سر درس هندسه...میگم این درسا بسه
@
مرز جنگ تا کجاست؟...مرز باشرافت زیستن تا کجاست؟...
.
.
.
یک همکلاسی افغان داشتم که هیچکس جای نشستن به او نمیداد...بسکه بوی بد میداد...بسکه دهاناش بد بو بود...بسکه همیشه پاهایاش کبره داشت...اما او همیشه بیآنکه حس کند من ناراحت میشوم یا نه کنارم مینشست...و من هم که بعدترها...در بحبوحهی بیماری پدرم و رفت و آمد به بیمارستان و صف طویل تهیه دارو و داروخانه 13 آبان و غیره بودم...همیشه یا نبودم یا اگر هم بودم دیر سر کلاس میرفتم...و اینبار من بودم که کنار او مینشستم...در درسهای ریاضی که نیاز به خلاقیت محاسباتی داشت او یکه بود...قضایای هندسی را که همیشه با روش خاص خود حل میکرد در قوطی هیچ دبیری نبود...اما درسهای خواندنیش که نیاز به روخوانی داشت زیاد تعریفی نداشت...چون وقت خواندن نداشت...حل مسائل ریاضی هم که اغلب سر کلاس بود...من دیپلم ردی ماندم تا وقتی که به سربازی رفتم...شنیدم او کاردانی عمران رشت قبول شد...سربازیم تمام شد و دیپلم را در کلاسهای غیرحضوری گذراندم...پرتاش کردم گوشهای...تا اینکه عشقی دانشجوی گرافیک شدم...و عشقی هم آنرا رها کردم...شنیدم آن افغان که بزرگشدهی مسجد بود...پدرش خادم مسجد بود و همانجا خانه داشتند و وقتی پدرش روزی سر سجاده جان داد ، آنها را از مسجد بیرون کردند و کارهای او بیشتر شد...حال ، مهندس در نقش کارگر روزمزد زندهگی را بازی میکرد...شنیدم چون افغان بود کسی مدرکاش را قبول نداشت...مدتها گذشت تا از نزدیک دیدماش...با عبا و عمامه...تعجب کردم...هنوز کثیف بود...با کثیفی آموخته بود...دمپایی او حالا نعلین شده بود...هنوز لخلخ میکرد...هنوز صورتاش گود افتاده بود...هنوز کمرش از لاغری دوتا بود...قوز پشتاش هنوز از همان لاغری بود...
گفتاماش: تو را چه حاصل از روزگار؟
گفت: بینی...
بله او حالا درس منبر میخواند...
دوباره او را گم کردم...و شاید هم او مرا گم کرد...جایمان دیگر در کنار هم نبود...نه من زود میرسیدم و نه او دیر میآمد...روزگار به همان کندی بود...
من اما حال وصیت کردهام تا وقت مرگام او را بیابند تا برایام وعظ گوید...
بالای منبر رود و از قضایایی بگوید که سر کلاس هندسه او را به دوزخ میدوخته است...
.
.
.
اما افغان دیگری را هم میشناختم و میشناسم...او را درکورهپزخانه نمیبینی...او را سر ساختمان نمیبینی...او را پینهدوز نمیبینی...او را واکسی نمیبینی...او را میبینی که مغازهی فروش قطعات کامپیوتری در راستهی مغازههای چندصد میلیونی با سند ششدانگ، بابای از خود دارد...او را میبینی که جدیدترین نرمافزارهای کرکشده را تحفه میآورد...او را میبینی که رتبهی نخست دورههای آموزشیست...او را میبینی که دنبال ویزا به کشورهای اسکاندیناویست...چون رسماست افغانهای آب و رسمدار به آن اقلیم بکوچند...
این افغان عزیز و خوشپوش، از سیما برتری به آن دیگری نداشت...او فقط دلارهای کنسولگری به دستاناش میرسید...چهرا؟...پرسشایست که باید از مرحوم احمدشاه مقصود (مسعود) و عالیجناب گلبدین حکمتیار پرسید...
.
.
.
