بي تو              

Sunday, March 1, 2009

خانوم من...
خانوم خوش‌گل من...
خودت مي‌داني چه‌قدر اين كلاه را دوست دارم...خودت مي‌داني وقتي آن‌روز به‌ات گفتم: كلوديا كارديناله يعني چه...
خانوم من خودت مي‌داني چه حسي دارم با اين‌جور كلاه‌ها...

اگر بداني وقتي لبه‌ي اين كلاه را بگيري و پرت كني توي صورت‌ام چه حسي دارد؟...آن‌وقت هر روز توي صورت‌ام پرت مي‌كردي و من هم مانند فريزبي روي هوا مي‌قاپيدم‌اش...
تو توي هوا مي‌پريدي و قوس كمرت را دو برابر مي‌كردي و عطر تن‌ات هوا را مست مي‌كرد و من قفا مي‌خوابيدم و موج تن‌ات را رصد مي‌كردم و با سر انگشتان‌ام تاش رنگين‌كمان از هاشور تن‌ات در غلظت هواي اتاق‌مان پر مي‌شد...و تو دوباره كلاه از سر برمي‌گرفتي...برهنه‌تر از هميشه...