بيوگرافي لُخم
پيشفرض
چهقدر خوب است آدم يكي را دوست داشته باشد...چهقدر خوب است نسبت به يكي تعصب داشته باشي....چهقدر خوب است كه من هاندكه را عميقـاً دوست دارم.
اثبات هيچ
يكي از صحنههای ِ نفرتانگيز برای ِ من همراهي كردن قهرمانمان است...دست بر شانههاياش ميزنيم...اشك براياش ميريزيم...دستمال براياش تكان ميدهيم...طاق نصرت ميبنديم...اما با يك اشاره او را از خود جدا ميكنيم...او از لحظهاي كه ميرود تا برای ِ ما آبرو بياورد...تا لحظهی ِ بازگشت...ديگر از آن ما نيست...او حجاب بزدلی ِ ماست...نفرتانگيز ترين جمله وقتيست كه از دهان همراهي ميشنوي...
« خيلي قبولات دارم »...اما او نيز دست بر شانههايات ميكوبد و ميگويد« فقط كار خود توست»...نفرتانگيزترين مردمان، مردمانياند كه قهرمانشان را دودستي روانه ميدان رزم ميكنند...پشتاش بزدلانه رجز ميخوانند...تو مرد ميداناي...اما من كجا ايستادهام؟...من او را با مشت و لگد به وسط ميدان هي كردهام...با همان حركت نرم دستان كه هولاش ميدهيم و هي ميكنيم...اسباش را پي ميكنيم...زره بر تناش ميكنيم...شمايل قهرماني بر تناش ميپوشانيم...اما لحظهی ِ مبارزه...او بايد تنها باشد...او بايد برود و آبرو برای ِ ما بياورد...او محكوم است كه تنها برود و تنها برزمد...ما او را با اشك و عشق از خود دور ميكنيم...تصوير مادراني كه شانههای ِ فرزندان خود را ميفشارند و بعد يكباره تفاش ميكنند به ميدان جنگ هميشه آزارم داده است...در حماسهی ِ هومر پس از سالها نبردي كه در اوديسه ميگويد ،به هنگام يادآورياش، نفرين بر جنگ ميفرستد...اما هيچگاه در حماسهی ِ ما نفريناي نبود...هميشه تقديس بود...زندهباد قهرمان تكهپارهمان..زندهباد لش متعفن برادر قهرمانمان كه به رقت جان كند و ذليل مرد...نفرين بر خرمشهر...نفرين بر آبادان كه جز خاطرات نكبت چيزي نداشتند...سلسله مراتب نظامي هميشه رنجام داده است و بابت اين عدم تمكين بارها سختي كشيدم...هميشه دنبال رهايي از اجرای ِ فرمان بودم...راهام را از مقابل فرمانده گوساله كج ميكردم تا هم به او سلام نداده باشم و هم عملي غيرقانوني نباشد...خودم را از حلقه بيناموسهای ِ همرزم جدا ميكردم تا به وقت تشويقي آدمي نفروشام...حتا اگر مانده باشد همان آدم ِفروختني ، خودش پيشتر كاسبی ِ آدم داشته باشد...سرباز صفر شدم...سرباز صفر...يك 0 منفي...يك oمثبت... چه فرقي ميكند؟...يك صفر تو خالي...و حالا با خيال راحت چيزي برای ِ باختن نداشتم...قهرمان نبودم كه دستي بر شانهام بكوبند و بگويند: گمشو برو آبروی ِ ميهن و وطنمان باش...برو اي آرش...آرش بيضايي را يادتان هست؟...آرش كسرايي را چهطور؟...با اينحال هميشه شكنجه شدم...چون فرماندهی ِ گوساله ميدانست چهگونه از او فرمان نميبرم...ريشام را تا ته ميتراشم...و هيچ درجهاي بر خود نياويختهام...بند پوتينام انداخته نيست...فانـُسقهام هميشه به گردنام آويخته است.پَرَك كلاه ، رو به آسمان است...موهايام هميشه صفر ِصفر است...مانند خودم، صفر...تا ته تراشيدهام...با نمره صفر...و همه نفرينام ميكنند چون به گمانشان اين برای ِ خوشرقصي و آزار همرزمان بيناموس است...لباسام آنقدر تنگاست كه شبيه راستهی ِ jean است...بچهها برای ِ آنهمه نافرماني كيل ميكشند!!!...ممنوعالخروج ميشوم تا زمانيكه سر و وضعام درست شود...اما ابلهها نميدانند برای ِ سر- و- سامان دادن خود بايد بگذارند بروي بيرون از آن محيط نكبتزده...همه برايام كيل ميكشند...اما من كه مقسّم قوتشانام...من مراسم صبحگاهشان را تميز اجرا ميكنم...