بچههای برهوت
وقتی توی چشم تکتک برنده-نشدهها خیره میماندم بهدنبال ردی از دلخوری و خشم میگشتم...وقتی آن دخترک با بغض در سینه-تلانبار خویش دست بر لباناش حائل میکرد و مریل استریپ را جای پیشکسوت خود احترام میگذاشت و خوش بود از پیروزی در این رقابت...خانم «مامامیا» در نظرم رژه میرفت و هزاران نفرین نثار «حکومت ِعذاب» ِخویش میفرستادم...
چهگونه میشود از اینهمه دمغنیمتشمار نسل بیتها...نسل معترض دهه هفتادی دختری از نسل امروز تنها به دنبال پدری باشد که روز عروسی او را در آغوش کشد و سرآخر میفهمد که حتی مادر نیز زیاد مطمئن نیست پدر دخترش کیست...
بزن بر طبل بیعاری و وصال مادر غنیمت است با عشق قدیمیش...که هنوز پختهگی و سفر میباید خودش را...اینهمه شعور دختر از کجا میآید؟...و فرصتای برای عشق خش برداشتهی پسر میباید...
هزاران فحش و نفرین نثار «حکومت جور» خویش فرستادم که اینهمه عصب و رنج بر ما آوار کردهاست از هیچ و پوچ اینهمه نکبت...
وقتی توی تکتک چشمها خیره ماندم جز شور فردا هیچ ندیدم...و من به گذشته برگشتم...به «بچههای خیابان» رسیدم...به موزیکال سراسر درد و رنج کودکانای که در محلههای غربت ، قربانی فساد ناپولی آنروز ایتالیا بودند...و با مرگ کودک معصوم خیابانی اشک میریختیم...به شبی میاندیشیدم که در پارکای تفریحای این موزیکال دردناک را در موج شادمانه و جیغ وفغان خانوادههای در پی کمترین شادمانی اینهمه تصویر درد را تحمیل میکردند...
لعنت بر این «حکومت ِغمخواه»...
تکمهی ریوایند را میزنم و دوباره به صحنهی ضربات پاهای رقاصان مینگرم که حیاط خانه را میشکنند و از زمین آب میجوشد...و در فوارهی آب همه شادمانه عشق خویش را به آغوش میکشند...
لعنت بر این حکومت غمپرور...
.
.
.
تو را زیاد نمیدانم...ولی من که از نسل ABBA میگویمات ، خوب میدانم نفرت از غم را...
.
.
.
یادت هست فرجام جنونآمیز «هوانورد» اسکوریسی را که هوارد هیوز مجنون با خود تکرار میکرد:
The way of the future
.
.
با ما، نسل بیفردا ، چه میکنند اینها؟
چهگونه میشود از اینهمه دمغنیمتشمار نسل بیتها...نسل معترض دهه هفتادی دختری از نسل امروز تنها به دنبال پدری باشد که روز عروسی او را در آغوش کشد و سرآخر میفهمد که حتی مادر نیز زیاد مطمئن نیست پدر دخترش کیست...
بزن بر طبل بیعاری و وصال مادر غنیمت است با عشق قدیمیش...که هنوز پختهگی و سفر میباید خودش را...اینهمه شعور دختر از کجا میآید؟...و فرصتای برای عشق خش برداشتهی پسر میباید...
هزاران فحش و نفرین نثار «حکومت جور» خویش فرستادم که اینهمه عصب و رنج بر ما آوار کردهاست از هیچ و پوچ اینهمه نکبت...
وقتی توی تکتک چشمها خیره ماندم جز شور فردا هیچ ندیدم...و من به گذشته برگشتم...به «بچههای خیابان» رسیدم...به موزیکال سراسر درد و رنج کودکانای که در محلههای غربت ، قربانی فساد ناپولی آنروز ایتالیا بودند...و با مرگ کودک معصوم خیابانی اشک میریختیم...به شبی میاندیشیدم که در پارکای تفریحای این موزیکال دردناک را در موج شادمانه و جیغ وفغان خانوادههای در پی کمترین شادمانی اینهمه تصویر درد را تحمیل میکردند...
لعنت بر این «حکومت ِغمخواه»...
تکمهی ریوایند را میزنم و دوباره به صحنهی ضربات پاهای رقاصان مینگرم که حیاط خانه را میشکنند و از زمین آب میجوشد...و در فوارهی آب همه شادمانه عشق خویش را به آغوش میکشند...
لعنت بر این حکومت غمپرور...
.
.
.
تو را زیاد نمیدانم...ولی من که از نسل ABBA میگویمات ، خوب میدانم نفرت از غم را...
.
.
.
یادت هست فرجام جنونآمیز «هوانورد» اسکوریسی را که هوارد هیوز مجنون با خود تکرار میکرد:
The way of the future
.
.
با ما، نسل بیفردا ، چه میکنند اینها؟