بي تو              

Sunday, October 11, 2009

دو خاطره از سال‌های دهه ۶۰

یکبار توی یکی از روزهای سرد پاییزی داشتم با اتوبوس‌های بین شهری مسافرت میکردم و از شهری به شهری دیگر میرفتم. نزدیک ظهر بود و اتوبوس در جلوی یکی از همان غذاخوری‌های بین راهی معروف نگه داشت. در محوطه خاکی جلوی غذاخوری چندین اتوبوس دیگر نیز توقف کرده بودند و جمعیت زیادی از اتوبوس‌ها پایین آمده بودند و برای تهیه ژتون غذا جلوی میز آهنی ازدحام کرده بودند.
صاحب رستوران هم تند و تند پول‌ها را میگرفت و ژتون‌های قرمز و آبی و زرد رنگ را به مشتری‌ها می‌داد. معمولا توی این جور موقعیت‌ها در بین جمعیت ازدحام کننده بگو مگو رخ میداد و گاهی کار به فحش و کتک کاری می‌کشید. مثلا سر اینکه نوبت تو نبود و نوبت من بود و از این حرفا.
خلاصه یک دفعه دیدم اون جلو بزن بزن شد و اوضاع حسابی متشنج و شیر تو شیر شد.
ما هم کناری ایستاده بودیم و نظاره‌گر اوضاع بودیم.
یک دفعه دیدم یک پسر چهار ده پانزده ساله بسیجی که لباس جبهه را پوشیده بود و پوتین سربازی و گرمکن خاکستری کره‌ای پوشیده بود رفت بالای پله‌های رستوران و با صدای بلند گفت:
«برادرها توجه کنید. الان رزمنده‌ها دارند توی جبهه‌ها خون میدن و آنوقت شما برای خوردن چلوکباب اینجور هول میزنید؟!»
این حرفها را آن برادر بسیجی داشت با شوق و ذوق میزد که به مردم بگوید در موقعی که در جبهه‌ها یک حال و هوای ایثار و شهادت جریان دارد شما مردم غرق در رفاه‌ طلبی و خوشگذرانی هستید و سر یک پرس چلوکباب با هم دعوا میکنید!

آن زمان‌ها مردم هو کردن بلد نبودند و مثل نسل امروز و جوانان جنبش سبز اعتماد بنفس نداشتند. از آن همه جمعیت یکی نگفت: برو بنشین سر جات جوجه!
مگر چلوکباب خوردن مصداق رفاه طلبی است؟
هیچ کس چیزی نگفت حتی خود من!
انگار توی دهان ما خاک ریخته بودند. اگر آنروزها سکوت نمیکردیم کار به اینجا نمی کشید.