روسي پذيرايي ميشد.ميزبان کوچک در نبود پدر شنونده قصههاي خشن و لطيفههاي رکيک در عالم مستي و سستي زبان بود. خوب ميتوان حدس زد او در همان حال ناخواسته راوي شخصيتهاي خسته و درمانده داستانها و نمايشنامههايي شد که در کودکي به او هشدار ميدادند: «آنتوشا، تو گوش نکن! تو هنوز بچهاي». از بچهگي ناخواسته پاي به دنياي خشن بزرگسالي گذاشته بود. جمله آشناي پدر اين بود: «چارهاي نيست من کار ميکنم چهرا بچهها کار نکنند بايد آنها هم به پدرشان کمک کنند.» نطفه اصلي داستانهاي چخوف شايد در همان آغاز ناچاري بسته شد. پاوول يگوروويچ، پدر، چنان شور مذهبي داشت که در سيماي خشن او چهره مهربان مسيح نقش ميبست. و شايد به عکس. پدر شيفته برق و جلاي مناسک ديني بود و کودک جوش و جلا ميزد تا از اين فرايض شانه خالي کند. کابوس مغازه برق و جلاي کليسا را مکدّر کرده بود. درخشندهگي شمايلها، صليب کشيدن، زانو زدن، در مقابل چشمان فرزندي ضعيف ، سيمايي خشن ميساخت. زانو زدن در مقابل روح القدس، يعني به زانو درآمدن دربرابر فرمان پدر و اجبار پسران براي اداي فرايض نه به معناي دعوت حق يعني همان کتک خوردن سينه به سينه پدري بود وارث پدر که اکنون به خوبي آن را بر روي فرزندان پياده ميکرد. بوي بخور کليسا خاطره اشکي بود که بر پهناي صورت يخ ميبست و آب بيني که به زير زبان شوره ميبست و طعمي سرد به جا ميگذاشت تا يادآور خاطره تلخي از کليساي ارتدوکس باشد. مذهبي که رياضت و خلوص را يکجا به جا ميآورد. اما از آنجايي که آنتوشا صدايي خوش و گوشي حساس داشت در دسته همسرايان کليسا جاي يافت. پدر ويولون ميزد و صداي بم و مردانه مردان آهنگر به همراه صداي زير کودکانشان و تکخوانيهاي آنتون در هم ميآميخت. گروه آواز بيرون از دکان و نشسته بر روي جعبه هاي صابون مي نواختند. مادر در خانه هميشه غصه پوشاک فرزندان را داشت. آستيني بلند کند، وصلهاي بياندازد تا همواره کدبانوي خانه بماند. و کمي از خشم و خروش پدر را بکاهد. آنتون از کودکي ناقوسها را مينواخت. بارها و بارها اين کودک پاک سرشت ناقوس عزاي کسي را نواخت. صداي گرم و زيباي او براي نوحهسرايي آموخته شد. حنجره بيتاب و يخ بسته او با سوگواريهايي که پدر به او مشق ميداد هميشه گرم ميشد. از کودکي آموخت در مقابل شمايل مقدس سجده کند. کلهي سحر با برپاي پدر روح خست اش را در آيين ديني غسل دهد تا شکوفههاي کودکي پيش از موعد باز شود و به ثمر نشيند. پدر اما زياد هم بيذوق نبود، نواختن ويولون را خود آموخته بود و شمايلها را به ذوق خود رنگ ميزد. چنانکه چخوف در جايي مينويسد: «استعداد را از پدر به ارث برديم و روح را از مادر».
با تمام تلاش پدر، هنوز بازار کساد بود و از مغازه سود چندان عايدي نداشت. چهراکه پدر از آن ذوق خود بزرگترين هنر را نياموخته بود. بلد نبود چهگونه با مشتريان مهربان باشد. خسيس بود و برخورد تند و حقارت باري داشت. يک بار موشي که در ظرف روغن افتاده بود براي آنکه آلودگي را از عصمتاش بزدايد کشيشي فراخواند تا با خواندن ذکر و آداب تطهير آن را پاک کند. اين اتفاق که پشت درهاي بسته وقوع يافت به بيرون درز کرد و اهل محل را برآشفت. روغن هيچگاه فروش نرفت. مشتريان يکي يکي کم شدند. مغازه روز به روز کثيفتر ميشد. تنها مشتريان وفادار مي گساران بودند تا همچنان قصههاي وقيح و زبان خشن گوشهاي کودک معصومي را بخراشند.
جد پدري آنتون، يگور ميخائيلوويچ چُخ، سرف زاده بود. سرفها رعيتهاي خانهزادي بودند که آقابالاسر داشتند و تا زمانيکه دستشان به دهنشان برسد بندهي زرخريد ارباب بودند.
او با زيرکي و سخت کوشي توانست مدير پالايشگاه چغندر ارباب شود و حساب و کتاب بياموزد. در سال 1841 توانست آزادي همسر و سه پسر خود را نيز به بهاي گزاف نفري هفتصد روبل بخرد و نوبت به دخترش که رسيد کفگير به ته ديگ خورد و اين لوطيگري ارباب بود که دختر را به او بخشيد. ديگر نيازي نبود همان چخ سابق باشد. بلکه حالا يک آقا براي خودش شده بود و يک چخوف بود. با دختر يکي از تجار پارچه ازدواج کرد که سالها پيش در سفري تجاري و در منطقهاي از روسيه به وبا مبتلا شد و جان باخت. همسرش به محض شنيدن خبر مرگ شوهر راهي طولاني و پر خطر را به جان خريد تا دستکم جسد شوهر را بيابد. بعدها دختر او يعني مادر آنتون قصهي اين سفر پر فراز و نشيب را بارها و بارها تعريف کرد. به طوري که تأثيرات اين قصهها در داستان زيبا و مشهور «استپ» در دوران بلوغ نوشتاري چخوف خودش را نشان داد.