بي تو              

Friday, October 10, 2008

آدم‌ هم ان‌قدر پرده؟...عین آمار بود ها؟

می‌گویی: سر کارمان گذاشته‌ای؟ پس چه‌را داستان آن کلانتری را ننوشتی؟...

نه به جان تمام اجدادم...ولی چون موضوعات توی ذهن‌ام همین‌طور تل‌انبار می‌شود و نوشته‌های قبلی زیر آن زنده‌‌به‌گور می‌شوند...این است که شرمنده دوستان می‌شوم...ورنه نه بازی‌ست و نه اطواری دروغین برای گنده کردن موضوعی.

داستان و شاید ماجرا (آن‌چه جریان دارد. که البته الان ندارد.) از آن‌جا آغاز شد که جایی داشتیم تصمیم‌های مهم مملکتی می‌گرفتیم و برادران سخت‌کوش نیروی انتظامی چون خیلی به نقاط حساس اشراف کامل دارند و من‌باب احتیاط احوط با برخوردی کاملاً ژنریک شروع به ترساندن ما کردند تا انواع و اقسام گربه‌های خیابانی و دست‌آموز و دله و سلیم‌النفس را حتی حجله‌کش کنند مبادا گفته باشی دم‌ات قیچ...

برادر سخت‌کوش نیروی انتظامی که رییس کلانتری یکی از نقاط شلوغ و پر تردد بود...مورد تذکر جدی ما قرار گرفت...از ایشان مورد جرم را خواستیم و ایشان بی‌پاسخ گذاشتند و هم‌چنان به رفتار انسانی خویش اصرار داشتند که ما نیز به تذکرات حیوانی خویش مصر بودیم و از چیزی به نام حق و حقوق حیوانی خویش داد سخن داشتیم...
برادران سخت‌کوش نیروی انتظامی بسیار زیرپوستی بازی «من مأمورم و معذور» را به نحو احسن اجرا می‌کردند. طبق معمول که بنده هم مشخصات احراز هویت هم‌راه خود نداشتم در مظان انواع و اقسام ارتباطات نامشروع و نامعقول با صهیونیزم بین‌الملل و حق‌وق بشر قرار داشتم و بهانه‌ی خوبی برای بازجویی جانانه‌تر داشتم...چشم‌ام کور و دنده‌ام نرم...مدرک کافی برای اثبات حیوانیت خویش که نداری...پس باید به همان عقیده برادر سخت‌کوش نیروی انتظامی هم احترام بگذاری...باید سر ِوقت جا بروی درست مانند دیگر آدم‌ها...و هیچ خوب نی‌ست مانند حیوان یله باشی...
برادر سخت‌کوش نیروی انتظامی شغل شریف‌مان را می‌پرسید...از ما انکار و از ایشان اصرار...مگر حیوان اهلی کاری جز حمالی برای آدم‌ها هم دارد؟...
برادر سخت‌کوش نیروی انتظامی دوباره اصرار ورزید...بالاخره به یکی از مشاغل شریف حیوانی یعنی روزنامه‌نگاری اشاره داشتیم...نمی‌دانیم چه‌طور شد که یک‌هو رنگ از رخ برادر سخت‌کوش نیروی انتظامی برگشت...و با این‌که ما را به داخل خودروی زیبای کلاس E خود راه‌نمایی می‌کرد و به‌ قه‌قه‌ی ما خیره بود و ما هم با شادی داخل خودرو می‌شدیم با هم‌کار پایین‌تر خود بیل بیل می‌کرد که با این موجودات حقیر و حشرات عرض چه‌گونه رفتار کند...حشرات‌ای که مزاحم چرت الاغ‌ها هستند.

حالا فکر می‌کنید ادامه دادن این داستان تکراری و خمیازه‌آور ولی در بطن خود سراپا موقعیت جفنگ برای‌تان جذاب است؟...اگر فقط دیالوگ‌هایی که رد و بدل می‌شدند را جزء به جزء نوشته ‌شوند از دیالوگ‌های Pinteresque هم جذاب‌تر خواهد شد. به احترام دیگر خواننده‌گان‌ای که شاید نخواهند بیش از این خمیازه بکشند...الباقی داستان را در تخیل خود بازسازی کنید...اما قول می‌دهم از این‌جنس دیالوگ‌ها برای‌تان بنویسم.