بله من دو نمونهاش را دیدهام...حق اولی مانند حق خیلی از هموطنان ایرانی دیگرم ضایع شد و حق دومی مانند خیلی از حقهای نورچشمیهای هموطنام ادا شد...زیاد هم ادا شد...
.
.
.
لطفاً بیهوده لالهی کمپهین برای این و آن نگردانید...که لالهگردانان درطریقت چشمبنداناند...
.
.
.
@
حافظ شاهکاری دارد که لب کلام در آن است...مانند همیشه با هنرمندی با تناقضات به بهترین صورت پیام خود را میرساند...به نظر من حافظ هنرمند تناقضهاست...و روح این ملت را به بهترین صورت باز میتاباند...
سالها پیروی مذهب رندان کردم
تا به فتوای خرد حرص به زندان کردم
من به سرمنزل عنقا نه به خود بردم راه
قطع این مرحله با مرغ سلیمان کردم
سایهای بر دل ریشام فکن ای گنج روان
که من این خانه به سودای تو ویران کردم
توبه کردم که نبوسم لب ساقی و کنون
میگزم لب که چهرا گوش به نادان کردم
در خلاف آمد عادت بطلب کام که من
کسب جمعیت از آن زلف پریشان کردم
نقش مستوری و مستی نه به دست من و توست
آنچه سلطان ازل گفت بکن آن کردم
دارم از لطف ازل جنت فردوس طمع
گر چه دربانی میخانه فراوان کردم
این که پیرانه سر-ام صحبت یوسف بنواخت
اجر صبریست که در کلبهی احزان کردم
صبح خیزی و سلامت طلبی چون حافظ
هر چه کردم همه از دولت قرآن کردم
گر به دیوان غزل صدر نشینم چه عجب
سالها بندهگی صاحب دیوان کردم
..
.
.
@
جان درایدن شاعر شهیر قرن هفدهم میلادی...در قطعه شعری به نام سربازان...
مرز جنگ تا کجاست؟...مرز باشرافت زیستن تا کجاست؟...
.
.
.
یک همکلاسی افغان داشتم که هیچکس جای نشستن به او نمیداد...بسکه بوی بد میداد...بسکه دهاناش بد بو بود...بسکه همیشه پاهایاش کبره داشت...اما او همیشه بیآنکه حس کند من ناراحت میشوم یا نه کنارم مینشست...و من هم که بعدترها...در بحبوحهی بیماری پدرم و رفت و آمد به بیمارستان و صف طویل تهیه دارو و داروخانه 13 آبان و غیره بودم...همیشه یا نبودم یا اگر هم بودم دیر سر کلاس میرفتم...و اینبار من بودم که کنار او مینشستم...در درسهای ریاضی که نیاز به خلاقیت محاسباتی داشت او یکه بود...قضایای هندسی را که همیشه با روش خاص خود حل میکرد در قوطی هیچ دبیری نبود...اما درسهای خواندنیش که نیاز به روخوانی داشت زیاد تعریفی نداشت...چون وقت خواندن نداشت...حل مسائل ریاضی هم که اغلب سر کلاس بود...من دیپلم ردی ماندم تا وقتی که به سربازی رفتم...شنیدم او کاردانی عمران رشت قبول شد...سربازیم تمام شد و دیپلم را در کلاسهای غیرحضوری گذراندم...پرتاش کردم گوشهای...تا اینکه عشقی دانشجوی گرافیک شدم...و عشقی هم آنرا رها کردم...شنیدم آن افغان که بزرگشدهی مسجد بود...پدرش خادم مسجد بود و همانجا خانه داشتند و وقتی پدرش روزی سر سجاده جان داد ، آنها را از مسجد بیرون کردند و کارهای او بیشتر شد...حال ، مهندس در نقش کارگر روزمزد زندهگی را بازی میکرد...شنیدم چون افغان بود کسی مدرکاش را قبول نداشت...مدتها گذشت تا از نزدیک دیدماش...با عبا و عمامه...تعجب کردم...هنوز کثیف بود...با کثیفی آموخته بود...دمپایی او حالا نعلین شده بود...هنوز لخلخ میکرد...هنوز صورتاش گود افتاده بود...هنوز کمرش از لاغری دوتا بود...قوز پشتاش هنوز از همان لاغری بود...
