زن / لذت عكاسيك
1)
در اينكه وبلاگ من به تخم هيچكس نيست..در اينكه خيليها از دور رصدش هم ميكنند نيز در اين شكي نيست...من در اين يادداشت طرف حسابام كسانيست كه از دور رصد ميكنندش...آنانكه به گمانشان با يك نويسندهي بيادب و منحرف طرف هستند كه تكپر است...به هيچ قاعدهاي تن نميدهد...به شدت رفتاري طالباني دارد و فقط ميخواهد « نه »ي بزرگ باشد و اداي آدمحسابيها را در ميآورد...آدماي كه هيچكس رغبت نميكند حتي به او محل بدهد...مدتي برخي بر اين توهم بودند كه بنده با اين رفتارم در پي جلب مشتري هستم و فلان و بيسار...اما بهراستي كه من تنها به يك قاعده پايبندم و آن همانا خود انديشه است و باز اگر دقت شود اين انديشه با صفر-تا-صد عجيبي شتاب ميگيرد و برخلاف خيلي از عقلباوران تكمهي شتاب آنهم چيزيست به نام « شور »...
2)
تنها دوست مجازي/حقيقي كه در طول اين هفتهشتساله وبلاگنويسي داشتهام و ذرهاي با او مشكل بههم نزدهام دختر نازنيناي بهنام آبنوس است كه فوق تصور خيليها از شعور مافوقاي برخوردار است پس حساباش را از تحليل زنانه جدا ميكنم...چون او را بالاتر از زن و مردي ، يك انسان ميبينم و مرا هيچگاه به آپارتايد جنسيتي وانميدارد...و براي من جالب است كه او هم چشمانداز جالبتر از من ندارد و دقت كردهام كه ميان خانومها به دختري پر نخوت و مغرور معروف است...دستكم دوستان ِخانوم ِ«سابق دوست» حقير كه چنين نظري به او داشتند...و جالبانگيزتر از همه اينكه اين دختر خانوم فوقالعاده باهوش و حيرتانگيز كه مرا بارها بر آن داشته كه پشت سر-اش چه در وبلاگ و چه با دوستان غيبتاش را بكنم...دختر نازنينايست كه بنده تقريباً مدتهاست هيچ ارتباطي با او ندارم...حتي در حد يك سلام-عليك خشك خالي...اما او هميشه با من هست و در حرفها و يادهام حضور پررنگاي دارد...و كلاً اگر كسي مانند او در اين دنياي گسترده و بيانتهاي من يافت نميشد ، شايد رفتار و ادبيات ديگري تاكنون نسبت به خود زن ميداشتم...راستش دوستان من ميدانند كه تقريباً از موجود زن مدتهاست كاملاً نا اميد شدهام و بهنظرم تنها حُسن زن گرافيك اوست...و فورم زن است كه مرا بارها « پيچيده » با او مواجه ميكند...با اين اوصاف شايد جايگاه « عشق » را در موجودي مثل من خندهدار بيابيد...اما بهعكس ، افرادي چون من رفتاري فورمال با جنسيت دارند...و در من هم كه بهصورت افراطيتر « زن » تبديل به خود «روايت» شده است...و براي اينكه اين روايت را خلاصه كنم بارها با نام « شهرزاد » ناميدهاماش...
3)
چندبار دوستانام از من پرسيدهاند چهچيز زن تو را شيفته و بهخود مشغول ميكند و من بارها از انحناهاي حيرتانگيز آن گفتهام و يكبار در جمعاي از «حجاب» زن با تعبير « گرافيك پنهان » ياد كردم كه دوستي تذكر داد مبادا اين اصطلاح را توي دهن برادران ارزشي بيندازي...هميشه زن را مانند يك كادر مشاهده ميكنم...و آنچيزي كه از فضاي منفي ، انحناي تن او بر پنجرهي ديد من ترسيم ميكند فلسفهي « هستي » مرا نيز شكل ميدهد...با اين اوصاف بايد قوس پشت و كمر زن زيباترين تصوير زندهگي من باشد و راه رفتن او لحظهي دلانگيزانهي تماشاي من هميشه بوده و خواهد بود...راستاش را بخواهيد اولبار كه عاشق زني ميشوم اول عاشق راه رفتن او ميشوم...و اين زيبايي راه رفتن را تنها در زنان پرخاشگر اما ساده و پابهسن گذاشته ديدهام...راستاش را بخواهيد هيچگاه علاقهاي به دختران نداشتهام...چه در حالت رها و چه حسابشده ، در راه رفتن دختر، آن استتيكاي نيست كه مد نظر من باشد...
