بي تو              

Saturday, April 12, 2008

یاد باد آن روزگاران یاد باد


در جمعی نشسته بودیم که سخن از زن سرخ پوش بود و اشک به چشمانم نشست وقتی دوباره روایت مسعود بهنود نازنین در گوشم زنگ نواخت. و حالا بعد چند سال وقتی دیدم حرمت می گذارند و از کبری یادی می کنند باز اشک به چشمانم می نشیند.بگذار تا روایت تکراری ابراهیم گلستان را من نیز بازنویسی کنم. چه اشکالی دارد همه مان دست به کار شویم واین تکه را برای دل خودمان چندین و چند بار بازنویسی کنیم:
.
.

.

(...)
رفتم آن جلد لاغر آکنده از بيان زندۀ بيدادگر را که سالها پيش با عنوان «با تشنگي پير مي‌شويم» در آمد، در آوردم. از آن برايش تکه‌ها خواندم. شعر کار خود را کرد. خود را مي‌گرفت نگريد، که عاقبت نتوانست. افتاد به هق‌هق. بلند شد رفت. بعد که آمد گفت: اين از کجا آمد، کيست؟ گفتم: همين ديگر. بي‌خبر هستيم. به‌خود گفتم، و همچنان هميشه مي‌گويم، در دالان تنگ هياهوي پرت غافل مي‌شويم از دنيايي که در همسايگي زندگي دارد. گفت: مثل رگ بريده خون زنده ازش مي‌ريخت. گفتم: همين ديگر. گفت اسمش هم به گوش من نخورده بود، اسمش چيست؟ گفتم: همين ديگر. اشکال از اسم و آشنايي با اسم مي‌آيد. از روي اسم چه مي‌فهميم؟ اسمش بنا به آنچه معروف است «شهرزاد» است. گفت: نشنيده بودم من. گفتم: شايد هم ديگر خودش نمانده باشد که باز بگويد تا بعد اسمش را در آينده ياد بگيريم. به هر صورت، اول شاعر نبود، مي‌رقصيد. نگاهم کرد. شايد از فکرش گذشت که دستش مي‌اندازم، که دور باد از من در حرمت دوست. گفت: ما تمام مي‌رقصيم. گفتم: بعضي بسيار بد جفتک مي‌اندازند. و بعد رفتيم توي آفتاب نشستيم. غنيمت بود. کتابش را برداشت شروع کرد به خواندن.


.
.
.
هیچ وقت علاقه ام به سروش هیچکس را پنهان نکرده ام و اگر به من بود یک فیلمی درباره سروش حتما می ساختم. شاید فیلمی مانند 8 mile امینم می شد.سروش را همیشه درقالب فیلمهای بی نظیر گاس ون سنت می بینم. اگر شما هم به سروش علاقه دارید کارجدید او را بشنوید:


