بي تو              

Saturday, December 20, 2008

مولود یلدا

ای حلزون از کوه فیجی بالا برو

اما...

آرام

آرام

...مسیح علی‌نژاد باز از آن متن‌های خواندنی و باز از آن حرف حساب‌ها نوشته است...خوبی‌ش این است که مثال واضحات نمی‌آورد و نمونه الی ماشاء‌الله است و خب ممکن است این خانم را با روح وحشی و بکر روستا یکی بپندارید...اما چنین نی‌ست...او مانند نیماست در عالم مطبوعات ما...از همان خطه‌ی شمال...او هم کم‌کم رشد کرده است...نیما عرصه‌ی اندیشه‌اش تا بی‌کرانه‌گی بود اما اعیانی زبان او‌ از همان‌جا بود که می‌زیست...مسیح علی‌نژاد چنین است...برای تک‌تک کلمات‌اش از حس و اندیشه‌اش هزینه می‌دهد...حال تو این هزینه را به چه تعبیر می‌کنی...نمی‌دانم...اما نرم نرم حرف مسیح مرا به یاد موسیقی مجلسی نسل ام‌روز انداخت...بله موسیقی مجلس‌های موتسرات چیز دیگر بود...اصلاً چه‌را دور برویم...شب‌چره‌های زمستانی خودمان همین دی‌روزترها ؛ دود عود و کندر تار و دف‌دف دایره و آجیل مشته در مخروطی کاغذ ، حس و حال‌مان بود و از آستین برون می‌کشید استاد ساز سبز خویش و کوک می‌کرد و مادر کوک می‌زد و پدر دم می‌گرفت و بی‌بی دانه‌های تسبیح را به بهانه‌ی لرزش انگشتان یکی پس از دیگری جا می‌انداخت و خواهر ترقه‌ی انگشتان‌ را به پچ پچ نمور شب می‌آویخت و سوز در طعم نوبرانه شکوه می‌یافت...اما مجلس ام‌روز که با اندیشه، نو نشده و با حرکت ، پیش نیامده هیچ که در چاپارخانه‌ی انفرمال ِاطلاعات قفل و زنجیر شده تا چیزی از طعم شب نفهمی و به آفتاب تهنیت‌ای نفرستی...مجلس ام‌روز من و ما چنین است.. بگذارید تعارف را کنار بگذاریم...دیگر از هوش هیچ بهره نداریم...

این شما و این: خوبیت نداره / سانی