بي تو              

Sunday, December 14, 2008

تجربه ناتمام دموکراسی در ايران

تجربه ناتمام دموکراسی در ايران

رضا براهنی
شهروند


۱-- کلمه دموکراسی بدجوری مرا مضطرب ميکند، مثل شروع بعضی از رمانها و نوشته های خوب فارسی: "از در که وارد شدم سيگارم دستم بود و زورم آمد سلام کنم. همينطوری دنگم گرفته بود قد باشم" (۱) و يا: "در زندگی زخمهايی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا ميخورد و ميتراشد -- اين دردها را نميشود به کسی اظهار کرد، چون که عموما عادت دارند که اين دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پيش آمدهای نادر و عجيب بشمارند و اگر کسی بگويد يا بنويسد مردم بر سبيل عقايد جاری و اعتقادات خودشان سعی ميکنند که با لبخند شکاک و تمسخرآميز تلقی بکنند -- زيرا بشر هنوز چاره و دوايی برايش پيدا نکرده." (۲)

نوشته ی اول شروع مدير مدرسه از جلال آل احمد است، دومی شروع بوف کور از صادق هدايت، و در طول اين حرف و سخن اگر مجال بود بر سر آن "دنگم گرفته بود قد باشم" و نيز آن "زخم" که برايش هنوز چاره و دوايی پيدا نکرده ايم، بر خواهم گشت. البته اين اضطراب يک سابقه بسيار طولانی و تاريخی هم دارد، فقط زاييده ی امروز نيست که مثلا نيمايی بيايد و بگويد: "من دلم سخت گرفته است ازين / ميهمانخانه ی مهمانکش روزش تاريک / که به جان هم نشناخته انداخته است: / چند تن خواب آلود / چند تن ناهموار / چند تن ناهشيار." (۳) نه، فقط اين نيست. آن صورت تاريخی قضيه نيز از اعماق گذشته ميآيد و در کنار مجموع حوادث و ديدگاهها و مرايای جديد ميايستد. در لغت نامه دهخدا در توضيح کلمه "خورنق" که ريشه اصلی کلمه "کاريزما" و يا هاله ی مقدس و فره ايزدی است، آمده که خورنق قصر بهرام بود که بناء عجيب و غريب است. سنمار بناء او بود . . . بنايی ست بظهر کوفه. نعمان بن مندز بر سر وی رفت و گفت هرگز مثل اين بناء نديده ام. سنمار گفت: من جايی دانم که اگر سنگی از آنجا برگيريد همه بيفتد. نعمان گفت جز تو هم کسی داند؟ گفت نی. نعمان گفت که وی را از آن قلعه بيندازند. سنمار را از قلعه انداختند تا هلاک شود." (۴) به کلمه خورنق، ريشه اصلی فره نيز برخواهيم گشت، ولی نقدا بگوييم که اولا چرا بايد​ بنايی به آن عظمت ساخت که فقط به سنگی بند باشد؟ ثانيا و چرا بايد -- در مرحله بعدی -- آدمی را که بنا را ساخته از بالای بنا به پايين انداخت تا راز آن سنگ را با خود به گور ببرد؟ از آن زمان تا همين حالا در ادب فارسی و عربی "جزاء سنمار" ضرب المثل شده است، و اين شايد برميگردد به دوگانگی جبلی هر فره ای که بر آن تقدس و نفرين هر دو حاکم اند. به خورنق در اوايل انقلاب برگشتيم. حالا در طول صحبت هم به سوی آن اگر فرصتی بود برخواهيم گشت. به طور کلی در طول اين صحبت مختصر مدام برخواهيم گشت.

