عطر خوش جمعه
آفتاب يازده و نيم صبح روز خوشبوي جمعه...از پس ِشيشهي رنگين پنجره با ناز و كرشمه بر صورت فرشتهي گيسوبافتهمان كژ نشسته است...مهروي بابا ، با خود قصهاي مينازد از شهرزادي خويش...و ريل قطار را درهم چفت ميكند...او مركز دايرهي قطاريست كه برگرد فرشتهام ميگردد و سماع او ميگويد...من صورتام را به عطر افتر شهيو آغشتهام و دراز افتادهام...عزيز شاهرخ به صوت داوودي ميخواند:
« اي كاش كي بودي عدم تا باز رستي از عدم »
خانوم خانه ، شهرزادم ، پيشبند كدبانويي بر كمرآراسته و در باريكهي نور ميخرامد و شراب ناب گيسواناش را به خرام آهوانه از جلوي چشمان ختنيش پس ميراند و برنج آب ميكشد...قرمهسبزي بر اجاق ميقلد و عطرش خانه را مست كرده است...
شكيباي دوماهه بر شكمام آرميده است و عطر پستان شهرزاد از غنچهي دهاناش با بازدماش زير دماغ ميزند و از زمين كنده ميشوم...
وه چه من خوشام از اينهمه عشق...اينجا تكهاي از بهشت است...
« اي كاش كي بودي عدم تا باز رستي از عدم »
خانوم خانه ، شهرزادم ، پيشبند كدبانويي بر كمرآراسته و در باريكهي نور ميخرامد و شراب ناب گيسواناش را به خرام آهوانه از جلوي چشمان ختنيش پس ميراند و برنج آب ميكشد...قرمهسبزي بر اجاق ميقلد و عطرش خانه را مست كرده است...
شكيباي دوماهه بر شكمام آرميده است و عطر پستان شهرزاد از غنچهي دهاناش با بازدماش زير دماغ ميزند و از زمين كنده ميشوم...
وه چه من خوشام از اينهمه عشق...اينجا تكهاي از بهشت است...