خواب نیمهشب
دوستی دارم که حکم آزادیاش درست چند ماه پیش از اعدامهای تابستان 67 آمده است...سالها زیرنظر مأموران بود...تا مدتها دفتری را باید امضاء میزد...و تا همین لحظه هم زیر نظر است...هربار هم به رفتوآمدهای خودم با خودش تذکر میدهد...و حالا هم که با شمارههای مشکوک 4 رقمای دوباره بهسراغاش آمدهاند...از مرگ جسته و حالا دلاش را به یک تکه جای روستای پدری خوش کرده تا برود و بهدور باشد از هیاهو...دوستی دارم که هنوز وقتی از حق حرف میزند خشم توی صورت گرد و تپلاش پهن میشود و گاه با تلخی از افتخار دیروزش...از عکسای که با موسی خیابانی دارد...از رنج شکنجهها و تاب آوردنها لندلند میکند..دوست من به همین خردهافتخارات خویش دلبسته است و هربار میخواهد مرا به جنبش وادارد از کوکتلمولتوفهای دیروزی و سهراهیهای پیرار-روزی میگوید...اما هماو همیشه وصیت میکند که نکند روزی چنان کنم که یکساعت...فقط یکساعت محبوس شوم...میگوید نمیتوانی...طاقتاش را نداری...میگوید: اگر کتکخورت مانند من است برو جلو...اما رفتی و دیدی تنهایی...دیدی نتیجهای که در ذهنات ساختهای نشد...آنوقت چه؟...شکستنات دوچندان میشود...برو...
دوستی دیگر دارم که مدتهاست به خاطر تهدیدها و ناسزاها تلهفوناش روی منشی است...چندباری هم خیلی دوستانه به من گفتهاست که از دوستی با او باید هوشیوار باشم و حتی تماسهای تلهفونیمان امکان شنود دارد...من اما هیچگاه دوستی را فدای وحشتهای بیهوده نکردهام...و آنقدر حی و حاضرم که همین الاناش منتظرم هر آن هر اتفاقی برایام بیفتد...و مطمئنام آنقدر پاک بودهام و آنقدر بیبهانه بودهام که جز خسته کردن خودشان چیزی عاید ندارند...و از گفتن دردهایام هم ابا ندارم...
اما دوستی دیگر دارم که دیشب فهمیدم خانماش را بازداشت کردهاند و توی خیابانها گرداندهاند و هم او و هم خودش را تهدید کردهاند و او هم چندیست به انزوا رفتهاست...دوست نویسندهام زندهگیاش دوباره تهدید میشود...دوباره خاطرات زنداناش زنده شده است...تمام نصیحتهای دوستان و تمام خاطرات دردناک خودم در نظرم جان گرفت...
هزینههایمان چهقدر است و فایدتها چهقدر؟...
تا بهحال واژهی بنبست کامل شنیدهاید؟...به زندهگی آوارهی عمویام که نمیدانم کجاست حالا؟ و در کدام کشوری غریب تلف شده حالا؟...به مرگ دوستانام میاندیشم که حتی نمیگذراند مزاری داشته باشند حالا؟ و زاری شایستهی نزدیکان آنان نیست حتی حالا؟...به همه میاندیشم.
نمایش آنتیگونهی سوفوکل که داستان منع خواهری از سوگواری برای برادر است، درست در کوران اعدامهای تابستان 67 بسیار پرمعنی بود...آیا زندهگی هیچگاه به این اندازه معنی داشتهاست؟
.
.
.
آقای کروبی گرامی...ما که میدانیم با چهکسانی در حال رایزنی هستید...به خواب نیمهشب ما زیاد دل خوش نکن...