بي تو              

Sunday, March 1, 2009

شهرزاد من بخوان...

خيلي حرف‌ها دارم كه براي فيروزه بزنم...فيروزه تنها زني‌ست كه دوست دارم محرم اسرارم باشد...اما خيلي چيزها را نمي‌شود به او گفت...فيروزه هربار كنارم مي‌نشيند ، من هم «ميم» را هنوز توي بغل‌ام مي‌اندازم و مي‌چلانم‌اش...فيروزه به ميم مي‌گويد كه مشق‌هاي‌اش را نشان‌ام بدهد و من هم حواس‌ام به موج‌‌اي‌ست كه دهان كوچك و بچه‌گانه‌‌‌ي فيروزه هوا را مي‌شكافد...حميد براي فيروزه تعريف مي‌كند كه منظور علي‌رضا از شان پن همان فلان فيلم‌اي‌ست كه با هم ديده‌اند و من سعي مي‌كنم فيلم قلع و قمع‌شده‌ي I am sam را به يادش بياورم كه تأثير انكارناپذير john lennon بر آن غريب است...فيروزه مثل هميشه با شلوغ و پلوغ‌اي حرف مي‌زند و يادش مي‌آيد و مي‌گويد اما هنوز خود قيافه‌ يادش ني‌ست و من بر لبان‌ام كلمات‌اي شروه مي‌روند...بگويم يا نگويم؟...و هيچ‌وقت نگفته‌ام...سال‌هاست كه حرف‌هايي دارم تا به فيروزه بگويم اما نمي‌گويم...

فيروزه تنها زني‌ست كه دوست دارم مخفي‌ترين راز زنده‌گي‌م را به او بگويم...

فيروزه تنها زني‌ست كه بايد بداند من توي زنده‌گي به چه چيزي مي‌انديشم...او بايد بداند به دستان كشيده و سبزه‌ي كلوديا چه‌گونه مي‌انديشم...او بايد بداند چه حسي به لاك كبود انگشتان كلوديا دارم...حتي خود كلوديا هم نبايد بفهمد...اين راز من و فيروزه است...