.
.
.
سالی که قرار بود اسکار یک عمر پر افتخار به الیا کازان بدهند واکنش ها بسیار جذاب بود . از این میان واکنش کارگردان بسیار نازنین استیون اسپیلبرگ بیش از بقیه مرا به احترام واداشت...هرکس ذره ای شرافت داشته باشد مطمئنا نگاه بسیار انسانی و آن حضور همیشگی کودکان بی گناه فیلم های اسپیلبرگ را به خوبی می بیند...آن دخترک زیباروی دمادم در وحشت ، فیلم جنگ دنیاها ، را خاطرتان هست؟...سالی که قرار بود الیا کازان هدیه اسکار بگیرد...دوباره گذشته سیاه کازان رو شد و مارلون براندو که بیش از هرکسی مدیون استاد بود سر به اعتراض جنباند و حتا از کف زدن و احترام گذاشتن امتناع کرد...شاید بغض های معمول مارتین اسکورسیزی فیلمساز خشن و اما بسیار احساسی می توانست این خلا را پر کند . اما واکنش اسپیلبرگ از همه زیباتر بود...او بی آن که به شکوه استاد برخیزد...از روی همان صندلی و نشسته ، هم معترض خیانت استاد بود و هم کف زنان به احترام خدمات استاد نگاه خاصی نشان همه داد.
اما امسال اسپیلبرگ جدی تر از این ها بود و از کارگردانی افتتاحیه بازیهای المپیک نیز سر باز زد.
پس از بریتانیا و آلمان و فرانسه نوبت به "بان کی مون" هم رسید و صحبت از تحریم المپیک شد... در دل می گویم کاش اینگونه فشارهای جهانی نیز بر سر حکومت ایران آوار می شد به جای آن همه گیر و گور به فن آوری هسته ای و می پرداختند به نقض حقوق بشر و نبود دموکراسی در ایران...کاش چنین حرکت شایسته ای در مقابل چین ناقض حقوق بشر به دیگر کشورهای بسته مانند ایران نیز سرایت کند...شاید هم همه اینها شاخ کشیدن به گراز وحشی برای رماندن موش کور باشد.
.
.
.
«کاری که پریشب ها هنوز سال تحویل نشده بود البته فقط برای خودم انجام دادم، به جهت استقبال از یک عید یا یک جور عیدی دادن به خودم، برای ایجاد آن حس شوق یا رقت قلب لازم به جهت روبه رو شدن با تصور عید انجام دادم این بود ــ جایت خالی ــ قوطی نوارفیلم قدیمی شبی با ونوس را آوردم و گذاشتم در دستگاه و ــ به قول قصه های قدیمی ــ «به دو زانوی ادب» نشستم درحضورش به تماشا.یعنی جلوترش برای آن که به این مراسم طعمی و عطری ازعید خودمان بدهم ، رفتم و برای خودم از این چایی «لب تلخ» خودمان که برای موقعیت های خاصی کنار گذاشته ام ، یک پیاله چایی درست کردم. در لیوان شفاف هم ریختم که رنگ سرخ تیره اش را خوب بروز بدهد و آدم لیوان را که بلند می کند و جلوی نور می گیرد ، پشت سرش گستره باغ چایی شمال باشد و زمزمه نهر و آواز پرنده ها و لکه لکه ابرهای خیلی سفید، در آسمان خیلی آبی...چایی را مزه فیلم کردم و دکمه را زدم و گفتم: بخوان، برایم و جدا کن ما را از این در و دیوار و زمانه که از زمین و زمان مألوف ما این همه دورست...فیلمش...فیلم سیاه وسفید گمنامی ست، از این فیلم های به اصطلاح کمدی- رمانتیک ( که البته با ریخت و معنی کمدی- رمانتیک های امروزی فرق دارد!) ؛ سرگذشت جوان خیال باف و دست و پا چلفتی ساده ای، کارمند جزء یک فروشگاه بزرگ ( بگو خود خود آدم در دوران نوجوانی اش! ) که سر ازپا نشناخته شیفته مجسمه ونوس می شد که در فروشگاه آنها گذاشته بودند...و چه سمبلی برای عشقی یک سویه و بی پاسخ بارزتر از علاقه به مجسمه ای زیبا و سرد و بی اعتنا به سوختن و گداختن تو ( عرض کردم: خود خود آدم در آن دوره خاطر خواهی های از راه دور به یکی از این مجسمه های برازنده سرد بی اعتنای اعیانی افسانه ای! ). این آقای کارمندجوان شدید دل باخته این مجسمه ونوس است تا آن که شبی ( از شدت آرزوی او؟) این مجسمه جان می گیرد......و حالا فکر کن که معادل زنده ونوس ، یعنی شایسته ترین نمونه برازندگی انسان ، نه فقط در آن زمان ، بلکه در کل تاریخ سینما تا به امروز ، چه کسی می توانست باشد، که برای ایفای نقش ونوس ( اوج جلوه خلقت) شایسته ترین به حساب بیاید ، جوریکه انگار آن جامه سده باستانی را به قالب وجود او بافته باشند؟ چه سوالی! کسی را به جز آن بانوی برازنده ، اوا گاردنر ، می شد در قالب و قواره ونوس مجسم کرد؟ آن هم نه فقط در تناسب ظاهر ، که در روحی که در پشت این ظاهر پنهان بود و در نگاه چشمها و در لبخند بروز می کرد و نه در تدبیرهای پیش پا افتاده برای ایچاد جاذبه. نقش را به این بازیگر سپرده بودند، ناگزیر ، که انگار که مفهوم ونوس و روح برازندگی به او هم ختم شد ( خانم های سینمای امروز را هم که ملاحظه می کنی ، مثل بنده ملاحظه نمی کنی)...فیلم درخشانی از نظر سینمایی ( به لحاظ «هنری» و از این حرفه ها) نیست ، ولی حضور این بازیگر در آن قطعا علت و توجیه به پا کردن بساط فیلم بوده، یعنی فیلم را بر اساس شخصیت و تیپ خاص او ، احساسی که این تیپ در بیننده ها برمی انگیخت ( که مطلق تحسین کمال خلقت بود) ساخته بودند. فیلم جلوه گاه وجود او بود به تمامی ، با بهانه ای بسیاراندک از قصه ای برای این جلوه گری و البته نقش آرزوهای کارمند ــ محصل ــ گذرنده های گم و گمنام و کم جرأت ( حتی در خواب ــ آروزها )هم بود، در معنایی و شکلی که به صورتی بسیار پاکیزه و معصومانه و خیال انگیز ، مفهوم دل باختگی در آن زمان در سینما و شاید در زندگی اطراف ما داشت...»
پرویز دوایی / مجله فیلم 376