بي تو              

Wednesday, October 10, 2007

راز بوییدن‌ات با من خواهد ماند

هیچ رنجی برای من بالاتر از این نی‌ست که وقتی به تو زنگ می‌زنم و نفس در سینه حبس می‌کنم و با خودم خدا خدا می‌کنم گوشی را برداری...ام‌روز قبل آن‌که به تو زنگ بزنم ،‌یک قرص انداختم بالا...رفتم گوشه‌ای ایستادم و سیگار آتش زدم و در آن لحظه نام خدا چه به داد آدمی می‌رسد...چشمان‌ام را بستم و چند بار گفتم: خدایا خدایا دوباره به اغماء نرفته باشد...خدایا گوشی را بردارد...انگشت‌ام روی شماره‌ات میخ‌کوب شده است...می‌ترسم از شماره گرفتن...خدایا چه‌را ؟...چه‌را؟...من دوست‌اش دارم...گناه من دوست داشتن او نی‌ست...گناه من این است که بلد نیستم با عشق خود چه‌طور حرف بزنم...بلد نیستم...شماره‌ات را با دل‌هره می‌گیرم...دی‌شب خودم را وزن کردم هفتاد کیلو شده بودم...مي‌داني در اين فاصله يعنی چه؟...خدایا خدایا...کمک کن گوشی را بردارد...وقتی گوشی را برمی‌داری در پی این‌ام حس صدای‌ات را تغییر نداده باشی...برای این‌که گیر ندهم چه شده است...برای این‌که نگویی چیزی نشده است و رسمی‌تر از پیش با من حرف نزنی...کاش می‌توانستم به تو بفهمانم وقتی با من رسمی حرف می‌زنی چه‌قدر حال‌ام بد می‌شود...وقتی صدا‌ی‌ات حالی‌م می‌كند از دست‌ام رنجيده‌ای...مثل آن‌وقت که مسافرت بودی...بغض‌ای به سینه‌ام چنگ زد...خدایا چه‌را باز خطا کردم؟...
و اگر تو...و اگر تو اين مرا هم باور نمی‌داشتی و فکر می‌کردی مثل خیلی‌ها که راحت قسم می‌خورند قسم می‌خورم...نمی‌دانستم چه خاکی به سر کنم...وقتی با تمام وجودم می‌گویم:

به روح پدرم...

یک‌بار این زبان صاحب‌مرده نشد راحت و آدم‌وار بگویدت: [...] جان...خیلی دوست دارم پشت تله‌فون بگویم: [...] جان ! من در نوشته‌های‌ام هیچ کژ و کوژ نمی‌کنم که یک نوشته به هزار نفر بگیرد...و وقتی زنگ می‌زنم و می‌گویم این نوشته را از تصویر زیبای تو الهام گرفته‌ام بدانی دروغ نیست...باز فکر نکنی از آن حرف‌هاست...دوست دارم با نوشتن برا‌ی‌ات خودم را سبک كنم...دوست دارم زود زود ببینم‌ات...اما...اما...دیدن‌ات با آن حالت ديدارهای فوری...آن سوک‌سوک همیشه‌گی...مانند آدم تشنه‌ای که لب‌اش را به دهانه‌ی مرطوب قمقمه بگذارد و هنوز ننوشیده از دست‌اش بکشند...دوست دارم در آن وقت ، زمان از هستی ساقط شود...به چه زبانی بنویسم‌ات:

لعنتی من واقعاً‌ دوست‌ات دارم...‌می‌خواهم دستان‌اترا گبيرم و سير ببويم‌شان...چه‌کار کنم تا باور کنی؟...بگو...بگو...به‌خدا می‌خواهم نوشته‌ها را همه معدوم کنم...و فقط برای تو بنویسم...برای تو که برای دل خودم نيز هست...

مثل دیوانه‌ها می‌خواهم در یک دشت‌ فراخ عريان شوم از اين‌همه مكاشفه‌ی هيچ و بي‌هيچ رازی با تمام وجود فریاد بزنم:

خدا؟...به چه زبونی به‌ش بگم دیوونه‌ش‌ام...خدااااااااااااااااااااا؟

صدای من بپیچد و صدای تو را باد با خود بیاورد که: علی‌رضا باور کردم...باور کردم . با خلوص نیت گفتی...

چه‌را باد خاموش است؟...صدای‌ام در گوش‌ام می‌پچید و منتظر روزی می‌مانم که باد صدای‌ات را بیاورد:

علی‌رضا دوست‌ات دارم.