منام كه دفترچههای ِ خروج و ورودشان را آماده ميكنم...چون به قانون نكبتی ِ خودشان پايبندم ، منفورميشوم...ميخواهم مانند دونده تنهای ِ دو استقامت بهشان ثابت كنم مرز باريكيست ميان نايب امامزمان و فرمانده كل قوا بودن و ملعون بودن...ميان حماقت و قهرماني اصولاً مرزي نيست...بله جنون من عين نبوغ من بود...چون بايد زحمت نشان دادن ِ نكبتشان به خودشان را به عهده ميگرفتم...بياييد ! برای ِ همين قانون مگر نيست كه آدم ميفروشيد؟...انگ بيمار رواني ميخورم...سالهاست كه اين انگ با من زيستهاست...چند نفر نشانی ِ دوكتور خوب روانكاو برايام ميآورند...آنجا كه برای ِ خودم ميايستم كيل ميكشند...ولي آنجا كه برای ِ قانون نكبتشان كه خودشان را براياش ميفروشند ، ميايستم...عين نجاست هستم...آنها مرا قهرمان ميخواهند... همهشان با دست بر شانههايام ميكوبند كه: گمشو...برو حقمان را از اين فرماندهی ِ فاسدي كه صبح تا شب به قيام و قعود او آمادهايم، ازآن ملعون بازپس گير...اما من كاري به كار جماعت ندارم... بتوانام پاسخگوی ِ اعمال خودم باشم، هنر كردهام...فرمانده تبعيدم ميكند...تهديد شش ماه حبس و اضافه خدمت ميزند...ميايستم...شكايت از فرمانده...نامه به مراجع قانوناي حرام...قانوناي عنين...تو مگر كيستي؟...چهقدر سواد داري؟...فرياد بر سر من ميكشد...فرمانده تهديدم ميكند اگر برای ِ او در بيابان بيآب و علف چاه آب نكني به ازای ِ هر متر سه روز تشويقي كه هيچ...سه روز بازداشتي و شش روز اضافه هم خواهم داشت. اين دقيقترين تصوير امر به معروف هميشهگيست...اجراياش كني، تشويق است وگرنه تـنبيه...هيچ انتخابي در كار نيست...در واقع آنها هم كه به نفعشان انتخاب ميكنند همه باختهاند...همهشان به دليل مسخرهی ِ آنكه چهرا كـُند چاه خود را ميكنند سه روز بازداشت شدند...اما من هنوز راست راست ميگردم...من آوارهام...مرا هيچجا نميپذيرد...به من هيچجا اعتنايي نميكند...اما همه ميخواهند سر از كارم دربياورند...اما دوباره جلوی ِ او ميايستم...جلوی ِ قانون فرمانده برای ِ دفاع از فرديت خودم ميايستم...قربان من چاهكن نيستم...وگرنه در پُست چاهكني خدمتتان بودم...فرياد ميكشد: كيوسك نگهباني را رنگ بزن...قربان بلد نيستم...وگرنه در پست نقاشان ساختماني بودم...فرياد ميكشد: سنگها را جا- به- جا كن...باور كردني نيست...ياد بيگاری ِ زندانيان اردوگاههای ِ كار اجباري ميافتم... قلوهسنگهای ِ كوچك را دانه دانه و بدون هيچ فشاري بر كمرم برميدارم...فرمانده از خشم در خود ميلولد...باشد، فردا بيا تا حكم بازداشتات را زير بغلات بزنم...حالا برو هرغلطي خواستي بكن...نرم احترام ميگذارم...و پستام را ترك ميكنم و داخل كانيكس ميشوم وبه استراحت مشغول ميشوم...همه درماندهاند...فردا چه ميكني؟...فردا هيچ خبري نميشود...جايام را عوض ميكند...به جای ِ ديگري تبعيد ميشوم... و از فردای ِ همانروز تبعيدگاه قبلي با رفتن من برچيده ميشود!!! و هرجا كه من ميروم با من برچيده ميشود.
فرمانده با لبخند وقتي حكم جا- به- جايي را در دستم ميگذارد...ميگويد: ميداني برای ِ چه آنقدر اذيتات كردم؟...چون تو نيروی ِ سالم من بودي...هيچ فسادي نداشتي...اما به من احترام نميگذاشتي...نميخواستي من زير پر- و- بالات را بگيرم...نخواستي مجری ِ من باشي...احترام ميگذارم و حكمام را ميگيرم.جا- به - جا ميشوم...و سيزده ماه را در چاه ِعميقتري دست و پا ميزنم و گهگاه فريادي ميكشم تا صدای ِ حنجرهام را فراموش نكنم.
* اين خاطره واقعي را تقديم ميكنم به نويسندهی ِ مورد علاقهام : پيتر هاندكه.
