North of 60
سریال شمال شصت درجه را خاطرتان هست؟...چه سریال نازنینای بود...منطقهای در موقعیت 60 درجهی شمالی قطب...نزدیک به yellow knife...با آن اهالی مرموز سرخپوستاش...چه حالوهوایی داشت و محال بود قسمتی را با ولع نبینم...شما که غریبه نیستید ، عاشق شخصیت زن داستان هم شده بودم...و هربار شروع میشد طوری عاشقانه حالات و حرکات این زن پلیس محلی را دنبال میکردم که صدای اه و اوه همه بلند میشد : تو هم که؟ با این سلیقهات!...راست میگفتند زیبا نبود...اما زیبایی او در چیزی دیگر بود...میشل كنيدي زن بيوهی سرخپوستای بود که کینه از سفیدها داشت...او در مدرسهی سفیدان آموزش دیده بود...یاد گرفته بود چهگونه به قانون احترام بگذارد...اما خشماش عجیب جهتیافته بود...در پی آن بود که با همان قانون سفید ، آنان را به زانو درآورد...اما در این میان عاشق پلیس مردی شد که متأسفانه مانند چند پلیس مرد دیگر مرموزانه کشته شد...غریبهها در این اقلیم غريب توان ادامه راه نداشتند..یا دیوانه میشدند یا بهطرزعجيبي کشته میشدند و يا حتا برای همیشه ناپدید میشدند...اين زن چه غروری داشت نگاهاش...عجب صلابتای داشت کلماتاش...چه احساسات مگویی داشت...پر از سحر و راز بود...جدای از چرت و پرتهای این مردک قزمیت پائولو کوئیلو ، از بچهگی ، سرخپوستها و عرفانشان را دوست داشتم...بیآنکه فکر کنم آنان در تاریخ پر فراز و نشیبشان تمدن اُسّ و قرصای دارند یا نه...و یا اینکه چهقدر تمدن بهمفهوم مدنیت و زندهگی شهری (مدنی) در روح آنان دمیده شده است...
نمیدانم چهرا دیدن و شنیدن از «نیل یانگ» همیشه مرا به فضای شمال شصت درجه میبرد...شما میدانید این مرد «بانجو» به بغل چه تناسبای با آن ساز دهنی «وسترنر»ها دارد؟...
چپق دوستی؟...زبان دود؟...وای چه دورانای...
این هم موسیقی عنوانبندی سریال شمال 60 درجه...
.
نمیدانم چهرا دیدن و شنیدن از «نیل یانگ» همیشه مرا به فضای شمال شصت درجه میبرد...شما میدانید این مرد «بانجو» به بغل چه تناسبای با آن ساز دهنی «وسترنر»ها دارد؟...
چپق دوستی؟...زبان دود؟...وای چه دورانای...
این هم موسیقی عنوانبندی سریال شمال 60 درجه...
.
.
.