گفتاماش: تو را چه حاصل از روزگار؟
گفت: بینی...
بله او حالا درس منبر میخواند...
دوباره او را گم کردم...و شاید هم او مرا گم کرد...جایمان دیگر در کنار هم نبود...نه من زود میرسیدم و نه او دیر میآمد...روزگار به همان کندی بود...
من اما حال وصیت کردهام تا وقت مرگام او را بیابند تا برایام وعظ گوید...
بالای منبر رود و از قضایایی بگوید که سر کلاس هندسه او را به دوزخ میدوخته است...
.
.
.
اما افغان دیگری را هم میشناختم و میشناسم...او را درکورهپزخانه نمیبینی...او را سر ساختمان نمیبینی...او را پینهدوز نمیبینی...او را واکسی نمیبینی...او را میبینی که مغازهی فروش قطعات کامپیوتری در راستهی مغازههای چندصد میلیونی با سند ششدانگ، بابای از خود دارد...او را میبینی که جدیدترین نرمافزارهای کرکشده را تحفه میآورد...او را میبینی که رتبهی نخست دورههای آموزشیست...او را میبینی که دنبال ویزا به کشورهای اسکاندیناویست...چون رسماست افغانهای آب و رسمدار به آن اقلیم بکوچند...
این افغان عزیز و خوشپوش، از سیما برتری به آن دیگری نداشت...او فقط دلارهای کنسولگری به دستاناش میرسید...چهرا؟...پرسشایست که باید از مرحوم احمدشاه مقصود (مسعود) و عالیجناب گلبدین حکمتیار پرسید...
.
.
.
بله من دو نمونهاش را دیدهام...حق اولی مانند حق خیلی از هموطنان ایرانی دیگرم ضایع شد و حق دومی مانند خیلی از حقهای نورچشمیهای هموطنام ادا شد...زیاد هم ادا شد...
.
.
.
لطفاً بیهوده لالهی کمپهین برای این و آن نگردانید...که لالهگردانان درطریقت چشمبنداناند...
.
.
.
@
حافظ شاهکاری دارد که لب کلام در آن است...مانند همیشه با هنرمندی با تناقضات به بهترین صورت پیام خود را میرساند...به نظر من حافظ هنرمند تناقضهاست...و روح این ملت را به بهترین صورت باز میتاباند...
سالها پیروی مذهب رندان کردم
تا به فتوای خرد حرص به زندان کردم
من به سرمنزل عنقا نه به خود بردم راه
قطع این مرحله با مرغ سلیمان کردم
سایهای بر دل ریشام فکن ای گنج روان
که من این خانه به سودای تو ویران کردم
توبه کردم که نبوسم لب ساقی و کنون
میگزم لب که چهرا گوش به نادان کردم
در خلاف آمد عادت بطلب کام که من
کسب جمعیت از آن زلف پریشان کردم
نقش مستوری و مستی نه به دست من و توست
آنچه سلطان ازل گفت بکن آن کردم
دارم از لطف ازل جنت فردوس طمع
گر چه دربانی میخانه فراوان کردم
این که پیرانه سر-ام صحبت یوسف بنواخت
اجر صبریست که در کلبهی احزان کردم
صبح خیزی و سلامت طلبی چون حافظ
هر چه کردم همه از دولت قرآن کردم
گر به دیوان غزل صدر نشینم چه عجب
سالها بندهگی صاحب دیوان کردم
..
.
.
@
جان درایدن شاعر شهیر قرن هفدهم میلادی...در قطعه شعری به نام سربازان...
Soldiers
And raw in fields the rude militia swarms,
Mouths without hands; maintain'd at vast expense,
In peace a charge, in war a weak defence;
Stout once a month they march, a blustering band,
And ever but in times of need at hand.
John Dryden /1631 - 1700