بي تو              

Monday, December 22, 2008

چشم امید اسفندیار

1)
سال‌ها پیش با محمدرضا اصلانی هماهنگ کردم تا سر کلاس‌های فوق‌ لیسانس سینما در دانش‌گاه هنر بروم...اما همان جلسات اولیه برای‌ام پرونده‌ی سینمای ایران را برای‌ همیشه بست...فهمیدم جز وقت تلف کردن چیزی نی‌ست...و مثل خیلی چیزهای دیگر توی زنده‌گی‌ام رها‌ کردم...
خب محمدرضا اصلانی باید به کی و بابت چه چیزی درس می‌داد؟...اصلاً دانش‌جو مفهوم دراماتیک را می‌فهمید که نره‌ی‌شن دراماتیک فیلم‌های آلن رنه را هم بفهمد؟...که بعدش استاد بگوید بچه‌ها جلسه بعد شب و مه را می‌بینیم...و راجع به صدای دراماتیک بحث می‌کنیم...بعد می‌بینیم تئوری‌های‌اش را با صدای نسخه دست هزارم‌ای منوچهر انور در «عطار»های تله‌ویزیونی‌اش بیرون ریخت...و با خود می‌گفتی: استاد؟ واقعاً چه فکری کردی؟...واقعاً ژاک پره‌ور را با منوچهر انور آنونس‌خوان یکی گرفته‌ای؟...کدام صوت دراماتیک؟

2)
وقتی فیلم مسافران در آمد اعصاب‌ام به هم ریخت...باز زبان در کام فرو بردم و چیزی ننوشتم...بعد بحث محمدرضا اصلانی راجع به چرخه اقتصادی سینما که بسیار هوش‌مندانه بود را دیدم که با پامنبری‌های چرند طالبی‌نژاد در هم آمیخت...که توی عمرش اگر یک کار مثبت داشته باشد آن کتاب گفت‌گوی با تقوایی‌ست که البته تقوایی همان کتاب است و بس و هیچ چیز دیگری ندارد...
بگذریم من اگر از نزدیک ناصر تقوایی را نمی‌شناختم و بی‌تعهدی‌اش را نمی‌دیدم (بگذریم از فکت‌هایی که یک مثنوی پیش‌نیاز می‌خواهد) شاید احتمال نادرستی حرف‌های ابراهیم گلستان را می‌دادم...

3)
محمدرضا اصلانی یعنی سرنوشت سینمای نخبه‌گرای ایران که مدرس محشری‌ست برای هیچ...برای مخاطبان عقب‌مانده...و می‌خواهم بگویم بیش‌ترین ضربه را از همین هوش بالای‌اش خورده است و سینما جای هوش نی‌ست...
باور کن...

