مرگ ستاره قطبي
ستارههايي هستند که دست ميبري مانند خوشهیِ انگور برميچينيشان...ستارههایِآسمان-نما را ميگويم...ستارههايي که در شورش بيدليل جيمز دين بهشان خيره بود و آن دخترهیِ شيطان ريزه-پيزه و کمرباريک هم بود...اسماش را بگويم؟...نميگويم...خوشهیِ پروين...يا خوشهیِ تو؟...هنوز وقتي ياد تو ميافتم ياد روزگاراناي ميافتم که در پالتاک تویِ سر-و-کلهیِ هم ميزديم... هنوز ياد آنروز ميافتم که گفتم : w8 و رفتم 2 نصفه شبي آشغالها را رساندم به دستان پاکبانان محترم و برگشتم و ده خط رفته بودي پايين...زبانه را کشيدم و بردم بالا...اما همچنان مينوشتي...يادش بهخير هيچکس به تندجواباي و حاضر يراقی ِ تو نديدم...و مهمتر از همه هنوز به باجنبهگی ِ تو....خب برایِ همين است که ميگويم...تو مردي؟...برایِ همين است که ميگويم: تو را شبها در خوابهايام روايت ميکنم؟...و البته هرکس هم غير من بود با تو که بود صدتا کفن پوسانده بود...هربار که تو ر ا ميبينم يادم ميافتد تو رویِ ديگر سکهیِ خودم هستي...نکند آدم خوبهیِ خودم باشي؟...آنيمایِ خودم نيستي؟...ياد fight clubبهخير...يادش بهخير چه شبها که مشت و لگد به هم نپرانديم...چه زجري داديم همديگر را...بيشتر موهايي که سفيد کردم بابت مشتهایِ محکم توست به صورتام...اما هميشه اين مبارزه را دوست داشتم...Combative-man ...اما حالا دوست دارم فقط در آغوش بگيرمات و حسابي بويات کنم...حسابي دوستدارم بگويم: بيا با هم بنشينيم يک چایِ آلبالو بنوشيم...چند جملهیِ « مزهک» اما کليدي دارند اين انگليسيزبانان که خيلي خيلي هم مهماند...يکي وقتي به طرف ميگويند: دلام واسهت تنگ شده...ميگويند: « miss u » وقتي هم ميخواهند همديگر را دک کنند ميگويند: « forgive me»...ميبيني چه شباهتي به هم دارند؟...دلام تنگ ميشود برايات چون از دستات ميدهم...حوصلهات را ندارم...چون بايد از دستات بدهم...يادم نميرود...آنوقت که ميخواستي يکنفر را از دست بدهي يادت هست؟...اما کلماتات چه ميخواستي چه نميخواستي دلشان براياش تنگ ميشد...وقتي که قرار بود آن لايحهیِ لعنتي را تنظيم کني...گفتم:شيرت حلال مهر-ات گرو...شايد هم بهعکس...گفتم: بيا دو سه خط بنويسم و يک قطره اشک هم کنارش داغ بزنم که يعني اين به آن آسمان-نما در....خواستم بنويسم: بيا...بيا با هم برويم سر کوچه...همآن کوچه با آن بادگيرهایِ يک در ميان رویِ بامهایِ گِل-گنبدي...سرت را در بادگيري فرو ميبري و بویِ نم آب در چاه پایِ مناره اشکهايات را به يادت ميآورد که شبها در آن پنجرهیِ کاهگلي...در آن حجرههایِ هواخور که ميپيچد تا برسد به آن رف که بغلی ِ شراب راویِ با چشمان واسوخته بر آن نهاده بودند...هزار سال پيش...ساليکه ري با گلدانهایِ rāgā ( راگا=راغه= رازي ) نقش زني را بر رویِ خود داغدار شد...دل سياهپوش من به هوایِ کندک ( خندق) بيرون از تهران...به هوایِ عروس دنيا...يکبار محمد حسيني شدم و آن زناي که دستاناش ر ا بر پشت شيشه گذاشته...يکبار شيوا ارسطويي شدم که کلمات تو را بلعيده بود...يکبار هم کورش علياني را ديدم در نشر [...] از بسکه خسته شدهاست از اينهمه ويراستاري...زده به کانال ديگر...ياد آن مردک نميافتادم که خودش را مترجم ميداند و حرفهاي...