بي تو              

Saturday, June 21, 2008

retirement day

آقاي گلستان مي دانم كه مرا مي شناسيد...به شما پيش تر گفته بودم كه چه گونه شما را در ايران تصوير مي كنند...اما
آقاي گلستان اين روزها از چيز ديگري وحشت دارم...از «سراهت» پوشالي نقابداران اي مي هراسم كه سراپا صداقط(ع) اند...من از دولت عزيز خودمان آن قدر وحشت ندارم كه از اين مذبذبان هميشه پرچانه در وحشتم...
آقاي گلستان گفتن ندارد كه خود شما هم مي دانيد نادر ابراهيمي كه بود و چه جايگاهي داشت؟...
آقاي گلستان گفتن ندارد كه همين يك خط هم اگر راجع به ابراهيمي مي نوشتيد محكوم به نخوت بورژوازيك مي شديد...به درستي ترجيح داديد آن نامه منتشر شود...
آقاي گلستان در "هفته ي پناهندگان" يا همان retirement day هستيم ...
آقاي گلستان به مرداد نزديك مي شويم...از 30 ام خرداد هم گذشتيم...
آقاي گلستان تابستان 60 و 67 را همه مي خواهند فراموش كنند...
آقاي گلستان شما به معرفت لغات خوب معتقديد...مي دانيدكه اين معرفت تا يك عرفان زنگاربسته چند كلمه فاصله است...
آقاي گلستان چه خوب كه هيچ چيز از خود مرحوم ابراهيمي ننوشتيد...چون بهتر آن كه نگفته بماند و جماعت تا ديروز فحاش به شما و امروز با يك نامه ساده عاشق شده را نرنجانيد...
آقاي گلستان مرا بايد خوب بشناسيد...هنوز اولين جمله اي كه مثل باتون برقي كشاله ي رانم را لرزاند را با خود تكرار مي كنم...
آقاي گلستان چه خوب كه يادي نكنيم از گذشته ي كسي كه قرار بود برايش مرثيه بسراييم...كاش گاهي ياد بگيريم در ازدحام هلهله مثل مرغ كرچ در پف خود فرو برويم...
آقاي گلستان مي دانم كه مرا مي شناسيد...