چهقدر خوب است آدم يكي را دوست داشته باشد...چهقدر خوب است نسبت به يكي تعصب داشته باشي....چهقدر خوب است كه من هاندكه را عميقـاً دوست دارم.
اثبات هيچ
يكي از صحنههای ِ نفرتانگيز برای ِ من همراهي كردن قهرمانمان است...دست بر شانههاياش ميزنيم...اشك براياش ميريزيم...دستمال براياش تكان ميدهيم...طاق نصرت ميبنديم...اما با يك اشاره او را از خود جدا ميكنيم...او از لحظهاي كه ميرود تا برای ِ ما آبرو بياورد...تا لحظهی ِ بازگشت...ديگر از آن ما نيست...او حجاب بزدلی ِ ماست...نفرتانگيز ترين جمله وقتيست كه از دهان همراهي ميشنوي...
« خيلي قبولات دارم »...اما او نيز دست بر شانههايات ميكوبد و ميگويد« فقط كار خود توست»...نفرتانگيزترين مردمان، مردمانياند كه قهرمانشان را دودستي روانه ميدان رزم ميكنند...پشتاش بزدلانه رجز ميخوانند...تو مرد ميداناي...اما من كجا ايستادهام؟...من او را با مشت و لگد به وسط ميدان هي كردهام...با همان حركت نرم دستان كه هولاش ميدهيم و هي ميكنيم...اسباش را پي ميكنيم...زره بر تناش ميكنيم...شمايل قهرماني بر تناش ميپوشانيم...اما لحظهی ِ مبارزه...او بايد تنها باشد...او بايد برود و آبرو برای ِ ما بياورد...او محكوم است كه تنها برود و تنها برزمد...ما او را با اشك و عشق از خود دور ميكنيم...تصوير مادراني كه شانههای ِ فرزندان خود را ميفشارند و بعد يكباره تفاش ميكنند به ميدان جنگ هميشه آزارم داده است...در حماسهی ِ هومر پس از سالها نبردي كه در اوديسه ميگويد ،به هنگام يادآورياش، نفرين بر جنگ ميفرستد...اما هيچگاه در حماسهی ِ ما نفريناي نبود...هميشه تقديس بود...زندهباد قهرمان تكهپارهمان..زندهباد لش متعفن برادر قهرمانمان كه به رقت جان كند و ذليل مرد...نفرين بر خرمشهر...نفرين بر آبادان كه جز خاطرات نكبت چيزي نداشتند...سلسله مراتب نظامي هميشه رنجام داده است و بابت اين عدم تمكين بارها سختي كشيدم...هميشه دنبال رهايي از اجرای ِ فرمان بودم...راهام را از مقابل فرمانده گوساله كج ميكردم تا هم به او سلام نداده باشم و هم عملي غيرقانوني نباشد...خودم را از حلقه بيناموسهای ِ همرزم جدا ميكردم تا به وقت تشويقي آدمي نفروشام...حتا اگر مانده باشد همان آدم ِفروختني ، خودش پيشتر كاسبی ِ آدم داشته باشد...سرباز صفر شدم...سرباز صفر...يك 0 منفي...يك oمثبت... چه فرقي ميكند؟...يك صفر تو خالي...و حالا با خيال راحت چيزي برای ِ باختن نداشتم...قهرمان نبودم كه دستي بر شانهام بكوبند و بگويند: گمشو برو آبروی ِ ميهن و وطنمان باش...برو اي آرش...آرش بيضايي را يادتان هست؟...آرش كسرايي را چهطور؟...با اينحال هميشه شكنجه شدم...چون فرماندهی ِ گوساله ميدانست چهگونه از او فرمان نميبرم...ريشام را تا ته ميتراشم...و هيچ درجهاي بر خود نياويختهام...بند پوتينام انداخته نيست...فانـُسقهام هميشه به گردنام آويخته است.پَرَك كلاه ، رو به آسمان است...موهايام هميشه صفر ِصفر است...مانند خودم، صفر...تا ته تراشيدهام...با نمره صفر...و همه نفرينام ميكنند چون به گمانشان اين برای ِ خوشرقصي و آزار همرزمان بيناموس است...لباسام آنقدر تنگاست كه شبيه راستهی ِ jean است...بچهها برای ِ آنهمه نافرماني كيل ميكشند!!!...ممنوعالخروج ميشوم تا زمانيكه سر و وضعام درست شود...اما ابلهها نميدانند برای ِ سر- و- سامان دادن خود بايد بگذارند بروي بيرون از آن محيط نكبتزده...همه برايام كيل ميكشند...اما من كه مقسّم قوتشانام...من مراسم صبحگاهشان را تميز اجرا ميكنم...