زمزم رقيب جدي فانتاي عرب
خاطرم هست در كتاباي كه سال مرگ عباسنعلبنديان از بهرام بيضايي بيرون آمد و حاوي گفتگو با او بود...گفتگوي زاون قوكاسيان...از او نخستينبار خواندم كه از مرگ خودخواستهي عباس نوشته بود و روزهي سكوت را شكست...بعدها برادر عباس را در اوركات پيدا كردم كه هيچ خاصيتاي نداشت و هيچ اطلاعاي از برادر جز يكي دو كاميونيتي لوس و بيمعني نداشت...خواستم با او لينك بزنم و كتابي را راجع به مرگ او بنويسم...اما عملاً برادر بينصيب گذاشتمان...اصلاً آيا برادري به هي بود؟...يا من در خيالام هنوز؟...تا اينكه مدتي بعد دلام را خوش بستم به كتاب مفصلاي كه رضايي راد قرار بود از نعلبنديان بيرون بدهد...چه ميخوانم «خداي من»؟...رضايي راد اينكاره نبود...او را در حد يكي دو پژوهش باسمهاي در ساختار شهرزاد خانوم ميشناختم و يكي دو متن بازسروده...اما از آن كتاب هم خبري نشد...
خيلي حرفها هنوز در سينهي كلمات محفوظ است از نوشتههاي ناقص و نانوشته راجع به عباس...و راستاش را بخواهي هر ازگاهي وقتي چارتا جوان مزلف لوس وبيمعني از او ميگويند و سرقدم ميروند حرصام را درميآورد...پيشتر زير فحش ميكشيدم كه چه ميفهميم از اينهمه مرگ پرستي...چه ميدانيم از اين زلف پريشان كردنهاي هنربندانه؟...همان موقعها وقتي از ساختار حلزوني روايت ابزورد چيزهايي داشتم مينوشتم و لابهلاي خرت و پرتهاي نوشته و خوانده چيزكهايي از منوچهر ياري فقط دلام را خنك ميكرد كه او هم حرام ميشد لابهلاي كتابهاي خنك و دلسرد كنندهي حوزه هنري...همانموقع به ساختار اناري روايت عباس ميانديشيدم و مدام يادداشتها و نقدها و چيزكهاي خود را بر هم تلانبار ميكردم و نمايشنامه از پس نمايشنامهاش را برميرسيدم و مدام و بيشتر عصبيتر ميشدم...بيشتر از قرقره نعلبنديانبازان عصبي ميشدم...قصد كردم چيزكهاي خود را در همين وبلاگهاي موسمي خويش بريزم و خلاص كنم خودم را...اما نميشد...نميشد ميان بهت چار خط نوشتهي ناخواسته و پريشان و عصبكنندهي وبلاگ پخش كردشان...پس صبر غوره حلواكن، سركه شد و سركه به طبيعت كهولت سن ، شراب گس شد و به كام ما هر روز مزمز ميشد...و اين طعم شورباي درون پرآشوب زمزم ، اشانتيون كشورهاي خليج هم نميشد كه دلمان را خوش داشتيم رقيب جدي فانتاي عربايم...
باري آنقدر زمان فرسودمان كه بالاخانهاي اجاره كرديم و يك جفت ساعد از گذشتهگان كرايه كرديم براي ستون چانهها تا نقش يك ناظر بيخطر را از برادران كبريتچي كرايه كنيم و بيخطر بازي كنيم...
اما از آنروز تا به اينك نتوانستم ساختاي كنم كه پاختاش «حتي» آخرتاي را ارزانيام كند...حالا خودم بخشي از ساختار اناري شده بودم...خواب بخش واقعي زندهگيام شده بود...
* اين يادداشت هيچ عكسي از نعلبنديان را در بر ندارد...شايد بهانهاي بشود براي سرچ زدن به نام او و هيچتر نيافتن از او
** اگر باهوش بوده باشي بيدليل نميبيني جملهي آخر را از حضور «خواب»...نقش خواب در آثار عباس خيلي كليديست...گفتم توضيح بدهم براي آندسته از ناباهوشان و گذريها و نادانان و گذريها و جستهگان و گذريها و رفتهگان و گذريها و لابهلاي چيزفهمان و گذريها و گوزگوزكنان و گذريها و دمادم ورزنان و گذريها
خيلي حرفها هنوز در سينهي كلمات محفوظ است از نوشتههاي ناقص و نانوشته راجع به عباس...و راستاش را بخواهي هر ازگاهي وقتي چارتا جوان مزلف لوس وبيمعني از او ميگويند و سرقدم ميروند حرصام را درميآورد...پيشتر زير فحش ميكشيدم كه چه ميفهميم از اينهمه مرگ پرستي...چه ميدانيم از اين زلف پريشان كردنهاي هنربندانه؟...همان موقعها وقتي از ساختار حلزوني روايت ابزورد چيزهايي داشتم مينوشتم و لابهلاي خرت و پرتهاي نوشته و خوانده چيزكهايي از منوچهر ياري فقط دلام را خنك ميكرد كه او هم حرام ميشد لابهلاي كتابهاي خنك و دلسرد كنندهي حوزه هنري...همانموقع به ساختار اناري روايت عباس ميانديشيدم و مدام يادداشتها و نقدها و چيزكهاي خود را بر هم تلانبار ميكردم و نمايشنامه از پس نمايشنامهاش را برميرسيدم و مدام و بيشتر عصبيتر ميشدم...بيشتر از قرقره نعلبنديانبازان عصبي ميشدم...قصد كردم چيزكهاي خود را در همين وبلاگهاي موسمي خويش بريزم و خلاص كنم خودم را...اما نميشد...نميشد ميان بهت چار خط نوشتهي ناخواسته و پريشان و عصبكنندهي وبلاگ پخش كردشان...پس صبر غوره حلواكن، سركه شد و سركه به طبيعت كهولت سن ، شراب گس شد و به كام ما هر روز مزمز ميشد...و اين طعم شورباي درون پرآشوب زمزم ، اشانتيون كشورهاي خليج هم نميشد كه دلمان را خوش داشتيم رقيب جدي فانتاي عربايم...
باري آنقدر زمان فرسودمان كه بالاخانهاي اجاره كرديم و يك جفت ساعد از گذشتهگان كرايه كرديم براي ستون چانهها تا نقش يك ناظر بيخطر را از برادران كبريتچي كرايه كنيم و بيخطر بازي كنيم...
اما از آنروز تا به اينك نتوانستم ساختاي كنم كه پاختاش «حتي» آخرتاي را ارزانيام كند...حالا خودم بخشي از ساختار اناري شده بودم...خواب بخش واقعي زندهگيام شده بود...
* اين يادداشت هيچ عكسي از نعلبنديان را در بر ندارد...شايد بهانهاي بشود براي سرچ زدن به نام او و هيچتر نيافتن از او
** اگر باهوش بوده باشي بيدليل نميبيني جملهي آخر را از حضور «خواب»...نقش خواب در آثار عباس خيلي كليديست...گفتم توضيح بدهم براي آندسته از ناباهوشان و گذريها و نادانان و گذريها و جستهگان و گذريها و رفتهگان و گذريها و لابهلاي چيزفهمان و گذريها و گوزگوزكنان و گذريها و دمادم ورزنان و گذريها