اين را هم بگويم که اول ميخواستم عنوان اين صحبت مختصر را "تصور ناقص از دموکراسی در ايران"​بگذارم. اما بعد فکر کردم که چون اين هفت يا هشت سال گذشته را من در ايران نبوده ام، ممکن است تصور کنند غرض من تصور ناقصی است که من از دموکراسی در ايران به علت غيبت هفت ساله و بعد مسافت پيدا کرده ام، در حالی که دموکراسی در ايران نياز به تصوير و تصور ناقص ندارد، و ميتوان از آن تصوير کاملی هم داد. اما چون اين عنوان کمی سايه منفی بر بحث ميانداخت، از شر آن گذشتم و به "تجربه ناتمام" بسنده کردم، چرا که اولا دموکراسی هميشه تجربه ناتمامی است، در همه جا، و در هر لحظه از تاريخ هر قوم، حتی در غرب، و ايران هم استثنايی بر اين قاعده نميتواند بود؛ ثانيا اگر اين تجربه از ناتمامی درآيد و به تمامی برسد، معلوم نيست از کجا سر درخواهيم آورد؛ و ثالثا، و از همه مهمتر، "تجربه ی ناتمام" نشان ميدهد که خود تجربه، حالا از هر نوع، چون "ناتمام" خوانده شده، دست کم در جايی و زمانی در کشور ما شروع شده است. و چون مجموع اين حسهايی که ما نسبت به اين قضيه پيدا ميکنيم با همديگر در تناقض و تباين ميافتند، ميتوان چنين نتيجه گرفت که دموکراسی هم زخم ماست، و هم علاج زخم ما. چرا که گاهی زخم به معنای آگاهی است. ظلمانی بودن شب را فقط موقعی که صاعقه ميزند به رأی العين ميبينيم، و حتی به جد به وجودش پی ميبريم. پس اين زخم، زخم آگاهی است، و من در اين گونه زخم ها آن آگاهی دردناکی را ميبينم که محصولش گاهی اثر زيبايی مثل بوف کور است، و گاهی ديگر چال مستراح گندآبادی است که چهره ی زيبای احمد باطبی را درآن فرو ميکنند تا او با رويت کامل مخالفان دموکراسی در آن چال به اهميت خواستن دموکراسی با رگ و پی کاملش پی ببرد. به همين دليل زخمها متعدد و متنوع است، و اگر جلال آل احمد در مقطع دهه ی چهل در برابر ديوانسالاری مزاحم وزارت فرهنگ عصر خود "دنگش" ميگيرد که "قد" باشد، آن را هم بايد در شمار همين راه جستن ها برای التيام زخم حساب کرد، اگر چه خود راه حل هم صورت ديگری از آن زخم باشد که نتوان آن را به کسی اظهار کرد.

۲--​ اگر دموکراسی حکومت مردم بر مردم باشد، سئوالی که بلافاصله پيش ميآيد اين است: کدام مردم؟ در اين ترديدی نيست که غرض ما از مردم، مردم اعصار گذشته نيست. بل که مردم همين عصر خود ماست. با اين حساب، حساب گذشته پاک شده است. وقتی که آقای خمينی در بهشت زهرا آن سخنرانی تاريخی را در دوازدهم بهمن کرد، گفت:

"هر ملتی سرنوشتش با خودش است. مگر پدرهای ما ولی ما هستند که در هشتاد يا صدسال پيش از اين سرنوشت ما را تعيين کنند؟ اين هم يک دليل که سلطنت محمدرضا شاه قانونی نيست. علاوه بر اين، اين سلطنتی که در آن وقت درست کرده بودند و مجلس موسسان هم، ما فرض کنيم که صحيح بوده، اين ملتی که سرنوشتش با خودش بايد باشد در اين زمان ميگويد که اين سلطان را نميخواهيم. سرنوشت اينها با خودشان است. اين هم يک راه برای اثبات اينکه سلطنت او باطل است . . ." (۵)

يک نکته ی اين گفته بسيار روشن ادا شده است. بر فرض که ملت ايران در گذشته سلطنت پهلوی را خواسته باشند، پس ملت ايران که حق داشتند خواسته باشند، حال چون آدمهای ديگری آمده اند، حالا چون ملت ديگری در کار است، سلطنت را نميخواهند، به دليل اينکه سلطنت مال گذشته است و حالا ديگر کسی در ايران خواهان آن نيست. اين مردم، مردم ديگری هستند که حق دارند​ کليه قوانين آن مردم سابق را به هم بزنند. به نظر من آقای خمينی در اين نکته بخصوص کاملا حق داشته است، چون صغرا و کبرای تاريخی اين قضيه را به روشنی بيان ميکند: "مگر پدرهای ما ولی ما هستند که در هشتاد يا صد سال پيش از اين سرنوشت ما را تعيين کنند؟" در اين که گذشتگان حق ندارند برای مردم زنده ولايت کنند، و تعيين تکليف کنند، حتی اگر پدران خود آدم هم باشند، آقای خمينی کاملا حق دارد. آقای خمينی در اين جا يک اصل دموکراسی را بيان ميکند. غرض از حکومت مردم بر مردم، حکومت مردم گذشته، حتی پدران گذشته، بر مردم کنونی، حتی بر فرزندانشان، نيست. بل که دموکراسی به معنای حکومت مردم بر مردم است.