منام كه دفترچههای ِ خروج و ورودشان را آماده ميكنم...چون به قانون نكبتی ِ خودشان پايبندم ، منفورميشوم...ميخواهم مانند دونده تنهای ِ دو استقامت بهشان ثابت كنم مرز باريكيست ميان نايب امامزمان و فرمانده كل قوا بودن و ملعون بودن...ميان حماقت و قهرماني اصولاً مرزي نيست...بله جنون من عين نبوغ من بود...چون بايد زحمت نشان دادن ِ نكبتشان به خودشان را به عهده ميگرفتم...بياييد ! برای ِ همين قانون مگر نيست كه آدم ميفروشيد؟...انگ بيمار رواني ميخورم...سالهاست كه اين انگ با من زيستهاست...چند نفر نشانی ِ دوكتور خوب روانكاو برايام ميآورند...آنجا كه برای ِ خودم ميايستم كيل ميكشند...ولي آنجا كه برای ِ قانون نكبتشان كه خودشان را براياش ميفروشند ، ميايستم...عين نجاست هستم...آنها مرا قهرمان ميخواهند... همهشان با دست بر شانههايام ميكوبند كه: گمشو...برو حقمان را از اين فرماندهی ِ فاسدي كه صبح تا شب به قيام و قعود او آمادهايم، ازآن ملعون بازپس گير...اما من كاري به كار جماعت ندارم... بتوانام پاسخگوی ِ اعمال خودم باشم، هنر كردهام...فرمانده تبعيدم ميكند...تهديد شش ماه حبس و اضافه خدمت ميزند...ميايستم...شكايت از فرمانده...نامه به مراجع قانوناي حرام...قانوناي عنين...تو مگر كيستي؟...چهقدر سواد داري؟...فرياد بر سر من ميكشد...فرمانده تهديدم ميكند اگر برای ِ او در بيابان بيآب و علف چاه آب نكني به ازای ِ هر متر سه روز تشويقي كه هيچ...سه روز بازداشتي و شش روز اضافه هم خواهم داشت. اين دقيقترين تصوير امر به معروف هميشهگيست...اجراياش كني، تشويق است وگرنه تـنبيه...هيچ انتخابي در كار نيست...در واقع آنها هم كه به نفعشان انتخاب ميكنند همه باختهاند...همهشان به دليل مسخرهی ِ آنكه چهرا كـُند چاه خود را ميكنند سه روز بازداشت شدند...اما من هنوز راست راست ميگردم...من آوارهام...مرا هيچجا نميپذيرد...به من هيچجا اعتنايي نميكند...اما همه ميخواهند سر از كارم دربياورند...اما دوباره جلوی ِ او ميايستم...جلوی ِ قانون فرمانده برای ِ دفاع از فرديت خودم ميايستم...قربان من چاهكن نيستم...وگرنه در پُست چاهكني خدمتتان بودم...فرياد ميكشد: كيوسك نگهباني را رنگ بزن...قربان بلد نيستم...وگرنه در پست نقاشان ساختماني بودم...فرياد ميكشد: سنگها را جا- به- جا كن...باور كردني نيست...ياد بيگاری ِ زندانيان اردوگاههای ِ كار اجباري ميافتم... قلوهسنگهای ِ كوچك را دانه دانه و بدون هيچ فشاري بر كمرم برميدارم...فرمانده از خشم در خود ميلولد...باشد، فردا بيا تا حكم بازداشتات را زير بغلات بزنم...حالا برو هرغلطي خواستي بكن...نرم احترام ميگذارم...و پستام را ترك ميكنم و داخل كانيكس ميشوم وبه استراحت مشغول ميشوم...همه درماندهاند...فردا چه ميكني؟...فردا هيچ خبري نميشود...جايام را عوض ميكند...به جای ِ ديگري تبعيد ميشوم... و از فردای ِ همانروز تبعيدگاه قبلي با رفتن من برچيده ميشود!!! و هرجا كه من ميروم با من برچيده ميشود.
فرمانده با لبخند وقتي حكم جا- به- جايي را در دستم ميگذارد...ميگويد: ميداني برای ِ چه آنقدر اذيتات كردم؟...چون تو نيروی ِ سالم من بودي...هيچ فسادي نداشتي...اما به من احترام نميگذاشتي...نميخواستي من زير پر- و- بالات را بگيرم...نخواستي مجری ِ من باشي...احترام ميگذارم و حكمام را ميگيرم.جا- به - جا ميشوم...و سيزده ماه را در چاه ِعميقتري دست و پا ميزنم و گهگاه فريادي ميكشم تا صدای ِ حنجرهام را فراموش نكنم.
* اين خاطره واقعي را تقديم ميكنم به نويسندهی ِ مورد علاقهام : پيتر هاندكه.