4)
بيشك جنس راه رفتن زن چشمانداز دوستي با مرا نيز پيشپيش نشان ميدهد...مثلاً ميفهمم اين عشق خيلي زور بزند شش ماه دوام بياورد...گاه شده حتي با سرنوشت اين راهرفتنها مقابله كردهام و با چنگ و دندان عليه آن قيام كردهام...اما باز همان اتفاقي كه بايد بيفتد ميافتد...يكي از زشتترين صحنههاي گرافيكي زن ، شاشيدن اوست...دلانگيزترين لحظهي زن قلاب كردن دو دستاش و سينه فراخ دادن و با كشيدن دستان به پشت كمرش خستهگي در كردن او است...يكي از ديوانهوارترين تصاوير زنانه ، كف دست چپايست كه به پهلو ميچسباند...زناي بود كه در دادگاه انقلاب ديوانهام كرد...او عادت عجيبي داشت...لحظهاي كه ميايستاد دست چپاش را به پهلوش ميچسباند...و اين عادت طبيعي يك آدم و حتي يك زن نيست...ديگر چشمانام او را لحظهاي رها نميكرد...اما زن از وقتي فهميد رد او را با چشمانام ميگيرم ديگر از حالت طبيعي خود خارج شد و تا آخرينروز مراقب چشمان من بود...حركاتاش مارپيچي شد...يك دم به من نزديك ميشد...لحظهاي ديگر در ضلع راست من نيمدور ميزد...لحظهي ديگر در شماليترين مسير من رو در روي من ميايستاد...كنارم خم ميشد...نگاهام ميكرد...شانه به شانهام ميساييد...دور ميشد...آن دست خيابان مشغول تلهفون ميشد...يعني تنها تصوير مطبوع و كليشهاي كه زن ميپندارد او را زيباتر جلوه ميدهد...
ادامه دارد...
در اينكه وبلاگ من به تخم هيچكس نيست..در اينكه خيليها از دور رصدش هم ميكنند نيز در اين شكي نيست...من در اين يادداشت طرف حسابام كسانيست كه از دور رصد ميكنندش...آنانكه به گمانشان با يك نويسندهي بيادب و منحرف طرف هستند كه تكپر است...به هيچ قاعدهاي تن نميدهد...به شدت رفتاري طالباني دارد و فقط ميخواهد « نه »ي بزرگ باشد و اداي آدمحسابيها را در ميآورد...آدماي كه هيچكس رغبت نميكند حتي به او محل بدهد...مدتي برخي بر اين توهم بودند كه بنده با اين رفتارم در پي جلب مشتري هستم و فلان و بيسار...اما بهراستي كه من تنها به يك قاعده پايبندم و آن همانا خود انديشه است و باز اگر دقت شود اين انديشه با صفر-تا-صد عجيبي شتاب ميگيرد و برخلاف خيلي از عقلباوران تكمهي شتاب آنهم چيزيست به نام « شور »...