در همان سخنرانی آقای خمينی ميگويد: "خود اين آدم، دولت آن آدم، مجلس آن آدم، تمام اينها غيرقانونی است، و اگر ادامه دهند، مجرمند و بايد محاکمه شوند. ما آنها را محاکمه ميکنيم. من دولت تعيين ميکنم. من توی دهن اين دولت ميزنم. من به پشتيبانی اين ملت دولت تعيين ميکنم." (۵)

وقتی که آقای خمينی ميگويد: "من توی دهن اين دولت ميزنم. من دولت تعيين ميکنم." حتی اگر بعدا اضافه کرده باشد" من به پشتيبانی اين ملت دولت تعيين ميکنم." ميدانيم که در شرايط مساوی او نميتوانست توی دهن اين دولت بزند و يا دولت تعيين کند، او به اين دليل اين حرف را ميزند که پيشاپيش ملت توی دهن اين دولت زده است. تمام مشکل ما از اين جا ناشی شده است که آقای خمينی گفته است، "من دولت تعيين ميکنم" و اين گفته او کاملا با همه حرفهايی که درباره دولت سابق زده منافات دارد. دموکراسی اين است که اولا مردم همين عصر بگويند که نوع حکومت چه خواهد بود، و ثانيا تا موقعی که يک نفر را انتخاب نکرده اند، او نميتواند از طرف آنها حرف بزند. حرفی که خمينی زده، در شمار همان حرفهايی است که رضاشاه در کودتای عصر خود زده است: "من حکم ميکنم!" و بعد آن حکم به سلطنت پهلوی انجاميده، همانطور که "من دولت تعيين ميکنم" به حاکميت ولايت فقيه انجاميد. پهلوی سلطنت خود را متکی بر يک ساختار پدرسالار و تماميت خواه دو هزار و پانصد ساله کرده، و خمينی ولايت خود را متکی بر يک ساختار پدرسالار هزار و چهار صد ساله کرده، و هر دوی اينها، اولا با آن جمله بسيار دموکراتيک خمينی يعنی همان "مگر پدرهای ما ولی ما هستند . . ." در تعارض ميافتد، و ثانيا با اين اصل اساسی تجدد که تنها مردمان يک عصر حق دارند درباره ی نوع زندگی خود تصميم بگيرند. آقای خمينی مخصوصا با استفاده از کلمه "ولی" در اين جمله عملا کار دست خود داده است، قاعدتا گوينده اين عبارت، و نفی کننده ولايت، نبايد بعدا بنيانگذار ولايت فقيه ميشد. وی دقيقا برعکس پيشنهاد خود، اساس ولايت پدران را گذاشته است.

دموکراسی گرچه با حضور شخص سلطنت طلب، و حضور آدم دين دار در جامعه مخالف نيست، ولی هم با ولايت سلطنت مخالف است و هم با ولايت دين، به دليل اينکه هر دوی آنها متکی بر ساختارهای تماميت خواه هستند، و اگر ما ولايت هشتاد يا صد سال پيش پدران خود را قبول نداريم به چه مناسبت بايد ولايت دو هزار و پانصد​ سال و يا ولايت هزار و چهار صد سال پيش را بپذيريم؟ مگر اينکه بپذيريم که هر کسی که قدرت را به دست گرفت قانون خاص خود را مينويسد و يا مينويساند، که در اين مورد ​خمينی دقيقا همان کار را کرده که رضاشاه پهلوی کرده، که در اين صورت يا اعتراضی به رضاشاه هم وارد نيست و يا اعتراض بايد شامل حال هر دو باشد. ولايت سلطنت ولايتی است متافيزيکی، ولايت دين ولايتی است متافيزيکی، و شما نميتوانيد با يک ساختار متافيزيکی به جدال با ساختار متافيزيکی ديگر برخيزيد، چرا که آن ساختار متافيزيکی سابق خود به خود، خود را درون آن ساختار متافيزيک بعدی رسوخ خواهد داد، و يک بار ديگر اين قضيه پيش خواهد آمد که: "مگر پدرهای ما ولی ما هستند که در هشتاد يا صد سال پيش از اين سرنوشت ما را تعيين کنند؟" آقای خمينی ولايت دين را جانشين ولايت سلطنت کرد. و اين به کلی در تناقض با انقلاب مردم ايران بود. و اين ، يعنی آن زخم. زخم به اين معنا، که انگار خود مردم هم خواهان اين بودند که ولايت بيايد و دموکراسی نيايد، و يا فکر ميکردند که با ولايت خمينی دموکراسی خواهد آمد. اگر مردم ايران در مقطع ۵۷، مقطع زندانها و اعدام های سالهای ۶۱--۶۰ و سال ۶۷ را ميديدند و يا پيش بينی ميکردند، هرگز به خيابانها نميريختند، و يا به خاطر چيزی ديگر به خيابانها ميريختند، و چه بسا که اجازه نميدادند آقای خمينی به ايران برگردد، و هم خمينی و هم شاه را در همان خارج از ايران نگاه ميداشتند. ولی زخم در اين جاست که پدرسالاری فقط ازآن پدرسالار سياسی، حکومتی، دولتی و نظامی نيست. پدرسالاری ريشه در اعماق ارتباطات اجتماعی، خانوادگی، روحی و روانی آدمها دارد، و از اين نظر پس از اين بررسی مختصر دو ساختار متافيزيکی، به دو ساختار ديگر نيز که بيشتر به روان آدمها نزديک تر است ميپردازيم.

