بي تو              

Friday, August 21, 2009

The Goalkeeper's Fear of the Penalty

فقط نه سال داشتم كه در زمين خاكي با تير دروازه‌هاي بلند و چوبي مرا با بزرگان بازي مي‌گرفتند...برادر بزرگ‌ترم شش انگشتي بود...انگشتان‌اش هميشه خوني مي‌شد...توپ به ميان انگشت كج و ناخوانده‌ي كنار شست‌اش مي‌گرفت...«هند» مي‌شد و ناخن انگشت ناخوانده مي‌شكست...اين تاوان خدايان براي آن ضربات «هد» اهورايي برادر بود...انگشت خوني مي‌شد...من دروازه‌بان بودم...وقتي ضربات توفنده‌ي خط حمله‌ي تيم تايلندي بر توپ چل‌تكه مي‌نشست و از چله رها مي‌شد...غبار كهربايي را مي‌شكافت و من در شهود خداوندي خويش ذرات غبار را از سايه‌ي شيري توپ غربال مي‌كردم...انگشتان كوچك پنهان مانده در دست‌كش بزرگ چرمين مانع به گل نشستن توپ نمي‌شد...نه...آب‌گاه‌ام منجي ‌بود...نفس در پرده‌ي ديافراگم گم مي‌شد...لبان‌ام را به فراخي كام مردان قهرمان از هم مي‌گشودم...من مرد بودم...مي‌خنديدم...صداي «ماشالا ماشالا» براي اين قهرمان كوچولو عادت حبس صداي درد را در پيشاني‌ام نگاه داشت...صداي مردانه‌اي كه حالا از عمق پيشاني به فرياد مي‌نشيند...يك نخ سيگار آتش مي‌زنم...رد چشمان‌ام را فقط صدا مي‌‌شناسد...بي‌تفاوت است...صدا تظاهر را مي‌فهمد...خيره به گل آخري كه اين‌بار نمي‌خواهم به فيلتر برسد...آتش را با پاشنه‌ي كفش خاموش مي‌كنم...اين‌بار فراخي پهنه‌ي دهان نه به طول و عرض خنده‌ي قهرمانان كه به قامت سردي زهرخند درويشان هميشه مست مي‌ماند...و اين راز يك دروازه‌بان قديمي‌ست كه دست‌كش‌هاي خويش را سال‌هاست بر ديوار چركين زندان‌اش آويخته است...