2)
تنها دوست مجازي/حقيقي كه در طول اين هفتهشتساله وبلاگنويسي داشتهام و ذرهاي با او مشكل بههم نزدهام دختر نازنيناي بهنام آبنوس است كه فوق تصور خيليها از شعور مافوقاي برخوردار است پس حساباش را از تحليل زنانه جدا ميكنم...چون او را بالاتر از زن و مردي ، يك انسان ميبينم و مرا هيچگاه به آپارتايد جنسيتي وانميدارد...و براي من جالب است كه او هم چشمانداز جالبتر از من ندارد و دقت كردهام كه ميان خانومها به دختري پر نخوت و مغرور معروف است...دستكم دوستان ِخانوم ِ«سابق دوست» حقير كه چنين نظري به او داشتند...و جالبانگيزتر از همه اينكه اين دختر خانوم فوقالعاده باهوش و حيرتانگيز كه مرا بارها بر آن داشته كه پشت سر-اش چه در وبلاگ و چه با دوستان غيبتاش را بكنم...دختر نازنينايست كه بنده تقريباً مدتهاست هيچ ارتباطي با او ندارم...حتي در حد يك سلام-عليك خشك خالي...اما او هميشه با من هست و در حرفها و يادهام حضور پررنگاي دارد...و كلاً اگر كسي مانند او در اين دنياي گسترده و بيانتهاي من يافت نميشد ، شايد رفتار و ادبيات ديگري تاكنون نسبت به خود زن ميداشتم...راستش دوستان من ميدانند كه تقريباً از موجود زن مدتهاست كاملاً نا اميد شدهام و بهنظرم تنها حُسن زن گرافيك اوست...و فورم زن است كه مرا بارها « پيچيده » با او مواجه ميكند...با اين اوصاف شايد جايگاه « عشق » را در موجودي مثل من خندهدار بيابيد...اما بهعكس ، افرادي چون من رفتاري فورمال با جنسيت دارند...و در من هم كه بهصورت افراطيتر « زن » تبديل به خود «روايت» شده است...و براي اينكه اين روايت را خلاصه كنم بارها با نام « شهرزاد » ناميدهاماش...
3)
چندبار دوستانام از من پرسيدهاند چهچيز زن تو را شيفته و بهخود مشغول ميكند و من بارها از انحناهاي حيرتانگيز آن گفتهام و يكبار در جمعاي از «حجاب» زن با تعبير « گرافيك پنهان » ياد كردم كه دوستي تذكر داد مبادا اين اصطلاح را توي دهن برادران ارزشي بيندازي...هميشه زن را مانند يك كادر مشاهده ميكنم...و آنچيزي كه از فضاي منفي ، انحناي تن او بر پنجرهي ديد من ترسيم ميكند فلسفهي « هستي » مرا نيز شكل ميدهد...با اين اوصاف بايد قوس پشت و كمر زن زيباترين تصوير زندهگي من باشد و راه رفتن او لحظهي دلانگيزانهي تماشاي من هميشه بوده و خواهد بود...راستاش را بخواهيد اولبار كه عاشق زني ميشوم اول عاشق راه رفتن او ميشوم...و اين زيبايي راه رفتن را تنها در زنان پرخاشگر اما ساده و پابهسن گذاشته ديدهام...راستاش را بخواهيد هيچگاه علاقهاي به دختران نداشتهام...چه در حالت رها و چه حسابشده ، در راه رفتن دختر، آن استتيكاي نيست كه مد نظر من باشد...
4)
بيشك جنس راه رفتن زن چشمانداز دوستي با مرا نيز پيشپيش نشان ميدهد...مثلاً ميفهمم اين عشق خيلي زور بزند شش ماه دوام بياورد...گاه شده حتي با سرنوشت اين راهرفتنها مقابله كردهام و با چنگ و دندان عليه آن قيام كردهام...اما باز همان اتفاقي كه بايد بيفتد ميافتد...يكي از زشتترين صحنههاي گرافيكي زن ، شاشيدن اوست...دلانگيزترين لحظهي زن قلاب كردن دو دستاش و سينه فراخ دادن و با كشيدن دستان به پشت كمرش خستهگي در كردن او است...يكي از ديوانهوارترين تصاوير زنانه ، كف دست چپايست كه به پهلو ميچسباند...زناي بود كه در دادگاه انقلاب ديوانهام كرد...او عادت عجيبي داشت...لحظهاي كه ميايستاد دست چپاش را به پهلوش ميچسباند...و اين عادت طبيعي يك آدم و حتي يك زن نيست...ديگر چشمانام او را لحظهاي رها نميكرد...اما زن از وقتي فهميد رد او را با چشمانام ميگيرم ديگر از حالت طبيعي خود خارج شد و تا آخرينروز مراقب چشمان من بود...حركاتاش مارپيچي شد...يك دم به من نزديك ميشد...لحظهاي ديگر در ضلع راست من نيمدور ميزد...لحظهي ديگر در شماليترين مسير من رو در روي من ميايستاد...كنارم خم ميشد...نگاهام ميكرد...شانه به شانهام ميساييد...دور ميشد...آن دست خيابان مشغول تلهفون ميشد...يعني تنها تصوير مطبوع و كليشهاي كه زن ميپندارد او را زيباتر جلوه ميدهد...
ادامه دارد...