بي تو              

Thursday, August 27, 2009

ديلتاي دهخدا

شايد درنظر روشن‌فكران عادت خوبي نباشد اما عادت دارم حرف‌هاي خود را با تاريخ‌چه‌ي كامل موضوع‌ام بيان كنم...و اين رفتار را با احترام به انسان مدام تكرار مي‌كنم...فرقي ندارد براي‌ام كه مخاطب‌ام گچ‌كار است يا دانش‌جوي سوربن...فرق در لهجه‌ي ما آدم‌هاست و به عقيده‌ي من فهم ربط-اي به ادبيت متن ندارد...
ساعت دوازده نيمه‌شب دي‌روز با يك گچ‌كار شريف ساختمان كه از من با احترام مي‌پرسيد: آقاي فلاني من كه زياد سواد ندارم به‌نظر شما عاقبت چه مي‌شود؟ براي ترسيم فضا مجبور شدم تا زمان اشكانيان به عقب بروم...ما را كه فقط از اسكنه (scene= صحنه) تصاوير گنگي از تئاترون آشنايي داده بودند... مرا بر آن داشت تا به دنياي گفت‌گو در حالت بسيار ابتدايي خود نقب بزنم و شبه‌ اشعار شباني يوناني و كل‌كل بز و درخت نخل و يا همان درخت آسوريك...و پيچ تاريخي به غزل با تعداد ابيات فرد و دَوري ِ« گفتم – گفتا » بدهم تا برسيم به منطق گفت‌گويي باختين و پولي‌فوني كه در دل استبداد استاليني و از ميان اصحاب ساختارگراي فورماليست مي‌جوشد...كه همه‌ي اين‌ها را مي‌بايست به لهجه‌ي يك گچ‌كار كه خودش معتقد بود سواد ندارد دوبله كنم تا فقط فضاسازي كنم و خودش را به انديشيدن در اين فضا عادت بدهم...مي‌‌دانم اين‌كار انرژي زيادي از گوينده-متفكر مي‌گيرد اما معتقدم اين‌كارهيچ سودي براي گوينده-متفكر ندارد و يك فداكاري از روي خرد ِ انديش‌مند براي تطبيق با لحن جامعه است و سقرات‌وار از شوكران عامه مي‌نوشد...بي‌آن‌كه انديش‌مند به دركات ابتذال كافه‌ي خلق دچار شود...دو دوست باسوادي كه گوشه‌اي ايستاده بودند و از حوصله و شمرده‌گي بحث من خسته شده بودند تاب نياوردند...يكي‌شان مرا به گوشه‌اي كشيد و مرا براي يك رستوران بين‌راهي بيرون شهر وعده كرد...از دوست گچ‌كار خداحافظي كردم و تا دم‌دمه‌هاي صبح با دوستان متفكرم تخته‌نردبازي كردم و در بي‌زباني كامل يك خاله‌زنك شدم...دوستان باسوادم زدند و رقصيدند و ابتذال گچ‌كاري را به‌خاطرم آوردند كه تلاش مي‌كرد بفهمد...
روزگار غريبي‌ست...