باد ما را خواهد برد
@
اگر یک منبری را تعقیب کنید و دنبالاش به منابر دیگر بروید فکر میکنید چهچیز نابای دستگیرتان میشود ؟...
اگر مانند من توفیق اجباری داشته باشید و جاهای مختلفای پای منبر یکی از وعاظ بوده باشید...جملات زیر برایتان حتماً آشنا خواهد بود...خب تقصیر از پرسشها هم هست...
يك روز صبح از خواب بيدار شدم و متوجه شدم ديگر نميبينم. احساس كردم بينايي خود را از دست دادهام. در چنين وضعيتي از خودم پرسيدم «حالا از اين به بعد فيلمهايم را چگونه بسازم؟» در چنين حال و هوايي بود كه از خواب پريدم و ديدم چه كابوس تلخي ديدهام! از آن به بعد حساسيتم نسبت به نابيناها بيشتر شد و سعي كردم براي اين موضوع كه چگونه ميتوان بدون چشم به تصويرگري در سينما ادامه داد پاسخي بيابم. شايد بتوان گفت اين فيلم پيدا كردن پاسخ براي چنين پرسشي است.
@
دمدستیترین و بهترین پاسخ برای اثری که خلق کردهاید یک جمله بیشتر نباشد:
خواستم به چالش بکشم.
@
از من میپرسد دلیل انتخاب نام «محاکات» برای فیلم چهبودهاست؟...همان طعنه به مرتضی آوینی که واژهی دلپذیر و مورد پسند او در مقابل «دراما» بود...همانکه همریشه با حکایت است...همانکه قرار است از جداییها و نبودها و هامارتیا شکایت کند...در نبود همان غزاله...
@
از دوستی ، حالا ساکن لوسآنجلس ، کیفیت کنسرتهای نامجو را پرسیدم...دلخور بود...از اینکه انگار تعقیباش کرده بودند...اینکه به شور و دم مخاطبان که فلسفهی هر کنسرتیست هیچ مجالی نداد...بهاینکه حتی آوازی در مذمت لوسآنجلسیها خوانده بود...حق هم اگر بود جایاش آنجا نبود...
به خودم گفتم: وحشت را ببین که چهطور ما را از سر به نوک پا احاطه کرده است؟...میترا حجار هم بودناش را انکار میکند و بلافاصله برمیگردد ایران...نامجو از اینکه شوری علیه نظام کشورش برپا شود و یکی داد بزند بخواند «هستی زا ما آلت خورده» تند و تند میخواند...ایرانیهای لسآنجلسی و به قول معروف آنور آبی را تحقیر میکند...همه برای اینکه فقط جایی...فقط نقطهای کوچک برای نفس کشیدن در این کائنات داشته باشی...اینجاست که هر حماقتای حتی «توجیح» میشود و به تو آوانس مذاب شدن میدهد...
اگر یک منبری را تعقیب کنید و دنبالاش به منابر دیگر بروید فکر میکنید چهچیز نابای دستگیرتان میشود ؟...
اگر مانند من توفیق اجباری داشته باشید و جاهای مختلفای پای منبر یکی از وعاظ بوده باشید...جملات زیر برایتان حتماً آشنا خواهد بود...خب تقصیر از پرسشها هم هست...
يك روز صبح از خواب بيدار شدم و متوجه شدم ديگر نميبينم. احساس كردم بينايي خود را از دست دادهام. در چنين وضعيتي از خودم پرسيدم «حالا از اين به بعد فيلمهايم را چگونه بسازم؟» در چنين حال و هوايي بود كه از خواب پريدم و ديدم چه كابوس تلخي ديدهام! از آن به بعد حساسيتم نسبت به نابيناها بيشتر شد و سعي كردم براي اين موضوع كه چگونه ميتوان بدون چشم به تصويرگري در سينما ادامه داد پاسخي بيابم. شايد بتوان گفت اين فيلم پيدا كردن پاسخ براي چنين پرسشي است.
@
دمدستیترین و بهترین پاسخ برای اثری که خلق کردهاید یک جمله بیشتر نباشد:
خواستم به چالش بکشم.
@
از من میپرسد دلیل انتخاب نام «محاکات» برای فیلم چهبودهاست؟...همان طعنه به مرتضی آوینی که واژهی دلپذیر و مورد پسند او در مقابل «دراما» بود...همانکه همریشه با حکایت است...همانکه قرار است از جداییها و نبودها و هامارتیا شکایت کند...در نبود همان غزاله...
@
از دوستی ، حالا ساکن لوسآنجلس ، کیفیت کنسرتهای نامجو را پرسیدم...دلخور بود...از اینکه انگار تعقیباش کرده بودند...اینکه به شور و دم مخاطبان که فلسفهی هر کنسرتیست هیچ مجالی نداد...بهاینکه حتی آوازی در مذمت لوسآنجلسیها خوانده بود...حق هم اگر بود جایاش آنجا نبود...
به خودم گفتم: وحشت را ببین که چهطور ما را از سر به نوک پا احاطه کرده است؟...میترا حجار هم بودناش را انکار میکند و بلافاصله برمیگردد ایران...نامجو از اینکه شوری علیه نظام کشورش برپا شود و یکی داد بزند بخواند «هستی زا ما آلت خورده» تند و تند میخواند...ایرانیهای لسآنجلسی و به قول معروف آنور آبی را تحقیر میکند...همه برای اینکه فقط جایی...فقط نقطهای کوچک برای نفس کشیدن در این کائنات داشته باشی...اینجاست که هر حماقتای حتی «توجیح» میشود و به تو آوانس مذاب شدن میدهد...