ميگويم اين دو ساختار ديگر نيز هر دو براساس متافيزيک به وجود آمده اند. هاله تقدسی که در ساختار قدرت دور سر رأس قدرت در تاريخ جامعه و دين برافراشته ديديم، و يا برافراشته کرديم در ساختار خانواده و در ساختار عرفان نيز به رأی العين ميبينيم. اين ساختار در خوابها، کابوس ها، روياها، لحظه های غريب شور و اشتياق، و لحظه های مجذوبی بی حد و حصر و لحظه های وحشت به سراغ ما ميآيد.

وقتی که جلال آل احمد ميگويد: "دنگم گرفته بود که قد​ باشم" و احساس ميکنيم که او اين حرف را در برابر بوروکراسی حاکم بر عصر خود زده است، بايد در نظر داشته باشيم که او در ارتباط با ولايت پدر خود نيز همين وضع را قبلا پيدا کرده بوده. پدر ميخواست که او روحانی شود. او لباس روحانی را درآورد و در حزب توده اسم نويسی کرد، ولی خوب، حزب توده هم دستگاهی متافيزيکی بود که هم به سبب ساختار پدرسالارانه ی خود و هم به سبب ساختار پدرسالارانه ی استالينی حزب پدر، يعنی حزب کمونيست شوروی، ساختاری بود از نوع ولايت متافيزيکی. وقتی که او از حزب توده در کنار ملکی و ديگران بريد، به تدريج به سوی پدر ديگری کشيده شد، يعنی خود ملکی. وقتی که او در همان اوايل دهه چهل در کنار سيمين دانشور به بيعت خمينی شتافت، و اين قضيه را به کلی از چشم روشنفکران آن دوره که ما بوديم مکتوم نگاه داشت، باز حرکت از يک پدر به سوی پدر ديگر ميکرد. آل احمد، شجاع ترين روشنفکر آن دوره، زخم پدر و پدرسالاری داشت. خانواده، پدر، او را تعقيب ميکرد، و چه زحمتی کشيد، توأم با کمی لذت های مخفی که بعدها در "سنگی بر گوری"، کتابی سرشار از شجاعت فردی، برملا شد، تا خود را از شر پدر خلاص کند. زندگی جلال آل احمد بسيار شبيه زندگی اول شخص «بوف کور» است. در هر دو کتاب، هم در «بوف کور» و هم در «سنگی بر گوری» راوی ها خود را قواد ميخوانند. راوی ها خودزنی ميکنند. راوی ها رها نيستند. راوی ها بدبخت و بيچاره اند، به دليل اينکه خانواده پدرسالار دمار از روزگارشان درميآورد. ولی اينها استثنا نيستند. برادر روانشناس من که پنجاه صفحه اول اياز را دو سال پس از چاپ آن در يکی از مجلات اواسط دهه چهل خوانده بود به من گفت: "آن کسی که تو و محمود قطعه قطعه ميکنيد، منصور حلاج نيست، عين پدر خود ماست." و بعد به من گفت: "علت کشش خود من ]يعنی او[ به سوی فرويد، مشگل پدر بوده." بعدها در سال ۵۳ من به او گفتم، وقتی که زير شکنجه بودم، احساس کردم که "عضدی" عين پدر ماست. ما پدر را به صورت واقعی هرگز نديديم، يعنی يا هاله نبوت و امامت دور سرش بود، و يا هاله شقاوت و قدرت. در سال ۵۷، من ناگهان به اين فکر افتادم که چقدر خمينی شبيه پدرم است. خانواده ی انفرادی خود را در آينه ی خاندان بزرگ تاريخی منعکس ميکرد. در دقتی که به تدريج در عرفان کردم، بويژه در ارتباط بين پير و مريد، به اين نتيجه رسيدم که پير بدجوری به قدرت خدا رشک ميبرد. و اگر شمس، مولوی را ملامت ميکرد که او يعنی مولوی نبايد دوشويه باشد، و از دو رهبر يعنی خدا و شمس، يکی را انتخاب کند، دقيقا از همين رشک بردن به قدرت ناشی ميشد. دين، عرفان، خانواده و سلطنت، ساختارهای متافيزيکی بسته ای هستند که نهايتا ممکن است در پاره ای موارد به صورت خصوصی به درد خود شخص بخورند. و يا ممکن است هيجان هايشان را، بويژه عرفان، به سراغ ما بفرستند، و در ما انقلاب درونی، شخصی ايجاد کنند --​ و من حتی رو به قبله کورش نماز خواندن پان -- ايرانيست ها و پان -- آريانيست ها را هم تنها در حد و حدود اين مجذوبی ميبينم -- ولی هرگز قدرت حل همه مشکلات جامعه را ندارند. جامعه احتياج دارد که از سينه شخص شخيص خود روابط خود با مديران جامعه را تعيين کند. و مديران جامعه، وصی و قيم و ولی فقيه، نايب خدا و غيره نيستند، بل که اشخاصی هستند در خدمت کسانی که آنها را برای مدتی کوتاه انتخاب ميکنند، و مدام بر کار آنها نظارت دارند، و آنها نه در برابر خدا و پيغمبر، بل که فقط در برابر مردمی که آنها را انتخاب کرده اند، مسئوليت دارند. و در صورتی که به مردم زمانه خود خدمت نکنند، بايد برکنار شوند. ما اين سيستم را حالا نداريم. اما ما زخم اين عصر را خورده ايم، و سکه اين عصر به نام ما مردم ايران زده شده، و ما ماموريت داريم که به رغم عميق تر شدن هر چه بيشتر زخم، و رسوا شدن هر چه بيشتر تمامی نيروهايی که ميخواهند ما را مدام به گذشته برگردانند، حتی به اندازه دو انگشت از عصری که در آن زندگی ميکنيم، عقب ننشينيم. نجات ما در به دوش گرفتن مسئوليت بنيادی عصر، و مسئوليت معاصرت با عصری است که به هر طريق در آن زندگی ميکنيم. مشخصات اين معاصرت چيست؟

