ارجوزهی ادبی
آن عزادار را دیدهای که بس گریسته دیگر نای گریه ندارد و یک گوشه نشستهاست و گاه سکسکههای گریه نَفَسَکی میگیرد از او و به جایی خیره است که نمیبیند؟...اگر توانستی این نگاه را در داستانی درآوری آنوقت میگویم نویسندهای...اصلاً تو با توصیف بنویس...که بدترین کار است در داستان...من هم بدون توصیف فقط با شرح...که بسیار سخت است...شرح حالت...فقط کلمه باشد...کلماتای که از دهان این فضا ساطع میشود...فقط همین و همین...از حالا بگویم شادترین آدم روی زمین را در این وضعیت شرح میدهم...باورت نمیشود؟...تو بنویس من هم مینویسم...بعد من همین آدم را با دیالوگ زنده میکنم...بیکه اشارهای به خصلتهای ذاتای و عرضای او بشود...بیآنکه چیزکی از او معرفی بدهم...بعد تو داستان را فقط با زبان نویس...من با لحن...تو با لحن بنویس من با زبان...اصلاً ببینیم با این موضوع چند تا طرح بلدی بزنی؟...طنزش را بلدی بنویسی؟...اشکانگیز و سانتیمانتالاش چهطور؟...اجتماعی تلخاش؟...سرگرمکنندهاش؟...سیاسیاش؟...شعاریاش؟... شعوریاش...؟
چهقدر برای نوشتناش فُرجه میخواهی؟...این موضوع من...بعد که نوشتیم...تو موضوع بده...تو فرصت تحویل بده...میبینی؟...لاف نیست...شجاعت مرا نشان میدهد...اعتماد بهنفس کامل مرا نشان میدهد...غرور کاذب نیست...به مبارزه میکشم...جذابترین سوژهها برای تو...بدترین و ورمالیدهترین سوژه از آن من...
آنوقت میفهمی چاپ داستان و محفل ادبی و جایزه ادبی و مدیاتیک بودن و چند دوست ادیب و شهیر داشتن ، هیچ معیاری خوب برای نویسنده بودن تو نیست...اگر هستی بزن قدش...
چهقدر برای نوشتناش فُرجه میخواهی؟...این موضوع من...بعد که نوشتیم...تو موضوع بده...تو فرصت تحویل بده...میبینی؟...لاف نیست...شجاعت مرا نشان میدهد...اعتماد بهنفس کامل مرا نشان میدهد...غرور کاذب نیست...به مبارزه میکشم...جذابترین سوژهها برای تو...بدترین و ورمالیدهترین سوژه از آن من...
آنوقت میفهمی چاپ داستان و محفل ادبی و جایزه ادبی و مدیاتیک بودن و چند دوست ادیب و شهیر داشتن ، هیچ معیاری خوب برای نویسنده بودن تو نیست...اگر هستی بزن قدش...