اما هربار خواستهام از گفتناش با تو طفره بروم...که هرچه باشد رفت-و-آمدي داشتيد يکروزگاري با هم...با آقایِ همسر...خب من ديگر چه بگويم؟...از سيد مرتضا چه بگويم؟...از غزاله عليزاده چه بگويم؟...از آن آقایِ همسر که با هم رفتيد خانهیِ غزاله چه بگويم؟...از آن صدایِ سوزناک غزاله چه بنويسم؟...که «اي آدمها...»...چه بنويسم؟...چه از آن !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! علامتهايي که همه با «تعجب» اشتباه ميگيرند...ميداني؟...اينروزها مشت مشت قرص ميخورم...مشت مشت...ميخواهم از روشهایِ نوين مرگ ننويسم...چون ياد آن زمستان کذايي ميافتم که قرار بود با هم شرمان را کم کنيم...اما شَر تو شُرشُر آب ِحيات شد و شَر ِمن شرير آفتاب کوير...ميخواستم از بابا بنويسي که نميدانم چهرا مرا ياد عمویِ سالهایِ سال دور ميبُرد که بازجو با لگد او را از تمثيل حيات...از مَثَل ِ« توليد مِثل » انداخت...از عمويي که سالهاست هويتاش را تغيير داد و حالا من سالهاست تغيير يافتهام...نميدانم در کجایِ اين دنيا هستم...با اينحال هميشه تاوان ندانمندانمهایِ ديگران را ميدهم...ميخواستم از آن «قطره»یِ لُپ-کشوني بنويسم...از آن قطره که حقا برازندهیِ قطرهگيست...دوست داشتم رویِ پا مينشاندماش و سير گاز گازياش ميکردم...و هي ميگفتم ببين چهقدر شبيه خاله شدي؟...بعد ، تو هي لوس بشوي و بگويي: من؟...فقط اخلاقاش به من رفتهاست...يا کريمهایِ تو و مرغ ياهویِ من...مرغ الله کريم شهيار قنبري...تصوير پسر بچهاي بود هميشه در ذهنام که وقتي شلوارش را پايين کشيدند يک ياکريم خشکشدهیِ کنار کانال کولر نجاتاش داد...نميداند چهطور؟...نميداند اين تصوير دروغين از کجات آمدهاست؟...اما پرندههایِ خشک شده...مرغان ماهيخوار خشک شده...ياد آن تصوير مرداب...ياد آن تب مرداب ميافتم...که عاشقاي مجبور شد بگويد: من عاشق خواهر تو شدم...به صميميترين رفيق... به همسنگر مبارز خودش....و رفاقت از هم پاشيد...پاهایِ رفيق ميخچه داشت...پاياش ميلنگيد...تب مرداب آنها را با خود برد...آن کلبهیِ شکاري...آنجا که با صفير دروغين به کمين پرندههایِ آزاد مينشينند..به کمين پرندهگان مهاجر....آخ هجرت...هجرت سرابي بود و بس؟...ياد آن شب بخير...تصاوير همينطور هجوم ميآورند...و تو باز log off ميکني... چند بار buzz ميزنم...چند بار داد ميزني: Hastam baba... و من ميگويم: گور بابایِ مسنجر...که پيغامها را نميرساند هيچ...که نابودم هم کرد...پيغامي را به کسي ديگر فرستاد...حالا شده حکايت eyes wide shut...کي ميشود چشمانمان را گشاد کنيم؟...کي ميشود با يک چشم باز ببينيم؟...کي ميشود با يک چشم بسته رويا ببينيم؟...چه برزخي...خستهام...تا دوشنبه او هم پيداياش نميشود...و بايد به فکر يک خانهیِ جديد باشم...خانهاي که خاک و هوار نداشته باشد...خانهاي که جنساش از شکولات و بيسکوييت نباشد...خانهاي که پر از علامتهایِ سجاوندي نباشد...بايد دنبال خانهاي باشم که رفيق تا به اخر رفيق بماند...آن علامتهایِ سووال چهرا نميآيند...اخ چه شده باز هجوم علامتها آغاز شد؟...باز هجوم ؟...بروم دو حب قرص ديگر بالا بياندازم.
!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!