اگر ما حالا نه به عنوان متفکران کشور خود -- چرا که اين تعبير هم بوی تفرعن ميدهد و هم بوی کهنگی -- بلکه به عنوان کارگران ساده ی انديشه نتوانيم از خود در عصری که زندگی ميکنيم، تعريفی به دست دهيم، و يا معاصرت خود را تعريف کنيم، و تعريف های خود از معاصرت را به هر طريقی در اختيار يکديگر قرار ندهيم، آيندگان همه خواهند گفت، اينها لايق همين حکمرانانی بودند که بر آنها حکم راندند، و لايق همان ساختارهايی بودند که از دست آنها ميناليدند. اين يک سوی قضيه است. سوی ديگر قضيه اين است که مدام ابتلای سنت و ابتلای گذشته را داشته باشيم، حتی ابتلای باليدن مدام به گروه ها و سازمان های خود، و به تعداد اسيرانی که داديم و شهيدانی که هنوز به شمار نياورده ايم. درست، همه اينها بخشی از کار معاصرت است. ولی راه حل قضيه نيست. و راه حل قضيه اين هم نيست که آلترناتيو اول و دوم و سوم و چهارم را از خورجين خودی و يا خارجی بيرون بکشيم و مدام به عنوان يک ايده آل برهم زننده ی همه نکبت های گذشته ارائه دهيم. کار دقيق، طاقت فرسا و کمرشکن اين است که زخم کاری و اصلی عصر خود را بشناسيم، و اين شناخت را تا آن درجه پيش ببريم که از آن اين همه وحشت و واهمه نداشته باشيم. اين عصر، عصری نيست که ما در آن با يکی از اعصار غربی يا شرقی احساس هويت مشابه کنيم. دوره های تاريخ غرب و يا يکی از ادوار گذشته ی آن، تاريخ آينده ی من نيست. تاريخ امروز من هم، اساس تاريخ آينده ی من نيست. معاصرت غرب، به يک طريق، به رغم پيشرفتگی غرب، هم عصر من است، و معاصرت من، به رغم عقب ماندگی من، هم عصر غرب است. من نميتوانم منتظر اين بشوم که تاريخ من آن ادوار را مو به مو تقليد کند، تا بيايد برسد به امروز غرب، چرا که امروز غرب، در آن زمان که من به امروز آن رسيدم، هزاران فرسخ از من جلوتر خواهد زد. پس من ناموزونی خودم را اولا با سيستم حاکم با خودم، و ثانيا با سيستم غرب به رسميت ميشناسم. ولی غرب خودش هم يکسر غربی نيست. غرب در طول اين شصت هفتاد سال گذشته، کشتار يهود توسط نازی ها را ترتيب داده، بمب اتمی را در هيروشيما و ناکازاکی با کشتار صدها هزار آدم آزمايش کرده، غرب به من در کودتای بيست و هشت مرداد خيانت کرده. غرب ويتنام و گرنادا و دهها جنايت ديگر را ترتيب داده، غرب اسرائيل را درست در ميان اعراب کاشته، غرب به همه نهضت های کارگری جهان خيانت کرده، غرب در شرق و غرب من، يعنی در افغانستان و عراق جنايت های هولناک راه انداخته. اين يک سوی غرب است.

