بي تو              

Wednesday, December 10, 2008

راهنمای عملی سفر

صبح با صدای زنگ هم‌سر سابق‌ام بلند شدم...داشت گریه می‌کرد...ثمانه دوباره تشنج کرده بود...شش ماهی بود از آن‌ها خبر نداشتم...بی‌آن‌که چیزی بگویم گوشی را گذاشتم...چشمانم را سفت مالیدم...سرم را زیر شیر آب بردم و آب ریختم روی پلک‌هایم...آبی که زیر دماغم جمع شده بود با پوف‌ای به اطرافم پاشیدم...چشمانم را کاملا باز کردم تا قطرات جمع شده کنار‌ه های چشم‌ام توی چشمان‌ام برود...گوشی را برداشتم و زنگ زدم تاکسی بیسیم...یک تکه نان سنگک توی کیف‌ام چپاندم که فقط یک جلد کتاب پاره پوره رنگ آمیزی توی آن بود...از توی یخچال یک خیار قر و پر در آوردم و نَشسته فقط گِل روی‌اش را با پشت آستین‌ام پاک کردم و کمی فوت کردم و قرچ قروچ جویدم...صدای لاستیک ماشین مرا به سمت پنجره کشاند...آرنج راننده از شیشه بیرون آمده بود...کمربندم را سفت کردم...این‌بار هوس کردم یک سوراخ عقب‌تر بیندازم...کیف دارد وقتی شلوارت لخ بزند توی تن‌ات و بگویند فلانی خیلی لاغر شده‌ای...بعد به‌روی خودم نیاورم و بگویم: جدی؟...دستی به باسن‌ام هم بکشم و بگویم: نگو واسه همین بوده که دختر هم‌سایه هم هی می‌گوید: آقای فلانی باسن‌تان خیلی آب رفته است...به راننده مسیر را می‌دهم از توی آینه جویدن کونه‌ی خیار را خوب بررسی می‌کنم...صدای مسیرهای خیابان‌ها را از بیسیم می‌شنوم و باز کیف می‌کنم...خیلی دوست دارم در این لحظه از توی خاکی برویم غبار پشت سرم را از توی آینه ببینم...آینه‌ای که می‌لرزد...توی راهرو زنی کلافه قدم می‌زند...زنی که فقط دو سال می‌شناختم...زنی که باسن زیبایی داشت...آزمایش‌ها تمام شده بود...تشخیص صرع نبود...دوست داشتم صرع باشد...آن‌وقت با افتخار می‌گفتم: دخترم حتم یک روزی داستایفسکی می‌شود...خیلی دوست دارم با دهان پر از سنگک به او بگویم: پلاستیک تیله‌ها را آخرین بار چه کردی؟...تیله‌های سه‌پر را چه‌را ریختی توی چاه حمام؟...به خودم می‌گویم: بهانه‌ای قشنگ‌تر از بیماری دخترت تو را به سوی خیابانی می‌برد که نمی‌دانی کجاست؟...ماشین دربست کردم تا کمربندی...سر چهار راه ایستادم...یک‌طرف اصفهان بود...یک طرف جایی که باید می‌رفتم...کاش زیرشلواری ‌به‌پا داشتم و راحت به هر طرف می‌رفتم...سوراخ کمربند را دو تا بالاتر بردم...یک ماشین جلوی پای‌ام ترمز کرد و گفت: مهران؟...سوار شدم...دست توی جیبم بردم...پول‌ها را مشت کردم و ریختم جلوی داش‌برد-اش و گفتم: مرا ببر تا جایی که این پول راه می‌دهد...بعد ول‌ام کن به امان خدا...وحشت توی چشمان راننده موج می‌زد...دست کردم ته مانده‌ی توی جیب‌ام را بیرون کشیدم و ریختم روی داش‌برد...یک خودکار...یک کارت نارنجی یک‌طرف‌شده‌ی مترو...یک کارت تله‌فون که فقط 50 تک‌تومنی توی‌اش داشت...یک خودکار سبز که جوهرش به خانه‌ی آخر رسیده بود... یک فندک سیاه که برچسب علی دائی روی آن داشت...و دو سه عدد تخمه کدو و تتمه‌ی یک دست‌مال کاغذی...همین‌ها...راننده فقط خیره به چشمانم بود...لبانم را روی هم مچاله کردم و باد داغی از توی دماغم بیرون دادم...راننده گفت: زیارت قبول!
و من از ته دل خندیدم و باقی نان سنگک را توی دهن‌ام گذاشتم...چشمانم را بستم و نور نارنجی پشت پلک‌هایم از گوشه‌ی آفتاب‌گیر غلغلک می‌داد...خواننده‌ی توی ضبط شروع کرد به خواندن:

کمی کمی که بخواهی از شمیم رهایی

غمی غمی نمانده از حریم هوایی

باد از درز پنجره‌ها ما را هم‌راهی می‌کرد...بسته‌ی سیگار جلوی راننده را برداشتم...پنجره را کمی پایین دادم و سیگاری بیرون کشیدم...برعکس به لبم گذاشتم..فندک زدم...ولی شعله را از سیگار دور نگه داشتم...راننده‌ عینک مات‌اش را گذاشته بود...گفتم: تا حالا آکواریوم داشته‌ای؟

راننده‌ دست‌اش را از پنجره بیرون داده بود و به ماشین پشتی‌اش اشاره می‌کرد که رد شود...سرش را برگرداند و گفت: من شما را جایی ندیده‌ام؟

گفتم: چه‌را...و چشمان‌ام را بستم...موسیقی اوج گرفت...نان خمیر شده توی دهان‌ام را از پنجره تف کردم و شیشه را بالا دادم و خوابیدم.