صوفی گر از لا دم زند
کم پیش میآید صفای باطنی در ميان وبلاگنویسان مانند صفای مجتبا سمیعینژاد پیدا کنی...باور کنید...این آقای دوستداشتنی وقتی مینویسد...از آنهمه بیطرفیاش...از آنهمه حس انساندوستیش...بارها شدهاست که اشک به چشمانام نشانده است...حس غریبی از خواندن نوشتههای مجتبا به من دست میدهد...کم ندیدهام وبلاگنویسانای که بهمحض یک شب بازجویی ، یا استحالهی کامل شدند یا ذکر شب و روزشان مباهات به همان یک شب شد و به عالم و آدم منتاش را گذاشتند...اما محال است این حس را از نوشتههای مجتبای عزیز پيدا كنی.
وقتی این نوشتهی مجتبا را خواندم ، سرشار از حس خوشبختی شدم...و افسوس خوردم چون مثل او دل صافی ندارم...گفتناش برایام سخت...خیلی...
فقط برای ادای دین به احساسام این چند سطر را نوشتم...همین.
وقتی این نوشتهی مجتبا را خواندم ، سرشار از حس خوشبختی شدم...و افسوس خوردم چون مثل او دل صافی ندارم...گفتناش برایام سخت...خیلی...
فقط برای ادای دین به احساسام این چند سطر را نوشتم...همین.