4)
همین چند روز پیش که بچه‌ها برنامه‌ی راه‌اندازی یک جشن‌واره کشوری فیلم‌ کوتاه را تنظیم می‌کردند و با قه‌قه از حذف نام مسعود کیمیایی از تاریخ‌چه سینما حظ می‌بردند توی دل‌ام به حال این حال دادن به امثال محمد شیروانی و حال گرفتن از امثال کیمیایی افسوس خوردم...اما باز چیزی نگفتم...
حالا چه‌را باید محمدرضا اصلانی از دیده نشدن‌اش شاکی باشد؟...
زمانی‌که تحصیل‌کرده‌ی فرنگ ما ، کامران شیردل ، با آن‌همه اهن و تلپ آمد تا دور از قاب بچه‌های ته‌خط-ای پشت ویزور بایستد که سینما را با بلندگوهای بیرون سینما دیده بودند و از شکم خود می‌زدند و شندره‌ پول تو جیبی‌شان را خرج سینما می‌کردند...برای این‌که نشان دهد او سینما را خوب فهمیده چنگ انداخت به فیلم فارسی که خیلی پیش‌تر آدم باهوش و بیرون از باغ‌ای چون هوشنگ کاووسی به‌قول خودش به حساب‌اش رسیده بود که هوش او هم به درد نمی‌خورد...و شاهد زنده‌اش فیلم‌های خود استاد...نمونه‌اش جنجال‌های او بر سر دوبله که درست هم بود...چه شد؟...دوبله گنده‌تر شد که حذف نشد...باری ، شیردل به دست‌انداختن سینمای فارسی رو آورد که از خاکستر ققنوس فرهنگ ایرانی برآمده بود و دل‌بر فیلم‌فارسی به بدترین شکل‌ای ، در داش‌مشدی‌بازی سعید راد ، کفتر ِکفترباز شد و جامپ‌کات‌های گودار را با تروکاژهای لابراتوآر شیرفهم کرد تا یک‌وقت خدای ناکرده انگ بی‌سوادی نخورد...سرنوشت استاد چه شد؟ ته‌ ته‌اش سر از شرکت‌های بزرگ دولتی و فیلم‌های سفارشی درآورد...سپارش شرکت نفت...سپارش فولاد اصفهان...با قیمت‌های چرب و چیل...اما مسعود کیمیایی همان عقب‌مانده ماند...با همان دوربین اسقاطی آری‌فلکس‌اش همان غول بیابانی‌های چرک و پرک آب‌منگل‌ای را قطار کرد...حتی وقتی به آلمان رفت ، تجارت‌ دهاتی خودش را راه انداخت...با همان زنجیر زنان‌ منگول‌اش...سینما راه خویش می‌رفت و عهدیه و عارف با قر کمرها لب می‌زدند...نه ببخشید با قر صوتی عهدیه و عارف سوپراستارها لب می‌زدند...

5)
سینما هم‌چنان عقب‌عقب می‌رفت...
حالا تو بگو «زیر پوست شب» فیلم جسورانه‌ای بود...بگو کندو آنارشیسم ناب ایرانی‌ست...بگو فریدون گله چه‌طور دق کرد...چه‌طور ته‌ته‌اش آن خدابیامرز سر از «یازده سپتامبر» درآورد و همان به‌تر که نفله شد و به همان خاطرات خوش قدیمی‌اش بسنده کرد...
محمدرضا اصلانی سر از راه‌روهای بی‌سوادان مدرک‌گرای سینما درآورد...
دیگر گله از چه؟...
ناصر خان هم شاید خوب بلد است چه‌طور خودش را با شرایط آب‌گره‌ید کند...چه‌طور در محضر روحانیون کلاس آموزش فیلم بگذارد و از داروین بگوید و خیلی مشتی تریاک‌اش را توی چای بیندازد و کسی را هم به بیضه‌های اسلام حساب نکند...
اما: خب که چی؟...

6)
واقعاً حالا فکر می‌کنم: آیا جز یک مشته شعار اعصاب‌خردکن چیز دیگری این نخبه‌گان سینمای ما داشته‌اند؟...
فکرش را بکن هوش داریوش مهرجویی فقط آن‌قدر به یاری‌اش می‌آید که دایره مینای‌اش را با چند درجه سقوط به سنتوری بدل می‌کند...
فیلم مسافران که تظاهرات میزان‌سن‌ای استاد هیچ‌کاک را به‌رخ می‌کشید و به زور نور و رنگ را در مغز تحلیل‌گران به بازی می‌گرفت...خب بعد این فیلم، بدترش در آمد...سگ‌کشی ما را در سالون تاریک سینما کشت...
می‌خواهم بگویم: پیش‌بینی چه؟...
آتش سبز سر و صداها را بلند می‌کند و به دو دسته بخش می‌کند: موافق و مخالف...
خب که چه؟...
سهم سینما این وسط چی‌ست؟...
باز هم می‌نویسم: ترجیح می‌دهم چندین و چندبار «اره»ها را ببینم...و دور سینمای عقب‌مانده‌ی ایران را خط بکشم...
باور کنید مدت‌هاست مرگ مغزی شده‌ایم...نمی‌خواهیم هم این دست‌گاه‌ها را از خودمان باز کنیم...

7)
راستی وقتی چشمان اسفندیار آب مرواری بگیرد چه می‌شود؟...چه تیر بخورد چه نخورد دیگر نقطه ضعف معنی می‌دهد؟