سوی ديگر غرب اين است که عده ای غربی دارد که با خود غرب، اگر نه به اندازه ی ما، که به اندازه ی خودشان، با جنايات غربی مخالف بوده اند. غرب ناموزون است. شايد بيش از ما ناموزون است. از سوی ديگر غرب منابع يادگيری فراوان در اختيار دارد، که من ضمن يادگيری از آنها، حتی ميتوانم با خود غرب، به آن صورت که خود غربی گاهی با آن به مبارزه برميخيزد، مبارزه کنم. در واقع غرب، در برخورد با من، مرا در يک لحظه ی عجيب گير انداخته است. من از يک سو شيفته ی علم، صنعت، مديريت، دموکراسی نسبی، هنرها و ادبيات، و شهرهای زيبای آن هستم، و از سوی ديگر بيزار از گروهی تاراجگر غربی که جهانی را غارت کرده اند و برای خود صاحب قدرت شده اند. يعنی غرب استعمار، امپرياليسم، از خودبيگانگی جهانی و سيطره سياسی و فرهنگی به وجود آورده است. يکی اين است که من در اين احساس غبطه بسوزم، و ديگری اين است که به رغم داشتن زخم همين غبطه، و هزاران زخم ديگر، چشم باز کنم ببينم چگونه ميتوانم به اين قضيه بينديشم. غرب به من ياد داده است که خانواده پدرسالار راه حل مشکل خانواده نيست. اين را من از تورات و انجيل و قرآن نياموخته ام. به من ياد داده است که من اگر بچه ام را بزنم بچه ام را از من ميگيرند، به من ياد داده است که رای من اهميت دارد. ضمن اين که ميدانم هزار بيشرفی هم در حق من و ملت من و ملل اطراف من کرده. من آن چيزی را ياد ميگيرم که به نفع من است. غرب به من يک چيز ياد داده است که اساسی است، و آن اين که يک بچه، فقط بچه پدر و مادرش نيست، و او بايد فرديت داشته باشد، و به استقلال کار کند، بينديشد، و انسان بدون فرديت وجود خارجی ندارد. هر چهار سيستم متافيزيکی، يعنی سيستم خانواده ی ايرانی، سيستم عرفان ايرانی، و دين، و سلطنت به من ياد داده اند که بايد فرديت را فراموش کرد. يعنی سيستم زندگی ايرانی، بی شباهت به يک سيستم نظامی نيست که در آن اطاعت از مافوق، ولو سراسر به ضرر خود فرد، اساس کار است. قاتلين محمد مختاری، پوينده و فروهرها در دادگاه گفتند ما به دستور مقامات بالا کشتيم، و آنها اگر باز هم دستور بدهند ما ميکشيم. اين سيستم، يک سيستم حسن صباحی است. کلمه Assassin، که غربی ها از اصوات حسن صباح در قرون وسطی ساختند و بعد از آن فعل و اسم فعلی هم درست کردند، به معنای قاتل است. من ميگويم ما گرچه قاتل نيستيم، ولی بايد در نظر بگيريم که در زندانها به گروهی از توابين گفتند که اگر ميخواهيد توبه شما را قبول کنيم، بايد رفقای خود را تيرباران کنيد. و برخی از آنها هم قبول کردند. در جامعه ای که فرديت شکل نگرفته باشد، اطاعت کورکورانه از يک سو، و تفرعن مطلق از سوی ديگر، و هر دو، دو روی يک سکه، بيداد ميکند. سر و کار دموکراسی با شکل گيری فرديت است.

