نان الكاهاليک
شب زفاف دو عروس و داماد را برای داستانام تجسم میکنم:
میخواهد شب اول تمام هیجان خود را جمع چار خط عشوه میکند...به گمانم تمام اسپرمهای یک هزارهام جمع شده است لابهلای حروف...خانوم ، آنجا...آن گوشه ایستاده...عضلاتاش را جمع میکند...
سر-ام را میخارانم...فرصتای میخواهم تا یک خط جمله را بدون اضطراب بگوید....اما فرصتای دیگر...پاکت سیگار را بیرون میکشم به او تعارف میکنم...داماد حالتاش جوریست که میگوید: ثنکس ، آی هَو...داماد خجالتای توی صورتاش ندارد...اما نگران ترس فروخوردهی عروس است...لبخند سردی روی صورتاش به گوشهها پخش میشود. در ته چشماناش خاطرهی شبای نقش میيندد که پس از دیدن صحنهای عاطفی، با تصویر وینونا رایدر استمناء کرده بود...چه چیزی آندو را به هم شبیه میکند؟...ته چشمان وینونا هم بیمار بود...وینونا اولین شبای که مست است و از مجلس رقص برگشتهاند...بیرون محوطه...به ریچارد گر میگوید: کام هیهر...به دیوار سنگی تکیه میزند...خندهی عاقل اندر سفیه ریچارد نباید اینطور باشد...ولی خب بازیگر بیخود همیناست و توقعای نیست...بازیگری که همهی نقشهایاش را بیبرو برگرد عین هم بازی میکند...شاید هم کارگردان مفهوم این صحنه را خوب درک نکردهاست...خندهی ریچارد آزار دهنده است...اما وینونا با خندهی مست که احساساتاش را با تکنیک جالبای به بازی میگیرد...میگوید: آیم سیریهس...ریچارد کمی خودش را جمع میکند...و نزديکتر میشود...معلوم است همچین بدش هم نیامده است...اینهمه وقت صرف کردهاست...اما نه خدایی یک نگاه به داستان میاندازم...با خودم میگویم...نه خداوکیلی تهمت نمیشود زد...وینونا انگار دستبردار نیست...با اضطراب قشنگای ، زیر لفظ ای ، میگوید: کلوس هیهر...از اینجا دیگر داماد پاپیون شده است...شاید بهگماناش عروس نیز به او گفته است: کلوس هیهر...قلب داماد به دستان آن دختر گره خورده که قرار است تا لحظاتای دیگر با بازیهای چشم به دور گردن ریچارد حلقه شود...به تمام این لحظات با چشمان بسته فکر میکند...اما امتناع ریچارد بسیار اخلاقیست...چون میداند دختر در وضعیت خوبی نیست...و ممکن است در هوشیاری رضایتای در بین نباشد...ولی خودمانایم مرد جماعت از اخلاق چه میفهمد...عزیز جان همهی اینها چس چس بیخودیست...پاشو بابا کاسه کوزهات را جمع کن...فیلمای که ریچارد گر توی آن بازی کند به فــِنــّار هم نمیارزد. چشمات را باز کنی میبینی ، خانوم از خواب برخاسته و آقا با لباس خواب پای تخت او را مینگرد...من راضی ، تو راضی حالا کی ناراضی؟...داماد سیگار را گوشهی لباش میگذارد و میرود توی اتاق و در را قفل میکند...عروس میزند زیر گریه.
کاغذ را مچاله میکنم...این صحنه را دوست ندارم.
میخواهد شب اول تمام هیجان خود را جمع چار خط عشوه میکند...به گمانم تمام اسپرمهای یک هزارهام جمع شده است لابهلای حروف...خانوم ، آنجا...آن گوشه ایستاده...عضلاتاش را جمع میکند...
سر-ام را میخارانم...فرصتای میخواهم تا یک خط جمله را بدون اضطراب بگوید....اما فرصتای دیگر...پاکت سیگار را بیرون میکشم به او تعارف میکنم...داماد حالتاش جوریست که میگوید: ثنکس ، آی هَو...داماد خجالتای توی صورتاش ندارد...اما نگران ترس فروخوردهی عروس است...لبخند سردی روی صورتاش به گوشهها پخش میشود. در ته چشماناش خاطرهی شبای نقش میيندد که پس از دیدن صحنهای عاطفی، با تصویر وینونا رایدر استمناء کرده بود...چه چیزی آندو را به هم شبیه میکند؟...ته چشمان وینونا هم بیمار بود...وینونا اولین شبای که مست است و از مجلس رقص برگشتهاند...بیرون محوطه...به ریچارد گر میگوید: کام هیهر...به دیوار سنگی تکیه میزند...خندهی عاقل اندر سفیه ریچارد نباید اینطور باشد...ولی خب بازیگر بیخود همیناست و توقعای نیست...بازیگری که همهی نقشهایاش را بیبرو برگرد عین هم بازی میکند...شاید هم کارگردان مفهوم این صحنه را خوب درک نکردهاست...خندهی ریچارد آزار دهنده است...اما وینونا با خندهی مست که احساساتاش را با تکنیک جالبای به بازی میگیرد...میگوید: آیم سیریهس...ریچارد کمی خودش را جمع میکند...و نزديکتر میشود...معلوم است همچین بدش هم نیامده است...اینهمه وقت صرف کردهاست...اما نه خدایی یک نگاه به داستان میاندازم...با خودم میگویم...نه خداوکیلی تهمت نمیشود زد...وینونا انگار دستبردار نیست...با اضطراب قشنگای ، زیر لفظ ای ، میگوید: کلوس هیهر...از اینجا دیگر داماد پاپیون شده است...شاید بهگماناش عروس نیز به او گفته است: کلوس هیهر...قلب داماد به دستان آن دختر گره خورده که قرار است تا لحظاتای دیگر با بازیهای چشم به دور گردن ریچارد حلقه شود...به تمام این لحظات با چشمان بسته فکر میکند...اما امتناع ریچارد بسیار اخلاقیست...چون میداند دختر در وضعیت خوبی نیست...و ممکن است در هوشیاری رضایتای در بین نباشد...ولی خودمانایم مرد جماعت از اخلاق چه میفهمد...عزیز جان همهی اینها چس چس بیخودیست...پاشو بابا کاسه کوزهات را جمع کن...فیلمای که ریچارد گر توی آن بازی کند به فــِنــّار هم نمیارزد. چشمات را باز کنی میبینی ، خانوم از خواب برخاسته و آقا با لباس خواب پای تخت او را مینگرد...من راضی ، تو راضی حالا کی ناراضی؟...داماد سیگار را گوشهی لباش میگذارد و میرود توی اتاق و در را قفل میکند...عروس میزند زیر گریه.
کاغذ را مچاله میکنم...این صحنه را دوست ندارم.