بي تو              

Tuesday, October 13, 2009

در جبهه‌ي سبز ، مآلاً ، هيچ‌ خبري ني‌ست

من از هر فرصتي استفاده مي‌كنم تا با آدم‌هاي رنگ‌به‌رنگ نفس بكشم...تقريباً از چارگوشه‌ي ايران دوستان‌اي با قوميت‌هاي متفاوت دارم و با آن‌ها گفت‌گو مي‌كنم...متأسفانه در ميان آن‌ها فقط كوردها را فعال‌تر در عرصه‌هاي اينترنتي ديده‌ام...يعني آدم‌اي كه با گوشت و خون خود ، كوردي مي‌انديشد...كه متأسفانه حرف‌اي جز تكرار مكررات از آنان نديده‌ام و بيش‌ترشان حتي پرت بوده‌اند...اما در عوض ، با دوستان تورك‌ام كه سخن مي‌گويم ، به دليل سوابق حضور منظم و كلاسيك در دست‌گاه‌ها و فعاليت‌هاي اجتماعي بسيار پيش‌رفته‌تر و موضوعي از خواسته‌هاي قومي خود مي‌گويند...ولي در عوض به دليل سابقه‌ي سرخورده‌گي‌هاي تاريخي‌شان ترجيح مي‌دهند در جزيره‌ي قوميتي خود هم‌چنان بمانند و صداشان كم‌تر به گوش ديگران مي‌رسد و اين است كه كم‌تر از سايت‌هاي معتبر فارسي‌زبان تورك شناخته‌شده و رسمي در اينترنت مي‌بينيم تا هرازگاه اخبار و تحليل‌هاي آنان را دنبال كنيم...

دوست فاضل تورك‌ام كه متأسفانه به دلايلي نمي‌توانم نشاني وب‌سايت‌اش را در اين وب‌لاگ مهجور خود معرفي كنم ، نكته‌ي بليغ و دقيق‌اي از سرخورده‌گي تاريخي‌اش برشمرد...او گفت: يكي از دلايل عمده‌ي انفعال و قهر سياسي تورك‌ها (آذري زبانان) با جنبش سبز اين است كه هميشه ، نقش تاريخي « باكسر » (اسبي وفادار در قلعه‌‌ي حيوانات كه كه هيچ نمي‌فهميد و سرآخر به‌جاي بازنشسته شدن به كشتارگاه روان مي‌شود) را داشته‌اند و حتي از يكي دو تحليل‌گر برجسته‌شان مثال آورد كه ميرحسين حتي در امحاء فرهنگ قوم تورك امضاء دارد...ميرحسين‌اي كه به‌نظر مي‌رسد به‌خاطر زبان مادري‌ش نوستالژي جبهه‌ي خلاق و فعال آذري‌زبانان باشد كه به حق آماج‌گاه اتفاقات تاريخي در ميان همان مردمان نيز ديده مي‌شود...به حق گراني‌گاه هر حركت تاريخي در آن خطه بوده است...

من به دوست گرامي‌ام مثال آش‌پزي را مي‌آورم:

اگر شما با يك ماهي‌تابه‌ و روغن و تخم‌‌مرغ مشترك مي‌خواهي به خايه‌گينه برسي...ما فقط با يك گوجه‌ي اضافه مي‌خواهيم به املت‌ برسيم...اما درد هردومان مشترك است...چون اجاق‌مان آتش‌اي ندارد...پس « مآلاً » نه شما به خايه‌گينه مي‌رسيد و نه ما به املت...شما بايد از پس حصن حصين غم‌خورك خويش بيرون آييد...اين در جَيب خويش فرو خزيدن ، هم‌چون فرد فاجعه‌ديده كه نه اشك مي‌ريزد و نه سوگ‌ دارد و روان‌كاوان خطر بدي را براي او محتمل مي‌دانند ، اين سكوت و انفعال قومي « مآلاً » به فاجعه‌اي در كشور خواهد انجاميد...آن‌روز است كه ديگر در فهم واژه‌ي « وطن » همه‌مان مقصر خواهيم بود...

از دوست‌ام خواهش كردم از اين لاك دفاعي خارج شوند و خودشان را به مافياي دنياي مجازي تحميل كنند...
بايد تن‌اي به آب زد...بايد از آن نهراسيد...به جاي اين جنبش‌بازي‌ها و بايكوت خبري مخالفان ، بايد فكري به حال رنگ‌واره‌ها داشت...بايد تورك ،‌ تركمن ، كورد ، لور ، عرب ، بلوچ ،‌ گيلك ، مازني و ديگر قوم‌ها را به ده‌كده‌ي جهاني دعوت كرد تا همه ، هم‌ديگر را با گوشت و پوست خود حس كنيم و بفهميم...

چشمان باباقوري‌مان را فقط دوخته‌ايم به سكوت مردابي پاي‌تخت‌اي كه فقط به هر مناسبت‌اي يك جهش‌اي با شوك آقاي دوكتر بر اندام‌اش مي‌دهد و باز به سكوت مغموم ماندآبي فرو مي‌خزد...
مي‌بايد فكري به حال رنگ‌واره‌ها داشت...
ايران ، تهران ني‌ست...تهران فقط « ترشي ليته‌ »ي قوميت‌هاست و بس...
تهران به انعكاس چهره‌ي مسخ خود در آينه‌ عادت دارد...

توصيه‌ي مشفقانه‌ي من به دوستان خارج از حارّه‌ي تهران اين است:

شما در يك نمودار بسيار متناقض قرار گرفته‌ايد...از سويي از سلامت رسانه دم مي‌زنيد از طرفي در توهم سير مي‌كنيد...نگاه‌اي به جنگ‌هاي فرسايشي بيندازيد:

يك حالت‌اش: نبرد چارلي چاپلين ِهم‌دم ِكوه‌اي از قوطي كنسرو خالي است كه سال‌ها تك و تنها پشت يك ضد هوايي‌ به شكار مرغان هوا مشغول است...

يك حالت‌اش كمدي-تراژدي هشت سال جنگ پر افتخار ايران وعراق است...

دوستان نقش تاريخي اين واژه‌ي خوش‌گرافيك و خوش‌‌آهنگ ، « مآلاً » ، را هرگز فراموش نكنند...