فرقی هست بين تخيل عدنی، و تخيل مدنی. نميخواهم وارد اين حوزه بشوم که تخيل عدنی بيشتر هنری است و تابع کشف حجاب ناگهانی از واقعيت و حقيقت. تخيل مدنی، مسئله ديگری است. ميشل فوکو نشان داده است که خيال مدنی وقتی به وجود می آيد که يکی اشيا را در حال ساخته شدن تجربه کند، و در قرار دادن آنها در کنار هم شخصا حضور و شرکت داشته باشد. در اين صورت يک نفر فرديت پيدا ميکند. يعنی فرديت يک فرد در طول زمان، و به تجربه ی دست اول، يعنی از ساختن اشيای اطراف و از کنار هم قرار دادن آنها، و شرکت در تجربه قرار دادن آنها حاصل ميشود. در اين صورت، اشيا زندگی دارند. در «عروسک پشت پرده»، قصه ای از هدايت، راوی از اروپا يک عروسک گنده ميخرد و به ايران ميآورد و با او در خلوت خود مغازله ميکند. تصادفا اين عروسک تمام قد شبيه نامزد اوست. نامزدش يک بار جای عروسک را ميگيرد و وقتی که راوی موقع بوسيدن او پی ميبرد که او زنده است، او را با شليک طپانچه ميکشد. اشيايی که به محيط زندگی ما وارد شده اند، اغلب اشيای خارجی هستند، برای ما همه آنها مصنوعی هستند. ما در ساختن آنها شرکت نکرده ايم. به همين دليل ما نسبت به آنها فاقد تجربه فردی و شخصی هستيم. اگر ناگهان يکی از آنها را شخصا کشف کنيم، احساس ميکنيم که قيامت شده، چرا که مقدار فرديت ناشی از خلق کردن آن را، که به تدريج حاصل ميشود، از آن خود نکرده ايم. عروسک پشت پرده مبتنی بر تخيل عدنی است، ولی موقعی که او زنده ميشود، و فرديت پيدا ميکند، ما تا حد جنايت پيش ميرويم، يعنی تقليد ما از غرب در ادامه تقليد ما از پدر، پادشاه، عارف و روحانی است، و به محض اين که اين دستگاه تقليد به هم ميخورد، ما فکر ميکنيم که سيستم زندگی دگرگون شده است. رئاليسم انتقادی ما، و رئاليسم سوسياليستی ما هم دست کمی از تقليد از روحانيت ندارد، فقط مرجع تقليد عوض شده است. به همين دليل ما بايد سيستم ها را به هم بزنيم، از آنها فراتر برويم، به تجربه ی شخصی، و با يادگيری از سراسر جهان، و از اين نترسيم که يکی به ما بگويد شما به کجا ميرويد؟ مدرن شده ايد، پست مدرن شده ايد! از اين رو به آن رو شده ايد. از اين قضايا وحشت نکنيم.

برای فرديت پيدا کردن ما نميتوانيم افقی حرکت کنيم. يعنی ما نميتوانيم از افلاطون شروع کنيم به خواندن فلسفه و برسيم به دريدا و سيکسو و ليوتار. اين کار را در فرهنگ ايران و فرهنگ اسلام هم نميتوانيم انجام دهيم. خود غربی نيز در مورد غرب اين کار را نکرده است. نه نيچه اين کار را کرده، نه هايدگر، نه فوکو، نه دلوز، نه دريدا. انتخاب يک قطعه و يا يک مقطع مهم است، و بعد از بالا در آن فرو رفتن، انگار در چاهی فرو ميرويم، با چراغی روشن در دست، و با چشم باز و همه مقاطع را دقيق، موقع فرو رفتن مطالعه ميکنيم.

يادگيری کل تاريخ غرب بی فايده است. ما آن زمان تاريخی را در اختيار نداريم. ما نميتوانيم با کلان -- گفتمان ها مشکل خود را حل کنيم. مشکل ما کندن و فرو کندن در عصر حاضر برای رسيدن و وارسيدن به مقاطع رنگين و حساس و جزء به جزء شکل گيری قطعات است. به همين دليل فرو رفتن در عمق کار يک فيلسوف درجه يک، بيش از خواندن دهها تاريخ فلسفه، و قرائت چند کتاب از هر کدام از فلاسفه -- که عملی هم نيست -- به ما چيز ياد ميدهد.

موقع خواندن عميق يک فيلسوف، ما عمق درونی و فردی پيدا ميکنيم. اين در مورد دموکراسی هم صادق است. ما احتياج به شيوه داريم، اين شيوه، جدا از شيوه معمولی غربی، و جدا از شيوه قراردادی شرقی است. شيوه استبدادی شرق امروز اجازه نميدهد که يک نفر تفکر کند. شيوه معمولی غرب هم او را همه کاره بار ميآورد. کافی است يک نفر نيچه را خوب بخواند، و يا در عصر ما دريدا را خوب بخواند. افلاطون و کانت و هگل و شوپنهاور را هم خوانده است. يعنی خواندن عمودی و نه خواندن افقی. توی چاه فرو رفتن، بی واهمه. خواندن کامل يک زن درجه يک، هزاران چيز به هر زن و مرد ياد ميدهد، ولی خواندن تاريخ زنان فقط آدم سطحی به وجود می آورد. غرضم اين است که ما چگونه فرديت پيدا کنيم در يک موضوع خاص. در علوم ما سريع تر پيش ميرويم، ولی در چيزهايی که به اصطلاح معرفت ها خوانده ميشوند، ما مشکل داريم. ولی ما بايد شتاب آموزش داشته باشيم، شتاب يادگيری، و شتاب برای رسيدن و در حين شتاب کردن برای رسيدن، تجربه کردن درونی، و حتی عصبيت پيدا کردن نسبت به موضوع تحت مداقه. به اين صورت ياد ميگيريم که خودمان در حال شکل گيری هستيم. آن چه ما نداريم شکل درونی است.

