بي تو              

Sunday, August 23, 2009

درز درزي

به شهر مرو درزي‌اي بود بر در دروازه گورستان دكان داشت و كوزه‌اي در ميخ‌اي آويخته بود و هوس آن داشتي كه هر جنازه‌اي كه از آن شهر بيرون بردندي ، وي سنگي اندر آن كوزه افكندي ، و هر ماه‌اي حساب آن سنگ‌ها بكردي كه چند كس را بردند و باز كوزه تهي كردي و سنگ همي در افكندي تا ماه‌اي ديگر، تا روزگار برآمد، از قضا درزي بمرد، مردي به طلب درزي آمد و خبر مرگ درزي نداشت، در دكان‌اش بسته بود، هم‌سايه را پرسيد كه: اين درزي كجاست كه حاضر ني‌ست؟ هم‌سايه گفت: درزي نيز در كوزه افتاد.

قابوس‌نامه