بي تو              

Wednesday, October 10, 2007

اگر نباشم او كجاست؟

وقتی به او زیاد نزدیک می‌شوی تنها به این دل خوشی که یک نگاه...یک اشارت...یک لب خنده‌ی آشنا در حوالی کتاب‌های كودکی...در آن محله‌ها‌ی اجدادی که دوست‌شان داری احساسی بی‌غل و غش را رصد ‌کنی...می‌خواهی از سینه اش بیرون بکشی...حتا اگر به سرفه‌ای باشد...امید می‌بندی تا این سکوت حائل...این موج هایل...این انبوه کلمات رخصت نیافته به خیش بسته شود و خودت را و ثانیه‌ها را شخم بزنی...فقط منتظر بارانی...چشم انتظار رعدی...چشم به تک سرفه‌ی آسمانی دوخته‌ای...دل‌شوره‌ی ابری داری و آبی که از گوشه‌ی لب زنی در آسمان فرو می‌چکد هم‌چون اشک‌ای زلال و موج برمی‌دارد لب‌خنده‌اش به باد...کش می‌رود به سویی که باد ابری دگر به جای‌اش نشاند...

وقتی از او دوری نافی هرچه بودن‌ای که نبودن‌است...می‌قلد حلقوم‌ات به انتظار... غرور بی‌قرار می‌شود...هر دم به کرنش‌ای خود را آرام می‌کنی و از خود می‌پرسی حالا که در کنار او نیستم باز در کنار من است؟
نگاه‌ات را از آسمان به سمت آینه کج کردی...و در چهره‌ات پی خطوط وصال ‌شمیدی...در پیشانی چروک برداشته‌ات پرسش‌ای چرک افتاد بر پیرهن سینه‌ات كه مدام از نبودن‌اش می‌خواندی...
ديدی چه‌طور آخرش دل به هوای بارانی پس‌فردا سپردی؟.

شاید که بیاید...یادت هست؟