اعماق ما را پر از آشغال های به ظاهر ارثی کرده اند. قرائت بطئی و در عين حال شتابزده، کند و تند با هم، و با ايمان و اعتقاد به شکل گيری درونی که نتيجه اين قرائت است، و آن وقت آدم احساس ميکند که آن چاه، عمق خود او بوده، و او در خود چاه ميزده. اين نوع خواندن، درونی کردن سراسر يک منظره درونی است.

خواندن گذشته خود ما در منطقه نيز بايد به اين صورت شکل بگيرد. پيدا کردن جزاير سرگردان درون، ازگيلگمش (قيلقميش) تا ارداويراف تا هزار و يکشب تا منصور حلاج تا نظامی تا شمس و مولوی و حافظ و روزبهان تا بوف کور هدايت. اينها جزاير سرگردان درون ما هستند. اينها جاپاهای چاههای درون ما هستند. و نقب زدن از اينها به آن جهان ديگر که با ما رابطه داشته ولی در سايه تفرعنش از ما گسسته شده، و ما در سايه زبونی مان از او بيزار گشته ايم. از اين چاه پايين رفتن، مثل معراج در اعماق است. و اين نوعی قرائت است. قرائت درون.

و البته فقط خواندن نيست. از طريق اين نوع قرائت جهان، به قرائت اشيای تصادفی، خارجی، و زمينه های دور از سرشت جغرافيايی و تاريخی خود پی ميبريم. ناگهان بيگانگی آن اشيا را به رای العين ميبينيم. ولی اين ديدن با آن ديدن قبلی، ديدن يک مصرف کننده صرف، فرق ميکند. چشم های ما به چيزی بالاتر از شستن نياز دارد، «چشمت را بايد بدری تا تصوير کامل تر گردد.» شستن چشم کافی نيست. سپهری اشتباه ميکرد. شستن چشم کور بی فايده است. بايد چشم را از درون عوض کرد. و برای اين کار ما بايد غرب را به آن صورتی که فقط ما ميخواهيم بفهميم، بفهميم، نه به آن صورتی که غرب خود را فهميده است، چرا که آن وظيفه ما نيست. از اول هم نبوده. و خود اين مطلب هم يک تجربه ی ناتمام است.



۱-- جلال آل احمد، «مدير مدرسه» (انتشارات کتاب سعدی -- قم -- ايران، ۱۳۶۱)، ص. ۷.

۲-- صادق هدايت، «بوف کور» -- «زنده بگور»، به ضميمه «نقدی بر بوف کور» از م. ف. فرزانه. چاپ نسخه خطی به خط خود هدايت(باران، سوئد ۱۹۹۴)، صص ۶-- ۵.

۳-- نيما يوشيج، «نمونه هايی از شعرهای نيما يوشيج» (کتابهای جيبی، تهران، چاپ دوم ۱۳۵۲)، ص ۱۲۱.

۴-- لغت نامه دهخدا، جلد ششم، مدخل خورنق.

۵-- نگاه کنيد به روزنامه های کيهان و اطلاعات ۱۲ و ۱۳ بهمن ۱۳۵۷

يک حاشيه: کلمه خورنق، ريشه "فره" و ريشه "کاريزما" Charisma و يا Khwarisma است. از آن فره ايزدی ساخته شده، و فره شاهی. اساس استبداد شرقی است. همه چيز در اختيار کسی است که اين "فره" را دارد. در اين مورد از لحاظ اقتصادی ميتوان نگاه کرد به تصويری که مارکس از مالکيت در "وجه توليد آسيايی" و در نامه هايش درباره استعمار ميدهد. در شرق، مالکيت، ملک طلق مستبد شرقی است و نيز نگاه کنيد به "دين چين" [The Religion of China] اثر مارکس وبر، و نيز "استبداد شرقی" [Oriental Despotism]، اثر کارل ويتفوگل نوشته ی "ماکس وبر" در بررسی "هاله"، "فره"، و "خورنق" و "کاريزما" از همه جامع تر است. (ر. ب)