انتظار
یازده سال از تبعید گذشته است...زمان زمان بازگشت است...اولیانوف همهی چمدانها را بررسی میکند چیزی جا نمانده باشد...قطار سوت میزند و دیگهای بخار هری میکنند. دل همه هری میکند...اولیانوف 47 سال دارد...نادیا کنار دست او به چشمان خستهاش خیره است...سنگریزهها رنگی را به یاد میآورد...سنگریزههایی که در معادلهی ارزش افزوده قرار میدهی تا درآمد آن ساحلنشینان را دربیاوری...مارکس را به یاد میآورد که سرش بر روی میز کارش خسته و درمانده از فقری که بیخ گلویاش همیشه ایستاده بود، یکبر افتاده است و پس از لحظاتی برای هیمشه راحت میشود...نامهی ژنی را به خاطر میآورد: شبپره نور خورشید را گم کند باز به نور لامپا میگردد...اولیانوف بهخواب هم نمیدید سالها بعد محلهی کارل محلهی فاحشهها و پااندازها شود...حال نوبت آن رسیدهاست تا به اتوپیای سوسیالیسم بیندیشیم...قطار...مقصد بعدی سوئد... هنوز هیچ نشده دکتر هولفاند به کوپهی او آمده است...برنامه چیست؟...دودسکادن دودسکادن...دودسکادن...دودسکادن...در لحظهی پر تنش بالا و پایین شدن قطار و نزدیکشدن به سرحدات مام میهن...از اولیانوف پرسیدند: چه حسی داری؟...گفت: حس خاصی ندارم...فقط باید دیکتاتوری پرولتاریا بهپا شود و زمام امور از دستان نیکلای دوم خائن گرفته شود...پیشگویی چخوف درست از آب در آمده بود...اما خوشبینی ماکسیم گورکی او را حتی وادار به سکوت کرد...تنها کار خیری که میتوانست انجام دهد...درست همانند سکوت معنادار دکتر آریانپور...درست همانند سکوت معنادار برشت بههنگام شورش دانشجویی آلمان شرقی...
.
.
.
سالها بعد وقتی آیزنشتاین از الگوهای زندهی زندهگیاش ایوان مخوف را ساخت...رفیق استالین از دستاش دلخور شد و توصیههایی فرمود...سرگهئی خسته و دلزده از او پرسید: رهنمودهای دیگر؟
.
.
.
DJ Yahel / Intezar
آهنگ «انتظار» یاهیل را دوست دارم...تو هم دوست خواهی داشت...گوش بگیر...