بي تو              

Saturday, February 21, 2009

مهلاً مهلا

نوشته‌هاي پر از درد هوشنگ اسدي و آن لب‌خند دردناك‌اش بالاي صفحه هميشه زخمي زهرآگين بر جگر مي‌شود...

هرچه بر دو فك‌ام فشار مي‌آورم تا اشك سرازير نشود به چند سطر كه مي‌رسد هق، پق‌اي مي‌تركد...دست خودم ني‌ست...

اين‌روزها خيلي قوي‌ترم كه مرگ‌اي بيازاردم...دردي برنجاندم...خودم را با عشق گره زده‌ام...شورم را به شوراي شعور پيوند زده‌ام...

اما چه‌گونه مرگ دردناك برادران و خواهران‌ام رهاي‌ام كند؟...كاش يك تن شريف از دل دستگاه حاكم برخيزد (روزي) و بگويدمان به چه گناه چنين‌مان كرديد؟...به كدام گناه فرزندان خويش را به حلقوم دريديد؟...

صبر مي‌كنم و جمله بر جمله تل مي‌كنم تا اشك آوار نشود...اما سطري ديگر اشك را از چله مي‌رهاند:

بله آقاي خامنه اي شما سرکسي داد زده بوديد که مراسه ماه تمام شکنجه داد. به زوروادارم کرد مدفوعم را بخورم. ‏خدائيش منوچهري و دوستانش اين کار ها را نمي کردند. مي کردند؟ "برادر حميد" شبيه اين رفتار را هم با عليرضا ‏اکبري کرد. زندگي مرا زنده نگه داشت، اما عليرضا را اعدام کردند. جرمش؟ خوب معلوم است همه ما "جاسوس" ‏جائي هستيم. قصدبراندازي داشته ايم. فساد جنسي داريم... و...‏


چه كنم دست خودم ني‌ست...دارم هق مي‌زنم...لعنت به من...جايي را ندارم ببينم...پرده‌ي اشك نمي‌گذارد...تقصير من ني‌ست...